رمان اوج لذت پارت 170

4.2
(175)

 

تا نزدیکای عصر خودم رو با کارای مختلفی
مشغول کردم و نزدیکای ساعت هشت بود که
تصمیم گرفتم شام درست بکنم مثل مامان که
همیشه قبل اومدن بابا از سرکار غذاش آماده بود.
برای اولین شام دونفرمون بهترین انتخاب غذای
مورد علاقه محمد بهتر بود.
دست به کار شدم و خوشحال بودم که وسایلش رو
داریم چون یکم غذای سختی بود برام از اینترنتم
کمی کمک گرفتم.
نزدیکای رسیدن حامد بود و غذا تقریبا آماده..
چایی رو هم دم کرده بودم و فقط باید لباسامو
عوض میکردم.
یه پیرهن ساده سرخابی تنم کردم و موهامو بافتم
یه طرفم انداختم.

کمی هم به خودم عطر زدم که بوی غذا ندم.
با شنیدن صدای زنگ لبخند بزرگی روی لبم
نشست.
هیجان زیاد داشتم و کلی حس خوب که هیچی
نمیتونست خرابش بکنه.
عاشقی وقتی هیچ مانعی جلوش نبود واقعا قشنگ
بود.

#پارت_673
حامد کلید داشت اما نمیدونم چرا زنگ میزد.
زود طرف در رفتم بازش کردم.
نگاهم به چهره خسته اش افتاد.

_سلام
بعد جلو رفتم بغلش کردم.
_سلام جوجه..خوبی؟
_خوبم ، خسته نباشی!
تشکری کرد و نفس عمیق کشید.
ازم فاصله گرفت و کفشاشو در آورد.
نگاهشو به من داد و هنوزم داشت بو میکشید.
_پروا این بوی چیه؟ بدجوری داره قلقلکم میده!
دستامو توی هم قفل کردم و لبخندی زدم
_بوی غذاست ، لباساتو عوض کن دست و
صورتتو بشور منم سفره رو آماده میکنم.
نزدیکم شد و دستامو گرفت

_مگه قرار نبود استراحت بکنی؟ چرا خودتو
خسته کردی برات خطرناکه عزیزم.
دستمو روی صورتش نوازش وار کشیدم
_نگران نباش من واقعا خوبم و دلم خواست برای
شوهرم شام درست کنم زودباش برو لباساتو
عوض کن غذا سرد میشه.
لبخندی زد و سرشو تکون داد ازم فاصله گرفت
طرف اتاق رفت.
منم به آشپزخونه رفتم و خیلی زود سفره رو چیدم.
بعد چند دقیقه حامد با لباسای راحتی وارد
آشپزخونه شد.
چشماش که به سفره افتاد برق زد.
لبخند بزرگی روی لبش نشست…

_غذای مورد علاقه منو درست کردی که دلبری
کنی؟
خنده ای کردم و اشاره کردم بشینه و خودمم روبه
روش نشستم.
با دست یدونه کتلت از توی ظرف برداشت و تیکه
ازش خورد.
با استرس نگاهش میکردم تا بفهمم خوشمزه شده یا
نه…
از روی حالات صورتش نمیتونستم هیچی حدس
بزنم و خیلی سخت بود تحمل کردن.
حامد چشماشو درشت کرد و به رو به من گفت
_پروا نمیدونستم دست پختت انقدر خوبه ،
میدونستم زودتر میگرفتمت!
ذوق کردم و برای خودمم کتلت گذاشتم

_زودتر از این؟ ۱۹سالمه شوهر کردم!
هردو خندیدیم و حامد با اشتها داشت غذا میخورد.
_امروز چیکارا کردی؟ خسته نشدی تو خونه؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه اول لباسامو توی کمد چیدم بعدشم یکم خودمو
با کارای خونه و شام مشغول کردم.
کمی از نوشابه ای که ریخته بود خورد گفت
_خوبه گفته بودم استراحت بکن هرکاری کردی
بجز استراحت…
خنده ای کردم و لقمه توی دهنم قورت دادم.
_خسته نبودم ، بعدم بیکار بودم ولی باید برای
تابستون یه سرگرمی برای خودم پیدا کنم نمیتونم
هروزم اینجوری بگذرونم.

 

#پارت_674
حامد کتلکت دیگه ای از داخل ظرف برداشت
گفت
_نگران نباش قرار نیست توی خونه باشی
تابستون ، سوپرایز دارم واست…
با شنیدن حرفش شاخکام بلند شد و صاف نشستم
_چه سوپرایزی؟
حامد بی اهمیت به سوالم لقمشو درست کرد خنده
مرموزی کرد.
_وای حامد بگو دیگه.
شاید نقشه ای برای بخشیدن مامان و بابا داشت ،
جز این هیچی به ذهنم نمیرسید.

دستاشو با دستمال پاک کرد و جرعه دیگه ای از
نوشابهاش خورد.
_میخوام ببرمت ماه عسل جوجه!
ماه عسل؟ منظورش چی بود؟ میخواستیم بریم
مسافرت اونم تو این وضعیت؟
_حامد یعنی چی؟ میخوایم بریم ماه عسل اونم توی
این وضعیت که مامان و بابا مارو طرد کردن؟
نگاهشو به من داد و با لحن آرومی گفت
_پروا چه وضعیتی؟ جوجه بهت گفتم که باید
بهشون زمان بدیم ازشون دور باشیم ، ماه عسل
رفتن ما هیچ تاثیری توی بخشیدن و نبخشیدن
مامان و بابا نداره تازه از اینکه جلوی چشم نیستیم
خوشحال میشن!

ولی چرا برای من غیر منطقی بود؟
_حامد مامان و بابا ناراحت میشدن وقتی بفهمن ما
بهشون اهمیت ندادیم و رفتیم دنبال خوشگذرونی
خودمون.
_اینطور نمیشه نگران نباش.
از این همه خونسردی حامد لحظه ای عصبی شدم.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم لب زدم
_حامد تو اصلا برات مهم نیست که مامان و بابا
مارو طرد کردن؟ اصلا اهمیتی نداره که ناراحت
بشن؟
_پروا نعلومه که برام مهمه.
از جام بلند شدم و با لحنی تندی گفتم
_اما رفتارت اینجوری نشون نمیده ، انگار از
اینکه این اتفاق افتاده خوشحالی اما من ترسیدم و
ناراحتم…حامد من همیشه میترسیدم که خانوادمو

از دست بدم و این اتفاق بالاخره افتاده من نمیتونم
انقدر بیخیال باشم مثل تو…
با بلند شدن حامد از پشت میز و اخمای درهمش
تازه به خودم اومدم.
صندلی عقب هل داد که روی زمین افتاد.
_من به خانوادم اهمیت میدم ، به مادرم به پدرم
خیلی هم دوستشون دارم و از اینکه این اتفاقا افتاده
ناراحتم اما نمیخواستم تو ناراحت باشی میخواستم
روحیتو عوض کنم و از این اتفاقا دورت کنم چون
طاقت ناراحتی هرکسیو دارم جز تو…
بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه نگاهم بکنه از
آشپزخونه خارج شد.
ثابت ایستاده بودم به جای خالیش نگاه میکردم.
لعنت بهت پروا که همیشه خراب میکنی…

چرا اون حرفارو زدم؟ من که میدونستم حامد
همچین آدمی نیست.
چشمام پر شد اما تلاشم میکردم که نریزه…
باید از دلش در میاوردم معذرت خواهی میکردم.
اون میخواست منو خوشحال کنه اما گند زدم تو
همچی.
بدون اینکه سفره رو جمع بکنم یدونه چایی ریختم
و کنارشم دوتا شکلات گذاشتم داخل سالن شدم.
روی کاناپه نشسته بود و با دستاش سرشو گرفته
بود.
سینی چایی روی میز کذاشتم کنارش نشستم.
_حامد…

 

#پارت_675
با صدای خیلی ضعیفی لب زد
_جانم
حتی وقتی ناراحت بودم دلش نمیومد جوابمو نده.
_میشه نگام بکنی؟
سرشو بالا آورد به من چشم دوخت.
_جانم
سرمو پایین انداختم و با لحن پشیمونی گفتم
_ببخشید من نباید اونجوری حرف میزدم…فقط
من یکم ترسیدم وقتی امروز مامان چمدونم آورد
خیلی حالم بد شد و دق و دلی صبح رو سر تو در
آوردم.

حامد به پشتی کاناپه تکیه داد و به سقف زل زد
_میدونم اشکالی نداره..
نزدیکش شدم و دستشو گرفتم
_میدونم خیلی ناراحت شدی اما هرکاری بخوای
میکنم تا جبران بکنم ، خیلی ببخشید حامد بخدا از
قصد اون حرفارو نزدم.
دستاشو باز کرد منو توی آغوش کشید
_میدونم ، ناراحت نیستم فقط یکم خسته ام.
لبخندی زدم به چای روی میز اشاره کردم
_برات چایی آوردم خستگیت در بره.
ازش جدا شدم و حامد صاف نشست چایی رو از
روی میز برداشت
_دستت درد نکنه جوجه.

دستامو به هم کوبیدم با ذوق گفتم
_خب حالا ماه عسل کجا قراره بریم؟
قلپی از چایش خورد و نگاه کلافش رو به من
انداخت
_پشیمون شدم ، بهتره جایی نریم توام که دلت
نمیخواست.
لبخندم پاک شد و بیشتر بهش نزدیک شدم
_نه من دلم میخواد ، حامد گفتی ناراحت نیستی!
قلپ دیگه ای از چایش خورد و بعد فنجون روی
میز گذاشت و زیرچونم گرفت
_راست گفتم ناراحت نیستم اما مطمئنی میخوای
بری ماه عسل؟
تند تند سرمو تکون دادم
_اره خیلی بهش نیاز دارم.

لبخندی زد و برای اولین بار جلو اومد روی بینیمو
بوسید
_پس میریم اما قبلش…میریم با مامان و بابا حرف
میزنیم.
شوکه شدم ، مگه نمیگفت ازشون دور باشیم؟ حالا
میکفت بریم حرف بزنیم؟
انگار از توی چشمام سوالم رو خوند و جواب داد
_شاید من اشتباه میکنم ، قبل رفتن باهاشون حرف
بزنیم شاید همه چیز حل شد…
نمیدونستم باید چی بگم و فقط سرمو تکون دادم.
حامد دوباره فنجون چای برداشت و با شکلاتی که
کنارش گذاشته بودم خورد.

تو سکوت به اینکه قرار بود به مامان بابا چی بگیم
و چطوری قراره کاری بکنیم که مارو ببخشن!
از همین حالا برای عکس العمل بابا استرس گرفته
بودم.

#پارت_676
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
با سوال حامد از فکر بیرون اومدم نگاهش کردم.
دستمو زیر چونم زدم
_فکر میکردم از قبل برنامه ریزی کردی کجا
بریم!
مثل من به پشتی کاناپه تکیه داد

_یه چیزایی تو سرم دارم اما خب اول میخوام ببینم
تو دوست داری کجا بری؟ سفر خارجی بریم یا
داخلی؟
لبخندی از این حرفش روی لبم نشست.
چقدر خوب بود که به نظرم احترام میزاشت.
کمی فکر کردم
_برای من فرقی نمیکنه کنار تو باشم برام بسه ،
دلم میخواد فقط دوتامون تنها باشیم بدون هیچ
دغدغه ای.
سرشو جلو آورد و پیشونیش به پیشونیم چسبوند
_حتی اگر بگم بریم شمال برات فرقی نمیکنه؟
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
_نه من خیلی شمالو دوست دارم جنگل دریا
هرچی که به آدم آرامش میده داره…

نگاه حامد به چشمام افتاد و لبخندی زد
_همه باید به من حسودی بکنن ، چون هروز دوتا
تیله که توشون دریاست میبینم.
وقتی اینجوری حرف میزد احساس میکردم توی
دلم یه اتفاقایی داره میوفته.
دستشو پشت گردنم گذاشت و سرشو جلو آورد
لبامو به بازی گرفت.
آروم و خیس میبوسید و منم همراهی میکردم.
رمانتیک ترین بوسه ای که تابحال داشتیم بود.
صورتشو نوازش میکردم و لباشو میخوردم.
حالا من خوشبخت ترین زن دنیا بودم نه؟
****

_پروا عزیزم ، جوجه کوچولو من … زندگیم!
با شنیدن صدای حامد چشمام رو بزور باز کردم و
نگاهم بهش دوختم.
با دیدن تن برهنه و موهای خیسش متوجه شدم که
حموم رفته.
_جانم..
موهای پریشونم از روی صورتم کنار زد و با
صدای گرفته ای گفت
_پاشو حاضرشو جوجه!
دستی به چشمام کشیدم و پرسشگرانه گفتم
_حاضرشم؟
ملافه رو از روم کنار زد
_آره…میـ…

لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد
_قراره بریم…با مامان و بابا حرف بزنیم.
دستم از روی چشمام برداشتم و نگاهم به حامد که
پایین تر نگاه میکرد دوختم.
_امروز؟
همونجور که زل زده بود سرشو تکون داد
_آره..
کنجکاو رد نگاهش دنبال کردم و رسیدم به سینه
های لختم که بخاطر گشاد بود لباس خواب ازش
بیرون زده بودن و قسمت صورتی سینم کاملا
مشخص بود.
خیلی زود لباسو توی تنم درست کردم و دستمو
جلوی چشمای حامد تکون دادم.
_حامد حواست کجاست؟

خنده ای کرد و دستشو روی سینه هام گذاشت از
لباس بیرون کشید دوباره
_لامصب هربار که میبینمشون انگار دفعه اولمه ،
تو چرا با نوزده سال سن باید انقدر خوش هیکل
باشی؟
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم
_اگر همینجوری تو خونه بشینم و باشگاه نرم
مطمئن باش سال دیگه این حرفو بهم
نمیزنی…دستتو بکش کنار..

#پارت_677
بی اهمیت به حرفم خم شد و بوسه ای روی نوک
هردوتا سینه هام زد.

داغی لباش باعث شد مور مورم بشه و حس خوبی
بهم دست داد.
_حامد نکن..
با دستاش سینه هامو ماساژ میداد و میبوسید.
کلافه چشمام بستم نفس هام کش دار شد
_حـامـد…
میخواستم مانع بشم اما از طرفی دلم میخواست
ادامه بده.
_داری دیوونم میکنی!
با شنیدن حرفش لبخندی زدم و با صدایی که تحلیل
رفته بود گفتم
_من یا تو؟…نکن حامد..

سرشو بالا آورد و توی گردنم بوسید گاز ریزی
گرفت.
_آه
عقب کشید و از روی تخت بلند شد.
_لامصب ناله میکنی که دیگه نمیتونم جلوی
خودمو بگیرم…
خودمو مظلوم کردم و لب زدم
_خب دست خودم نیست!
دستشو توی موهای خیسش کشید و پوفی کرد
_من چجوری دوهفته کنار تو باشم بهت دست
نزنم؟
خنده ای کردم و از جام بلند شدم

_نمیدونم ، تلاشتو بکن مگه تو منو فقط بخاطر
بدن بی نقصم میخوای؟
لحنم پر از شوخی بود و حامدم مثل خودم جواب
داد
_پس چی فکر کردی؟ اصلا شب اول که بدنتو
دیدم گفتم گور پدر خواهر برادری من باید هرشب
اینو…
دستمو روی دهنش گذاشتم فشار دادم
_خیلی خب فهمیدم ، خیلی پرویی…
بعد دست آزادم روی مردونگیش گذاشتم و کمی
دستم روش تکون داد
_همون حقته…از درد بترکه…
با برخورد دستم با برجستگیش چشماشو بسته بود
و من به اینکه حالش دگرگون بود میخندیدم.

روی نوک پام بلند شدم و بوسه خیسی هم روی
گردنش گذاشتم ازش فاصله گرفتم.
_میخوای دوباره برو حموم یکم آب یخ بگیر روی
خودت…
چشماش باز کرد نگاه خمارش به من دوخت.
میدونستم که ضدحال خورده اما حقش بود تا اون
باشه اول صبحی منو هوایی نکنه وقتی نمیتونستیم
کاری انجام بدیم.
بخاطر سقطی که داشتم دکتر تاکید کرده بود تا
دوهفته هیچ رابطه جنسی نداشته باشم و این
وضعیت سختی بود برای مایی که تازه همخونه
شده بودیم.

_پروا تو این دوهفته دست به من بزنی پدرتو در
میارم.
قهقهه ای زدم و طرف دستشویی رفتم.
این حرفاش باعث میشد بیشتر میل به ایذت کردنش
داشته باشم.
وارد دستشویی شدم و سعی کردم فراموش کنم بچه
ای که از خون من بود و سقط شد.
تو این دوروز هی یادم میومد اما تلاشم رو میکردم
که آروم باشم و گریه نکنم چون توی بیمارستان به
اندازه کافی زار زده بودم…

#پارت_678

بعد از خوردن صبحانه در عرض بیست دقیقه
هردو حاضر بودیم و از خونه بیرون زدیم.
حامد ماشین روشن کرد و طرف خونه بابا اینا
حرکت کرد.
_حامد بنظرت…بنظرت عکس العملشون چی
قراره باشه؟ بنظرت اصلا راهمون میدن تو؟
لبخند آرامش بخشی زد و دستمو گرفت
_نمیدونم اما استرس نداشته باش…وقتی تو نگران
میشی من عصبی میشم و رفتارام دیگه دست خودم
نیست پس لطفا آروم باش تا منم آروم باشم.
بوسه ای روی دست مردونه و بزرگش زدم
_چشم.

توی راه هردومون سکوت کرده بودیم و انگار
جفتمونم با اینکه تلاش میکردیم آروم باشیم اما
ذهنامون درگیر بود.
با ایستادن ماشین به اطرافم نگاه کردم و متوجه
شدم رسیدیم.
دستم روی در نشست که حامد صدام کرد
_پروا..صبر کن
مکث کردم طرفش چرخیدم
_جانم ، چی شد؟ پشیمون شدی؟
سرشو به نشونه نه تکون داد و نفس عمیقی کشید
_پروا نمیدونم رفتارشون قراره چجوری باشه اما
جفتمونم میدونیم قرار نیست با رفتارای خوشایندی
روبه رو بشیم اما…میخوام اگر هرحرفی شنیدی
هر چیزی که گفتن نترسی و ناامید نشی چون اونا

فقط عصبانین…حتی اگر الان مارو قبول نکنن من
بهت قول میدم که همه چیو خودم مثل قبل میکنم.
حامد بهترین مرد و شوهر دنیا بود.
همش به فکر من بود و حتی الانم نگران حال من
بود و نمیخواست ناراحت بشم.
جلو رفتم بوسه ای روی گونش نشوندم
_ممنونم که هستی حامد.
با پرویی خواهش میکنمی گفت و بعد از ماشین
پیاده شدیم.
دست توی دست طرف خونه رفتیم و زنگ رو
زدیم.
بعد چند لحظه صدای مامان توی گوشم پیچید

_شما اینجا چیکار میکنید؟
مارو از داخل آیفون دیده بود.
حامد با صدای محکم و قوی گفت
_اومدیم حرف بزنیم مامان..
صدای مامان ضعیف شد و مشخص بود سعی
داشت جوری حرف بزنه تا بابا نشنوه.
_زود برید علی نمیخواد شمارو ببینه بفهمه اومدید
خیلی عصبانی میشه.
حامد بی اهمیت به حرفای مامان گفت
_مامان لطفا باز کن درو ، تا حرف نزنیم جایی
نمیریما!

قبل اینکه مامان حرفی بزنه صدای بابا از آیفون
اومد
_باز کن لیلا.
بعد از کمی مکث بالاخره در باز شد.
با خوشحالی نگاهم به حامد دوختم.
_شنیدی؟ بابا گفت باز بکنه حتما…حتما آرومتر
شده.
حامد حرفی نزد و فقط سر تکون داد ، انگار اون
زیاد به این حرف اطمینان نداشت.
با استرس خاصی از حیاط رد شدیم و دقیقا همون
لحظه که جلو در رسیدیم در خونه باز شد و قیافه
اخم کرده و نگران مامان نمایان شد.

دلم حتی با اینکه دیروز دیده بودمش باز هم تنگ
شده بود و دلم میخواست بغلش کنم محکم
ببوسمش…
_سلام مامان
بدون اینکه جوابمو بده داخل خونه رفت.
حامد نگاهش رو به چشمام دوخت و دستمو فشاری
داد تا آروم باشم.
با هم وارد خونه شدیم و وقتی به سالن رسیدیم
نگاهم به چهره بابا که انگار توی این دوروز
پیرتر و شکسته تر شده بود افتاد.
_بابا..

#پارت_679

نگاهی به دستامون که توی هم قفل شده بود
انداخت لب زد
_برای چی اومدید؟
حامد دستمو فشار داد و کمی جلوتر رفت
_اومدیم حرف بزنیم ، توضیح بدیم.
بابا پوزخندی زد و سرشو با تاسف تکون داد
_چیو توضیح بدید؟ اینکه چجوری مارو بی آبرو
کردین؟
با خجالت سرمو پایین انداختم.
حتی جرعت نداشتم یه کلمه حرف بزنم.
_بابا میدونم کارمون اشتباه بوده اما…من مقصر
همش من بودم و خودمم پای کارایی که کردم می
ایستم شما نباید پروا رو سرزنش کنید و اونو از
خونه ای که توش بزرگ شده دور کنید.

بابا نگاهشو به چشمای حامد دوخت و عصبی گفت
_مقصر همش فقط تو بودی؟ حتما بچه رو هم تو
تنها درست کردی اره؟ عقدتون چی؟ اونم تنها بود؟
حامد دستمو ول کرد و جلو رفت دقیقا روبه روی
بابا نشست.
_من خواستم ، من مجبورش کردم که عقد کنیم
اون
نمیخواست مقاومت کرد اما من اصرار کردم…
حامد دیگه داشت زیاده روی میکرد ، اون
میخواست همه چیزو گردن بگیره تا منو به
خانوادم برگردونه اما من اینجوری نمیخواستم ، با
کردن گرفتن همه اینا…

نفس عمیقی کشیدم و دستامو مشت کردم با صدای
بلندی گفتم
_نه اینطور نیست ، من با خواست خودم قبول
کردم…حامد تنها مقصر نیست هردومون مقصریم
اما قصدمون بردن آبروی شما نبود ما فقط
نمیخواستیم همو از دست بدیم.
بابا سرشو بالا آورد نگاهشو به من دوخت
_خوبه انکارم نمیکنید ، این بود دختری که ما
بزرگ کردیم؟ چطور تونستی با منو مادرت
اینکارو بکنی؟ ما که هرکاری تونستیم برای تو و
حامد کردیم.
دستمو روی صورتم کشید و یجورایی دلم
میخواست قایم بشم.
مامان انگار تازه تونست حرف بزنه

_بچه بزرگ کردیم تا مایع افتخارمون باشن اما
حالا حتی نمیتونیم سرمونو جلوی فک و فامیل بالا
بیاریم ، میدونید بعد اون شب چندنفر بهم زنگ
زدن و زخم زبونم زدن؟
حامد چنگی به موهاش کشید و صدای نفس نفس
زدن هاشو میشنیدم
_شرمندتم مامان که باعث شدم اینارو بشنوی ولی
اخه چرا انقدر مهمه فامیل چی میگین چی فکر
میکنن؟ یعنی ارزش اونا از بچه هاتون بالاتره؟
مامان دست بابا گرفت و رو به حامد گفت
_حرف فامیل اگر مهم بود تا الان باید از این شهر
جمع میکردم میرفتم اما میدونی چی انقدر اذیتمون
میکنه….اینکه حرفاشون درسته و ما هیچ جواب
دندون شکنی نداریم…حامد شاید تو نسل شما
ارزش فامیل کم باشه اما من و مادرت دقیقا بین
همونا بزرگ شدیم.

بابا نگاهشو به ما دوخت لب زد
_دیگه بسه ، از خونه من برید بیرون…

#پارت_680
حامد کلافه یهو گفت
_بابا پروا تازه از بیمارستان مرخص شده ،
ناراحته و حالش خوب نیست.
بابا از جاش بلند شد که حامدم به پاش بلند شد.
با یه قدم نزدیک حامد رسید

_ مگه شوهرش نیستی؟ حالش خوب کن…پروا
نیازی به ما نداره وقتی سرخود ازدواج میکنه بچه
دار میشه….
قلبم از حرفای بابا درد گرفت.
فکر میکردم شاید یکم کوتاه بیاد اما انگار
نمیتونست.
خواستم حرفی بزنم اما بابا یهو داد زد
_گفتم برید از خونه من بیرون ، من بچه هایی به
اسم شما دوتا ندارم…اصلا نمیخوام..
مامان ترسیده هیع بلندی کشید.
لحظه ای تو جام پریدم و حامد سریع طرفم اومد
دستم گرفت
_پروا بیا بریم فعلا…
سرمو تکون دادم برگشتم که بابا بلند گفت

_فعلا نه…برای همیشه دیگه حتی نزدیک خونه
من نیاید…من پدر شما نیستم اصلا لعنت به اون
روی که پروا….
با نصفه موندن حرف بابا تو جام ایستادم..
چی میخواست بگه؟ لعنت به اون روزی که
پروارو وارد خونش کرد؟ توی خانوادش اورد؟
طرف بابا چرخیدم نگاهش کردم.
_بابا جملتو کامل کن..
بدون اینکه اهمیتی به حرفم بده نگاهش دزدید
_برید بیرون!
انگار اون جمله اخر بهم جسارت داد انگار ترسم
یادم رفت.
بلند داد زدم

_بابا جملتو کامل کن…چی میخواستی بگی؟ لعنت
به اون روزی که پروا رو آوردین تو خانوادتون؟
آره؟ خب حقم دارید اگر من نبودم الان شما یه
زندگی عادی داشتید و حامدم نرمال با یکی دیگه
ازدواج میکرد؟
بابا سرشو تکون داد و با صدای ضعیفی لب زد
_من همچین حرفی نزدم ما خانواده تو بودیم اما تو
نخواستی…حالام خانوادتو از دست دادی پدرتو از
دست دادی!
انگار دیوونه شده بودم قهقهه ای زدم اما دقیقا
همون لحظه اشکی از گوشه چشمم افتاد
_خانوادمو از دست دادم؟ پدرمو از دست دادم؟
خب حالا چی صداتون کنم؟ دایی یا عمو؟

بابا با گیجی نگاهم کرد و حامد سریع دستم فشار
داد
_پروا بیا بریم.
اما اهمیتی ندادم دستم از دستش بیرون کشیدم
_نه کجا بریم؟ تازه تونستم حرف بزنم!
نزدیک بابا شدم و روبه روش ایستادم
_چرا چیزی نمیگی بابا؟ اخ ببخشید نه عمو یا
شایدم دایی اره؟ کدومشی بابا؟ داییمی یا عموم؟
بابا اخماش بدجوری درهم بود و نگاهش به حامد
دوخته بود.
اما مامان بدجوری شوکه بود و چشماش درشت
شده بود.

 

#پارت_681
_پروا بیا بریم خواهش میکنم.
حامد بود که دوباره میخواست بریم اما اهمیتی
ندادم و نگاهمو به مامان بابا دوختم.
_چرا پس ساکتید؟ چی شد؟
مامان نزدیک شد و لب زد
_پروا چی داری میگی؟ اینا چرتو پرتا چیه؟
پوزخندی زدم و جلو رفتم
_مامان یجوری رفتار نکن انگار از هیچی خبر
نداری ، بابا هیچوقت از شما چیزیو مخفی
نمیکرد…

مامان کنار بابا ایستاد و من نگاهم به بابا بود که
حالا داشت منو نگاه میکرد
_بابا چرا پس حرف نمیزنید؟ واقعا فکر کردید
نمیدونم؟ فکر کردید تا اخر عمرم میتونید ازم
مخفی کنید؟
بابا دوباره توی نقش خودش فرو رفت
_پروا تمومش کن ، من اصلا نمیفهمم تو چی
میگی زود از اینجا برید…
همونجور که اشکم میریخت اما قهقهه ای از فشار
عصبی زدم
_بابا من تمومش کنم؟ شما تمومش کنید…چطور
تونستید با من اینکارو بکنید؟
نزدیک بابا رفتم و ضربه ای آروم به سینش زدم
_شما که با من ارتباط خونی داشتید چطور تونستید
ازم مخفی کنید وقتی توی این چندسال میدید چقدر

میترسم شمارو از دست بدم چقدر کابوس میدیدم
چرا اینکارو کردید؟
بابا مچ دستمو گرفت و سعی کرد منو کنترل بکنه
_پروا هرچی شنیدی اشتباه بوده ، همچین چیزی
نیست.
چشمام درشت شد ، هرچی شنیدم؟ از کی باید
میشنیدم.
_تست DNAاینجوری نمیگه بابا…اون میگه شما
با من ارتباط خونی داری…
مامان هیع بلندی کشید و دستشو روی دهنش
گذاشت
_تست DNA؟
سرمو تند تند تکون دادو با صدای بلندی گفتم

_آره ، چندماه پیش اون تست لعنتی گرفتیم…
بابا باز هم کم نیاورد و دستشو روی ته ریشش
کشید
_اگر چندماه پیش گرفتی چرا الان میگی؟ فراموش
کرده بودی؟ چرا تا الان صدات در نیومده؟ پروا
اگر اینکارو میکنی ببخشمتون سخت در
اشتباهی…
نیشخندی زدم و سرمو تکون داد
_چون میترسیدم ، من هیچی فراموش نکردم
فقط…فقط از چیزایی که قرار بود بشنوم میترسیدم
، میخواستم بیخیال بشم میخواستم به زندگی که
دارم ادامه بدم…
با قرار گرفتن دستی روی شونم نگاهم به حامد
افتاد
_پروا ، آروم باش…بیا بریم.

عصبی ازش فاصله کرفتم و داد زدم
_تو چرا نمیپرسی؟ تو چرا حرف نمیزنی؟ حامد
نمیخوای حقیقت بفهمی؟ نمیخوای بدونی بابا دقیقا
کیه منه؟ نمیخوای نسبتمو باهات بدونی؟
حامد رفتارش عادی نبود.
انگار هول کرده بود و میترسید.
_نمیخوام بدونم پروا ، تو زن منی همین…نمیخوام
چیز بیشتری بدونم توام بیخیالشو…

#پارت_682
قطره اشک سمجی که روی صورتم بود پاک کردم

_میدونی چرا نمیخوای؟ چون تو میدونی کی
هستی ، میدونی خانوادت کیه مادرت کیه پدرت
کیه اما من؟ پدر مادر واقعیم منو نخواستن ولم
کردن حالام که پدر مادری که جونمو براشون میدم
منو دارن از خونشون میندازن بیرون…اما حالا یه
امید دارم که شاید بتونم توی خانواده بمونم.
حامد سرشو پایین انداخت و به دیوار تکیه داد.
دوباره طرف مامان بابا چرخیدم ، مامان داشت
گریه میکرد و بابا قرمز شده بود.
_بابا نمیخوای حقیقت بگی؟ میخوای همینجوری
ساکت بمونی؟
نگاهش ازم گرفت و خواست قدم از قدم برداره که
سریع گفتم
_کجا؟ بابا کجا میری؟ از اینکه من اینجوری دارم
عذاب میکشم ناراحت نیستی؟ نمیبینی حالم بده؟

همونجور که برگشته بود بدون اینکه نگاهم بکنه
لب زد
_برای دونستن حقیقت آماده نیستی.
قلبم لحظه ای تیر کشید ، بالاخره قبول کرد که یه
حقیقتی وجود داره.
با بی جونی زمزمه کردم
_آماده ام!
بابا برگشت از گوشه چشمش به من نگاه کرد
خواست حرفی بزنه که مامان سریع وسط پرید
_نه علی…امکان نداره..تو قول دادی به من!
متعجب نگاهشون میکردم که مامان طرف من
اومد و دستمو گرفت
_تو بچه من و علی و هیچ حقیقت دیگه ای هم
وجود نداره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 175

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
4 ماه قبل

اخ اخ اگه بفهمه داغون میشه

لیلا مرادی
4 ماه قبل

حامد نباید انقدر خوب باشه😂😥 میترسم یهو عوض شه نمیخوام تصورتام نسبت بهش عوض شه🤒 رمان جذابیه، نویسنده قلم زیبا و توانمندی داره خوبه که هر روز پارت میذارین اونم طولانی😍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x