رستا
دو هفته دیگر هم به روال سابق میگذرد
باز هم هر روز برای نگاه کردن او میروم اما نزدیک به یک هفتهای هست که اجازه بیرون رفتن از خانه را به من نمیدهند
در طی روز یکی از آنها خانه میماند و اگر هرسه مجبور به بیرون رفتن باشند در را قفل میکنند و کلید مراهم با خود میبرند
امروز هم از همان روزهایی است که هرسه ناچار به بیرون رفتن هستند
با صدای در اتاق بر روی تخت مینشینم و نگاهی به متین که لباسهای بیرون بر تن دارد میاندازم
جلو میآید و پاکتی را به سمتم میگیرد
متین_این بسته رو برای تو آوردن
پاکت را از دستش میگیرم و او با مکث کوتاهی میگوید
متین_من دارم میرم چیزی لازم نداری؟
بی حرف سری به نشانه نه تکان میدهم
هرف کلافهای میکشد و به سمت در اتاق میرود
متین_نیمساعته برمیگردم مراقب خودت باش
باز هم حرفی نمیزنم و بعد از خروج او نگاهی به پاکت درون دستم میاندازم
و باز هم خاطرات
خاطره روزی که هدیهام را با پیک برایم فرستاد در سرم تکرار میشود و بغض به گلویم چنگ میزند
نفس عمیقی میکشم و پاکت را باز میکنم
با دیدن چیزی که درون پاکت قرار دارد اخم کمرنگی بر پیشانیام مینشیند
کارت عروسی
متعجب پاکت را کناری میاندازم و کارت را باز میکنم
نگاهم بر روی نوشتهها میچرخد و بر روی اسمهایشان خشک میشود
نفسهایم تند میشود و اشک کاسه چشمانم را پر میکند
با همان نگاه تار شده سرم به طرفین تکان میدهم
_نه……….امکان نداره………..نه………نمیتونه…….
سد چشمانم میشکند و صدای هق هق گریهام اتاق را پر میکند
به جلو خم میشوم و از ته دل جیغ میکشم
_نههههههههههه
کارت را بر روی زمین پرت میکنم و از جایم بلند میشوم
مانند دیوانهها دور خود میچرخم و دستهایم را بر روی گوشهایم میگذارم
زانوانم خم میشود و برای بخت بدم زار میزنم
_خدااااا……….من نمیتونم…………دی……دیگه نمیتونم…………..نمیتونم عروسیشون رو ببینم و بازم زنده بمونم…………نمیتونم اینارو ببینم و نفس بکشم…………قلبم داره وایمیسته
اشکهایم دیگر نمیریزند
در لحظه به جنون میرسم
به سمت کمد میروم و زیر لب با خود زمزمه میکنم
_نه………..نمیتونم………….نمیتونم زنده باشم و ازدواج کنه……………دیگه نمیتونم………….
قرصهای آرامبخشی را که در این مدت استفاده میکردم را از داخل کمد بیرون میآورم
بر روی تخت مینشینم و تمام قرصهای داخل قوطیها را بیرون میآورم و دستم را مشت میکنم
کارت را هم بر روی تخت میگذارم و اسمهای کنار همشان خنجری میشود و قلبم را تکه تکه میکند
نگاهم قفل میشود بر روی عکس دونفره کنار تخت و تمام بدنم میلرزد
درد قلبم وحشتناک است و چشمانم از اشک میسوزد
لیوانی آب از پارچ روی پاتختی میریزم و نگاهم بین مشت پر از قرصم و عکس بر روی میز در گردش است
میترسم زود جا زده باشم
اما نمیتوانم عروسی آنها را ببینم و عادی برخورد کنم
حتی لرزش هیریسکوار بدنم هم در اختیار خودم نیست
دقایق طولانی به مشتم خیره میشوم و در آخر مشتم را بالا میآورم تا………….
🤍میدونم کوتاهه اما حمایت کنید پارت بعدی رو فردا بزارم🥰🙃🥺😥