رمان الهه ماه پارت ۱۲۹

4.6
(28)

 

 

_میشه اجازه بدین بیام تو ..؟

قول میدم دیگه تکرار نشه..

 

عرفان به سختی از چشمانش نگاه میگیرد..

با جدیت گلو صاف میکند و با دست به کلاس اشاره میکند..

 

 

_البته..بفرمایید..

 

 

ماهک با تشکری کوتاه زیر سنگینی نگاه همکلاسی هایش از کنار عرفان عبور میکند..

 

درسا با دیدنش اشاره میزند و او فوراً خود را به او میرساند..

 

_سلام..

 

کوله اش را روی میز میگذارد و نفس عمیقی میکشد..

 

ضربان قلبش هنوز آرام نشده بود و همچنان نفس نفس میزد..

 

جوابی که نمیگرد برمیگردد و متوجه درسا میشود که دلخور نگاهش میکند..

 

_خوبی ؟چرا اینطوری نگام میکنی..؟

 

درسا که منتظر یک فرصت مناسب بود زیرکانه میپرسد:

 

_مگه همراه استاد نیومدی که اینطور نفس نفس میزنی..؟

 

ماهک ماتش میبرد..

به گوش هایش شک میکند انگار که به سختی جان می‌کند..

 

_استاد..؟

 

درسا ابرو بالا میندازد..

 

تیرش به هدف خورده بود

 

_استاد آریا..

مگه هر روز باهاش نمیای دانشگاه؟

 

ماهک یخ میکند ..

 

چه گفته بود.‌.؟

 

 

 

 

وا رفته به چهره اش زل میزند و بدون آنکه متوجه باشد چه میگوید لب باز میکند..

 

 

_سام‌..؟

 

پوزخند میزند..

یک دستی زده بود و نمیدانست به این زودی جواب میگیرد..

 

_آخ به کل یادم رفته بود که سام صداش میزنی…

 

ماهک ماتش میبرد و او ادامه میدهد:

 

_آره خودشه منظورم همونه..

 

_تو..ولی آخه چطور..؟

 

درسا میان کلامش میپرد‌ و گلایه میکند:

 

_آره خوب خدایی خیلی خوب نقش بازی می کردین ..

حتی برای خودمم باورش سخت بود.

آرمین همش بهم میگفتا منتها من احمق بودم حرفاشو باور نمیکردم..فکر میکردم اونقدر رفیق هستیم که نخوای بهم دروغ گی..

 

_درسا..

 

میخندد..

_بیخیال..شایدم حق باتو باشه..به هرحال کم چیزی نیست با سام آریا نسبت خانوادگی داشتن..

 

ماهک با شوک لب باز میکند اما هیچ صدایی از گلویش خارج نمیشود..

 

چه میگفت چطور توجیهش میکرد که هیچ نسبتی با او ندارد…

 

درسا تمام توانش را به کار گرفته بود تا ناراحتی اش را پشت لبخندی که به لب نشانده بود پنهان کند..

 

 

_ولی از حق نگذریم دختر پارتیت خیلی کلفته..

اونم کی ..یکی مثل سام آریا…

 

 

_بچه ها آروم تر خواهش میکنم چه خبره..؟

حواستون به کلاس باشه..

 

 

با اخطار عرفان هردو لحظه ای ساکت میشوند..

 

 

عرفان برمیگردد و ماهک بلافاصله با صدای آرام تری نجوا میکند:

 

 

_هیچ چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست ..

 

درسا پرحرص لگدی به پایش میکوبد..

 

_باشه فهمیدم تو راست میگی..

حداقل بهم بگو نسبتتون باهم چیه.؟

خداوکیلی این یه مورد و دیگه بهم دروغ نگو..

 

 

با غم از او نگاه میگیرد ..

 

_داداشته..؟

یا نه شایدم پسرعموت …؟

 

 

در سکوت خطوط فرضی روی میز میکشد..

سام برادرش باشد..؟

چه مضحک..

 

 

درسا اینبار با آرنج به پهلویش میکوبد و پچ میزند:

 

_هوی با توام..؟

 

_هیچکدوم..

 

_چی…؟

 

سر بلند میکند:

 

_سام نه برادرمه نه پسرعموم..

 

 

 

درسا گیج از به هم خوردن معادلاتش عقب میکشد و مشغول پیدا کردن نسبتی دیگر برای وصل کردنشان به هم میشود..

 

 

_اووم ..خوب پس لابد…

 

 

ماهک تند سر تکان میدهد:

 

_اون هیچ نسبتی با من نداره..منم همینطور…

 

 

با حرفی که میزند درسا بلافاصله اخم میکند..

 

_ فامیلی جفتتون که آریاست چی..؟

این تشابه اسمی رو چطور توجیه میکنی..؟

 

 

ماهک سکوت میکند..

 

درسا از سکوتش گمان میکند که ماهک بازهم قصد پنهان کاری دارد که خشم و دلخوری مجدد در نگاهش قد علم میکند..

 

 

ماهک رنگ نگاهش را میفهمد و دلجویی میکند:

 

_باور کن بهت دروغ نمیگم…

 

درسا بی توجه مشغول باز کردن کتابش میشود‌‌

 

_همه چیزو برات توضیح میدم..

همه چیزو..

 

_ همین حالا بگو..

 

_اینجا جاش نیست..

 

درسا سر تکان می دهد..

 

_باشه اما اگه بازم بخوای دروغ بگی..

 

 

_خیلی خوب هرچی تو بگی ..

 

_دخترااا..؟

 

 

با اخطار عرفان هردو برمی‌گردند و اینبار در سکوت کامل تمام حواسشان را به کلاس می دهند..

 

***

 

آخرین نکته را روی تخته یادداشت میکند و همزمان با بستن در ماژیک با جدیت به عقب بر میگردد:

 

 

_نکاتی که روی تخته نوشتم و سریع تر وارد کنید قبل از اینکه بخوام تخته رو پاک کنم..

 

 

دانشجوها بدون معطلی مشغول نوت برداری از گفته هایش میشوند و او با نگاهی به ساعت مچی اش از بُرد فاصله میگیرد تا جلوی دیدشان را نگیرد..

 

 

_استاد مطالب خیلی زیاده امکانش هست یکم وقت بیشتری بهمون بدین..؟

 

 

پشت میز می ایستد و همزمان که موبایلش را روشن میکند سرد و بی تفاوت لب میزند:

 

 

_اگه به جای حرف زدن روی نوشتنت متمرکز بودی تا حالا تمومش کرده بودی…

 

 

صدای خنده ی های آرام و زیر زیرکی بچه ها درکلاس میپیچد و او خیره به تماس های

بی شماری که از خانه داشت تشر میزند:

 

 

_چه خبرتونه…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x