رمان اوج لذت پارت۱۱۲

4.4
(177)

 

 

 

قلبم محکم خودش رو به سینه‌م می‌کوبید.

من به موهاش چنگ می‌زدم و اون به بین پام.

مقاومت چه معنی داشت وقتی داشتم له له می‌زدم برای یک لحظه‌ی با حامد بودن؟

 

_ می‌بینم که چشمه راه انداختی کوچولوم؟

هیچ کدوم از قسمت‌های جمله‌ش رو نشنیدم و فقط کوچولوم رو شنیدم!

کوچولوش بودم…

میم مالکیت عجیب به دلم نشسته بود.

 

سربلند کردم و بهش نگاه کردم.

با چشم‌هام ازش می‌خواستم تمومش کنه، تمومش کنه اونم وقتی که هنوز هردو لباس تنمون بود.

 

با دست‌های لرزون دکمه‌ی بالایی پیرهن حامد رو باز کردم و موهام شلاق وار تو صورتش ریخت.

 

هنوز دکمه‌ی اول به دوم نرسیده بود که صدای تقه‌ای که به در خورد جفتمون رو از جا پروند.

سریع از بغل حامد بیرون اومدم و روی تخت نشستم.

_ حامد دایی اینجایی؟

 

دایی بود که داشت دنبال حامد می‌گشت.

حامد زیر لب حرصی غرید:

_ بر خر مکس معرکه لعنت!

هیشی گفتم.

_ زشته هیس…

 

بلافاصله بعد از حرفم در باز شد و به دنبالش دایی داخل اومد‌.

_ عه هردو اینجایید؟ داشتم دنبالتون می‌گشتم.

 

با یادآوری عشق بازیمون و لب‌هایی که تو هم قفل شده بود سرم رو پایین انداختم تا اگه رژم پخش شده بود، که قطعاً پخش شده، دایی نبینه و شک نکنه.

_ آره دایی اینجاییم. پروا اومد صدام کنه بریم پیش بچه‌ها…

 

از صداش کلافگی می‌بارید.

بدون دیدنش هم می‌تونستم قسم بخورم صورتش سرخ شده و الان دستش داره تو موهاش کشیده می‌شه.

 

بدجایی دایی اومد و بود و هردو هنوز تو اون حال و هوای پیچ و تاب بدن‌هامون بودیم که تو هم می‌لولیدن.

_ می‌خواستم بگم بیاید پایین یه چای بخوریم بعد شام می‌چسبه، چون باباتم انگار خیلی عجله داره هی دم از رفتن می‌زنه.

 

حامد نامحسوس کوسنی که روی تخت بود رو برداشت و روی پاشت گذاشت.

خدا می‌دونه اون لحظه چقدر دلم می‌خواست بزنم زیر خنده.

 

هنوز ضربان قلبم بالا بود و بدنم انگار تو کوره‌ای از آتیش بود، مطمئنم هستم که حامد هم دست کمی از من نداره.

 

_ باشه دایی جان حتماً، چند دقیقه دیگه میایم. یکم داشتیم راجب درس و دانشگاه پروا با هم حرف می‌زدیم.

دایی نگاه اجمالی‌ای یه اتاق انداخت و با خنده گفت: تو خونه وقت واسه حرف زدن راجب اینجور چیزا ندارید شما دوتا؟

 

منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.

_ بخیر گذشت.

حامد با حرص نگاهم کرد.

نگاه دزدیدم تا به روی خودم نیارم.

_ آره آره بخیر گذشت، من با این دسته بیل کجا پاشم بیام آخه.

 

دیگه امکان نداشت دوباره بخوایم معاشقه کنیم و ادامه بدیم.

از جا بلند شدم و سمت حامد رفتم.

_ بزار دکمه‌ت رو ببندم.

_ بعد برو سرویس رژت و درست کن، شالتم یطور بنداز این گردنِ لامصبت که هنوز هیچی نشده کبود شده دیده نشه.

 

چشم غره‌ای بهش رفتم و بعد از بستن دکمه‌ش سمت سرویس رفتم.

_ وا چرا گردنِ لامصب؟

_ چون پدر دراره، انقدر سفیده همین حالاشم داره حالی به حالیم می‌کنه.

با خنده وارد سرویس شدم و قبل از ورود گفتم: به خودت بیا حامد، برو پنجره رو باز کن یه هوایی به سر و صورتت بخوره حالت جا بیاد.

 

 

 

بعد از اینکه از سرویس بیرون اومدم زمزمه کردم:

_ من اول میرم تو چند دقیقه بعد بیا، تا کسی شک نکنه.

سرتکون داد و اخطار گونه گفت: فقط حواست باشه دور و بر اون عوضی نبینمت پروا!

 

آب دهنم و قورت دادم و با گفتنِ باشه‌ای از اتاق بیرون زدم.

_ اومدی مامان؟ نرفتی پیش بچه‌ها؟

کنار مامان که این حرف رو زده بود نشستم و دستم رو دور گردنش انداختم.

_ نه مامان جون، خستم، نمیریم؟

 

خستگی بهونه‌ای بیش نبود.

عذاب وجدان داشتم که با پسرشون یه رابطه‌ی جدی داشتم و حالا رو به روشون نشسته بودم و بی‌پروا باهاشون حرف می‌زدم.

سرم رو تکون دادم تا از فکر بیرون بیام.

 

صدای بابا از خلسه بیرون کشیدم.

_ خسته ای؟

سر تکون داد.

_ آره خیلی. چشمام میسوزه.

 

دست به زانو گرفت و با یاعلی‌ای بلند شد.

_ پس ما رفع زحمت کنیم.

دایی کلی تعارف کرد که بمونیم و من نگاهم به حامدی بود که داشت از پله‌ها پایین می‌اومد.

 

با اون تیپ و دستی که تو جیبش بود بیشتر از هروقت دیگه‌ای خواستنی شده بود.

نگاهم رو دزدیدم تا از چشم‌هام نفهمن که چی تو دلم می‌گذره.

حامد سمتم اومد و بازوش رو سمتم گرفت.

 

اون‌ها این دست گرفتن رو به چشم برادری می‌دیدن و من نه.

_ بریم؟

با این حرف حامد بابا تایید کرد و چند دقیقه بعد بعد از خداحافظی مختصری از خونه بیرون زدیم.

 

حامد پشت رول نشست و بابا صندلی شاگرد، منو مامان هم عقب.

چند ثانیه ذهنم سمت یکتا پرواز کرد اما نمی‌خواستم امشب و با یادآوریش به خودم زهر کنم.

حتی یادآوریشم باعث تلخی و بدخلقیم می‌شد.

 

با سرعتی که حامد داشت سریع به خونه رسیدیم و مامان خوابالود به بابا تکیه داد و وارد خونه شدن.

 

من هم خمیازه‌ی بلندبالایی کشیدم و برای حامد دست تکون دادم.

_ شبت بخیر!

ابرو بالا انداخت و جوابم رو نداد.

 

الان بقدری خوابم می‌اومد که جواب ندادنش به چشمم نیاد.

حرکت ماشین تو راه برام حکم گهواره رو داشت که الان خوابم می‌اومد.

وارد اتاق شدم و بدون در آوردن لباس‌هام خودم رو روی تخت پرت کردم.

 

ثانیه‌ای از دراز کشیدنم روی تخت رد نشده بود که در آروم و با حداقل صدای ممکن باز شد.

سریع چشم‌هام رو باز کردم و خواستم ببینم کیه که حامد رو دیدم.

 

_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟

انگشت اشاره‌ش رو روی بینیش گذاشت.

_ هیش بچه! الان همه رو خبر می‌کنی!

در رو بست و با کلیدی که از پشت تو در بود قفلش کرد و کلید رو از روی در برداشت و تو جیبش گذاشت.

 

چشم‌هام اندازه‌ی نعلبکی شده بود.

_ چیکار می‌کنی؟

_ یادت رفته منو تا لب چشمه بردی و تشنه برگردوندی؟

_ خب… خب که چی؟

 

 

 

پوزخند مشهودی لب‌هاش رو مزیین کرد.

_ خب که چی؟ خب که الان لباساتو بکن که بدجور دارم اذیت میشم و بسختی خودمو کنترل می‌کنم.

_ برو بیرون حامد چرا مسخره بازی در میاری؟

 

سمتم اومد و از توی جیبش گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت.

_ کجای من شبیه آدماییه که دارن مسخره بازی در میارن؟ من امشب ازت نمی‌گذرم! می‌دونی چقدر خواستنی شده بودی؟

 

شالم رو از روی سرم برداشت و با لحن خماری پچ زد:

_ نگاه چجوری کبودت کردم!

_ حامد کسی میاد.

_ این دفعه هیچکس نمیاد، مامان و بابا خوابن… این دفعه به خواستم می‌رسم.

 

با استرس به در نگاه کردم.

_ نه حامد، یهو میان بدبخت میشیم، تو هم ضدحال می‌خوری… برو عقب.

با کف دست به سینه‌ش کوبیدم اما براش اهمیتی نداشت و با سماجت دستش رو زیر چونه‌م سُر داد و سرم رو سمت خودش برگردوند.

 

سر جلو آورد و تو سانتی متری از لب‌هام پچ زد:

_ من میمیرم واسه تو و این ناز و اداهات!

بوسه‌ی کوچیکی رو لبم زد و سر عقب برد.

حالا دست‌هاش مشغول بازی با تنم شده بود.

 

دکمه‌های مانتوم رو یکی یکی باز کرد و نفس‌های داغش رو زیر گلوم رها کرد و باعث شد چشم‌هام بسته بشه.

 

با عجله‌ای که تو تمام حرکاتش مشهود بود مانتوم رو از تنم در آورد و دست‌هاش قاب سینه‌هام شد، همزمان گلوم رو مک می‌زد و باعث شده بود نفس‌هام به شماره بیفته.

 

انگار می‌دونست رو کدوم قسمت‌های بدنم حساسم که رو همون‌ها مکث می‌کرد و ادامه می‌داد.

_ صدات و آزاد کن کوچولو ، بزار تا عمق وجودم حس کنم که چقدر می‌خوایم!

 

انگار منتظر بودم فرمان صادر کنه تا صدام رو از ته گلوم ول کنم.

_ آه!

_ جانم؟ فدای شما بشم من.

صداش خمار و دو رگه شده بود اما سعی داشت اول من رو آماده کنه.

 

اولش تردید داشتم اما حالا حتی یک درصد هم شک نداشتم برای انجامش.

قفل لباس زیرم رو باز کرد و گوشه‌ی اتاق پرت کرد.

 

صدام از هیجان و استرس و خواستن می‌لرزید.

_ حامد، ن… نیان؟

_ هیچکس نمیاد، آروم بگیر! همه خوابن.

می‌ترسیدم ناله‌هام بیدارشون کنه.

 

دستش از کش شلوارم رد شد و کم کم اون رو هم از پام بیرون کشید.

حتی نمی‌تونستم یک ثانیه پلک‌هام رو از هم فاصله بدم.

_ چقدر داغی پروا!

خودش هم دست کمی از من نداشت.

 

بدنش انگار کوره‌ی آتیش بود!

بسختی لای پلک‌های نیمه جونم رو باز کردم و دستم رو بند کمربندش کردم.

تو گلو خندید و خودش هم دکمه‌های پیرهنش رو باز کرد.

_ عجله نکن، تا صبح تو بغل خودمی، عجله نکن چون ممکنه عواقب خوبی برات نداشته باشه، چون ممکنه فرصت بیشتری بدست بیارم و تعداد راندها بیشتر بشه!

 

حرف‌هاش هم منو تا مرز جنون می‌برد.

 

 

 

میگن شه*وت آدم رو کور می‌کنه، حقیقته.

من کور شده بودم…

چون دیگه برام مهم نبود دارم گناه می‌کنم، چون مهم نبود ممکنه یکی سر برسه، چون مهم نبود اون برادرمه، چون مهم نبود این همون شخصیه که قرار بود از هم فاصله بگیریم… همون شخصیه که برام ممنوعه‌س.

حتی تو این لحظه برام مهم نبود که ممکنه مامان و بابا رو با این کارم از دست بدم.

 

سینه‌م تند تند بالا و پایین می‌شد.

چنگی تو چمنی موهاش زدم و اون وحشیانه به جون لب‌هام افتاد.

 

با خجالت پاهامو به هم چسبوندم که خنده ای کرد و روی تنم خیمه زد.

 

_ هروقت دردت گرفت بگو، اما قول نمی‌دم از خشونتم کم کنم!

هنوز لب‌هام کش نیومده بود که بوسه‌ش رو از زیر گردنم شروع کرد و تا روی شکمم امتداد داد.

 

کمی پایین‌تر رفت و نفس‌هاش رو بین پام خالی کرد و باعث شد آهی از بین لب‌هام خارج بشه.

_ بیشتر، بیشتر ناله کن… صدات یک ثانیه هم قطع نشه خوشگلم.

مجدد ناله‌ای کردم.

 

تنم طلبشو می‌کرد و می‌خواستمش.

برای اینکه اذیتم کنه سرش رو جلوی پایین تنم گرفته بود و نفس‌های عمیق و کشدار می‌کشید تا تحریکم کنه.

 

انگشت‌هام رو بین موهاش فرو بردم و به تنم فشار دادم.

_ آه، حامد!

سر بلند کرد و با چشم‌های خمار نگاهم کرد.

_ جانِ حامد؟ دوباره آبشار راه انداختی که.

_ من همینطوری مستت هستم چه برسه حالا که اینطوری لخت و عور جلومی، دلم می‌خواد تا صبح نگاهت کنم پروا!

 

قصد دیوونه‌ کردنم رو داشت، نه؟

 

با احساس حرکت زبونش روی بهتشم ازون دنیای شیرین کشیدتم بیرون و پرت شدم توی آتیش و آه غلیظی کشیدم…

 

با دستاش پاهام رو بیشتر از هم باز کرد و حرکتش زبونش رو تندتر کرد ، دستامو گذاشتم روی دهنم که جیغ نزنم و چشمامو بستم، انگشتای پاهامو جمع کرده بودم و پاهامو روی تخت می‌کشیدم…

 

_ هیششش، اینطوری همه رو بیدار می‌کنی…

صدای فنرهای تخت به نشونه‌ی اعتراض در اومده بود، هنوز حامد کاری نکرده بود ، من و تخت صداش در اومده بود…

 

کم کم بالا اومد و روی شکمم مکث کرد و زبونش رو ضربه وار روی شکمم زد.

_ ت… تمومش کن!

_ هنوز اولشه؛ نمی‌دونستم انقدر کم طاقتی!

 

آه خفه‌ای کشیدم.

می‌دونستم چقدر داره لذت می‌بره از ناله‌های من، انگار احساس قدرت می‌کرد که تونسته صدام رو دربیاره.

بالاتر اومد و زبونش رو دورانی روی نوک سینه‌م کشید.

 

دستم رو دور گردنش حلقه کردم و کمرم رو بالا دادم.

_ ب… ب… بس… بسه!

به طرز وحشتناکی صدام می‌لرزید.

نه از ترس، نه! از استرس و هیجان و لذت!

 

_ چی می‌خوای پروا؟

نامرد! داشت اذیتم می‌کرد.

می‌دونست حالا ضعیف شدم و داشت سواستفاده می‌کرد.

می‌دونست حالم چه حالیه و داشت تلافی سر شب که به اون حال انداختمش رو در می‌آورد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 177

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

چرا پارت نداریم قاصدک جون?😓

Hasti
7 ماه قبل

قاصدکمم🥺پارت نمیدییی🤧من تو خماری پارت جدید مردمم😭

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x