رمان بیگانه پارت ۳۶

4.6
(31)

 

 

 

 

_آخه یک دختر چرا باید اینقدر زیبا باشه؟!

من فکر کنم حق دارم قورتت بدم نه؟

 

 

حرف هایش زیباست اما نه برای من که دلدارم دیگری است.

 

 

حرف هایش ته دلم را خالی می‌کند.

 

 

این مرد چه می‌گوید؟

 

آیا با من است؟

 

خودم را به بی خیالی می‌زنم که در نزدیک ترین فاصله صدایش را می شنوم:

 

_تِلا لیز نخور از دستم!

 

استکان کفی توی دستم لیز می‌خورد و با صدای بدی توی سینک می افتد.

 

دستش از پشت با لطافت روی بدنم می نشیند و شکم تختم را لمس می‌کند و من در ذهنم یک جمله تکرار می‌شود:

 

“چقدر نیاز دارم یکی اینگونه حامی ام باشد،

یکی اینگونه عاشقم باشد”

 

اما نه من نباید دل به دل این رفتار های جدید او بدهم.

 

او هنوزم هم باید بیگانه بماند.

 

هنوز هم باید همان پسرعمویی باشد که در نوزده سالگی همه مارا پشت سر گذاشت و به آلمان رفت.

 

او هنوز باید برادرشوهر باشد.‌‌‌‌….

 

باشد و بماند.‌‌‌‌‌‌…..

 

 

 

 

دستانم را روی سینک می‌گذارم و کمی فشار می آورم تا از او جدا شوم که دم گوشم می گوید:

 

 

_تکون بخوری با یک آبنبات برخورد می‌کنی که فکر نکنم سایز دهنت هم باشه خانوم کوچولو

پس سر جات بمون که با برخوردش با بدنت قَد عَلَم نکنه برات!

 

 

خجالت می‌کشم.

 

 

از این حرف های وقیحانه اش واقعا خجالت می‌کشم!

 

 

سر پایین می اندازم که لاله گوشم را می بوسد.

 

 

من توبه می‌کنم.

 

 

من دست به دامن بخشایش خدا می‌شوم.

 

 

_آخه چرا از اون شب از دستم فرار می‌کنی دختر عمو؟

من فکر کردم رابطمون دیگه درست شده؟

درد داشتی بازم؟

 

 

با حرف هایش دلم می خواست خودم را دستی دستی می‌کشتم و اینگونه آب نمی‌ شدم.

 

 

کاش منه احمق درد داشتم.

 

 

کاش درد داشتم.

 

 

کاش دلِ بی صاحابم دوباره اورا نمی‌خواست.

 

 

کاش خیانت نمی‌کردم به مردی که گوشه آن قبرستان خالی روزی من را ترنمِ دهقانی را می‌خواست‌.

 

 

 

حالا برادرش ابراز عشق می‌کرد؟

 

 

نباید، نباید می گذاشتم.

 

باید ریشه این احساس را جوانه نزده قطع می‌کردم.

 

 

_چی شده که انقدر ازم فرار می‌کنی دخترِ حاجی؟!

اون شب که چیز دیگه ای می‌گفتی!!!

می‌گفتی نرم، می‌گفتی بمونم همیشه….!!!

 

 

لب گزیدم و او بیشتر سرش را توی گودی گردنم پنهان کرد و بوسید.

 

سوختم.

 

آتش گرفتم.

 

با صدای لرزیده ای گفتم:

 

_سالار ….. من .. من نامزدِ داداشت بودم!

 

بیشتر نالیدم:

 

_گناه کردیم بخدا

 

بی آنکه اورا ببینم می دانستم اخم های جذابش بد در هم تنیده شده است.

 

_ترنم بار آخرت باشه وسط زندگی من و خودت اسم کسی دیگه رو بیاری!

برای خودت تکرار کن تموم شده.

به والله برای منم سخته.

سخته داداشم تو جوونی پر پر شده ولی حالا تو زنِ منی و کدوم دینی میگه تو گناه کردی؟ هااان؟

 

به آرامی چرخیدم و حالا بین او و سینک گرفتار شده بودم.

 

نزدیکم بود آنقدر که نفس هایش بتواند حس خواستن در من ایجاد کند.

 

من اما سعی می‌کردم با آخرین باقی مانده های این توانِ سرکشم مقابلش بایستم.

 

 

_دین نمیگه …. دلم میگه!

 

 

نگاهش لحظه ای مات شد و من به خودم و آن دلِ لعنتی لعنت فرستادم.

 

 

 

 

نمی‌ خواستم ناراحتش کنم اما انگار شد.

 

 

با همان غیرت بی اندازه ای که از او انتظار می‌رفت با حرص لب زد:

 

 

_دلت غلط می‌کنه غیر من کسی رو بخواد!!!

 

 

و حجم لب هایش دیگر اجازه نداد به چیزِ دیگری فکر کنم.

 

 

با نفس نفس از من جدا شد.

 

 

توی چشم هایم نگاه کرد.

 

 

من چیزی نگفتم.

 

 

من را بغل زد و روی صندلی نشاند.

 

 

خودش هم کنارم نشست.

 

 

من چشم دزدیدم.

 

 

من باز هم خجالت کشیدم.

 

 

من اصلا رنگ باختم.

 

 

با انگشت شصت چانه ام را بالا آورد.

 

 

سرم مقابل چشم های او به درستی تنظیم شد که لبخندی زد.

 

 

_منو تو محرمیم ترنم، ما اشتباه نکردیم خب؟

 

 

_ولی من…..

 

 

_تو چی عزیز دلم؟

 

 

آب دهانم را قورت دادم و او خیره به من منتظر جواب بود.

 

 

_من خوب پیشِ دلم؟!

 

 

_نشو شرمنده پیش اون دلِ کوچیکت،

تو که تا ابد نمی تونستی پابند بمونی!

بالاخره ازدواج می‌کردی حالا به شانست خورده یه مرد خوب و جذاب اومده گرفتتت!!!

 

 

خندم گرفت که خندید.

 

 

خودشیفته بود.

 

 

از بچگی همین بود.

 

 

خودش را از همه به جز من بهتر می دانست و الحق که همین طور هم بود.

 

 

 

_باری، در آن نگاه، چو فریاد می‌کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟

ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک

با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی‌رود

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

 

 

شعر خواند.

 

 

کاش نمی خواند.

 

 

صدایش زیبا بود.

 

 

گوش نواز بود.

 

 

 

_من این شعر رو نشنیده بودم!

 

 

_از سیمین بود

 

 

_کدام سیمین؟

 

 

نگاهم کرد عمیق….

 

 

گفت:

 

 

_سیمین بهبهانی اما کاش به معنیش توجه می‌کردی!

 

 

کردم من خوب توجه کردم.

 

 

من محبت می دیدم.

 

 

من عشق می دیدم.

 

 

من نمی‌خواستم.

 

 

من میخواستم پس بزنم.

 

 

دستم را که گرفت بگویم جریان برق باور می‌کنید؟

 

 

شک وارد شد به من…..

 

 

ندانسته دست کشیدم و لبخند لرزانی زدم.

 

 

از روی صندلی بلند شد.

 

 

مرا هم مجبور کرد بلند شوم.

 

 

_من دارم میرم بیمارستان دلم نمیخواد برم ولی….

 

 

نگاهم کرد و گفت:

 

_منتظرم بمون ناهار هم نمی‌خواد درست کنی برنج فریز هست برای ظهر گرمش کن

به اون دل کوچیکتم فشار نیار فقط استراحت کن، باشه دلبر؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zarix ___
1 سال قبل

اوووووف داره خوشم میاد🤤👌

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x