رمان اوج لذت پارت 168

4.3
(143)

 

خوب بود که پدرش بالاخره بیخیال جنگیدن باهاش
شده بود.
خوب بود که حالا حمایتگره بچه هاش بود.
ضربه ای آروم پشت بابا زد
_چشم ، مثل چشمام مراقبشم!
بابا ازش فاصله گرفت لبخندی زد.
نگاهی به هردوشون انداخت گفت
_دیگه وقتشه به همه بگیم.
پروا نفس عمیقی کشید و سعی کرد با فشار دادن
انگشتای توی لباسش خودشو آروم بکنه.
حامد لبخندی به استرس جوجه کوچولوش زد و
دستش رو توی دستاش داغ مردونش گرفت.

_آروم باش جوجه ، چرا انقدر استرس داری ما
نصف راهو رفتیم.
پروا نگاهشو به حامد داد و با صدای ضعیفی لب
زد
_بابا الان قراره بین این همه آدم اعلام بکنه من
دخترش نیستم ، چیزی که همیشه ازش
میترسیدم…نمیدونم دست خودم نیست اما نمیتونم
آروم باشم.
حامد تازه متوجه این شده بود.
میدونست پروا روی قضیه خانواده خیلی حساسه و
یادشه که همیشه ترس اینکه خانواده چهار نفرشو
از دست بده رو خیلی زیاد داره.
لحظه ای از ذهنش گذشت ، نکنه کار اشتباهی
انجام میدم؟

قبل اینکه بتونه کاری بکنه پدرش روی پله ها
رفت و توجه کل مهمونارو به خودش جلب کرد.
همه از جایی که ایستاده بودن بهش زل زده بودن.
علی هم حتی استرس داشت.
سخت بود براش توی این جمع که همه میشناسنش
و براش احترام قائلن اعلام بکنه دخترش و پسرش
دارن ازدواج میکنن.
هنوز برای حرفایی که قرار بود بعدش بشنوه آماده
نبود.
اما بخاطر قولی که به بچه هاش داده بود باید
بیخیال همچی میشد و فقط پدری میکرد.
نفس عمیقی کشید و بعد از گفتن بسم اللهای شروع
کرد.

_خیلی خوش اومدین ، از همتون ممنونم که توی
این شب قشنگ مارو همراهی کردین…

#پارت_652
دستی به یقه پیرهنش کشید تا بتونه راحت تر نفس
بکشه.
قرار نبود حرفاش رو با استرس بگه تا بقیه فکر
بکنن مجبور شده.
میخواست دقیقا مثل یه پدر قوی و محکم بگه پشت
بچه هاشه و نزاره کسی به اونا چپ نگاه کنه..
_امشب خیلی شب مهمیه برای ما…امشب ، جشن
نامزد
ِی
حامد پسر عزیزم و پروا دختر قشنگمه…

صدای هیع آرومی از بین جمعیت بلند شد اما
توجهی نکرد.
پروا چشماش رو بسته بود و با نگرانی دست حامد
فشار میداد.
خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکرد استرس
داشت و حالت تهوع هم به سراغش اومده بود.
بدنش داغ شده بود و نمیدوست باید چیکار بکنه.
فشار زیادی روش بود.
اما حامد خونسرد بود.
انگار برای امشب خودش رو خیلی آماده کرده
بود.
اون برای هر حرفی جواب داشت و اصلا مهم
نبود بقیه چی قراره فکر بکنن.

_میدونم شوکه شدید و تعجب کردید ، اما فکر
میکنم دیگه باید به این شک و شبهه ها پایان بدم.
حامد و پروا خواهر و برادر نبودن ، پروا دختر
ناتنی من و همسرم بود و هیچ رابطه خونی بین
این دو وجود نداشت.
هیچوقت قصد نداشتم این قضیه رو اعلام بکنم اما
وقتی متوجه شدیم که همدیگه رو دوست دارن
مجبور شدم اینجا اعلام بکنم.
علی نفس عمیقی کشید و لیلا همسرش کنارش
ایستاد و دستش گرفت.
انگار آرامش همسرش اونو برای ادامه حرفاش
یاری کرد.
_اما این ازدواج هیچ تغییری توی زندگی ما ایجاد
نمیکنه ، پروا هنوزم تک دختر منه و حالا
عروسمم هست و همینطور حامد پسر واقعی و
دامادمه…ایشالله که خوشبخت بشن.

فضای باغ سکوت عجیبی رو فرا گرفته بود.
باید دیگه سخرانی رو تموم میکرد.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به چشمای همسرش
انداخت لب زد
_حرف های من تموم شد ، ممنونم که گوش کردید
امیدوارم از ادامه مهمونی لذت ببرید
احساس میکرد سخت ترین لحظات عمرش رو
میگذرونه…
همراه همسرش به جمع مهمونا پیوست و خودش
رو برای هر حرفی آماده کرد.
پروا به سختی توی جاش نشست.
حامد هم کنارش نشست و روی صورت پروا خم
شد
_پروا آروم باش ، میدونی استرس چقدر برای تو
ضرر داره..

اما نمیتونست آروم باشه…
حالا که بابا حرف زده بود باید کمی آروم میشد اما
هنوزم دلشوره داشت و نمیدونست باید چیکار
بکنه…
هربار این دلشوره لعنتی به سراغش میومد اتفاق
بدی براش میوفتاد.
_حامد امشب چرا انقدر طولانیه؟
خنده ای روی لب حامد جا باز کرد
_عزیزم تازه اولاشیما ، هنوز یکساعتم از مراسم
نگذشته یکم استرستو کمتر کن…بهت قول میدم
اتفاق بدی نمیوفته.
نگاهشو به چشمای آرامش بخش حامد دوخت.
باید مثل همیشه بهش اعتماد میکرد.

حرفای آخره بابا خیلی روی حالش تاثیر داشت.
اینکه گفت هنوزم اون تک دخترشه کمی خیالش
راحت کرده بود.
حامد قصد داشت کمی پرنسس روبه روش رو
آروم بکنه و ذهنش رو از اتفاق بدی دور کنه.
از جاش بلند شد و دستش رو طرفش گرفت
_پرنسس افتخار میدی با من برقصی؟

#پارت_653
پروا سرش رو بلند کرد و نگاهی به دست حامد
انداخت.

نباید بخاطر حال بده خودش شبی که حامد انقدر
براش زحمت کشیده بود رو خراب میکرد.
دستش تو دست حامد گذاشت
_حالا که اصرار میکنی باشه!
لبخندی رو لب هردوشون بود.
آهنگ زیبایی شروع به پخش شدن کرد.
هیچکس نمیتونست حامد رو درک بکنه ، حالش
خیلی خوب بود..
بالاخره به دختری که با تمام وجودش دوست
داشت رسید و دیگه هیچ مشکلی نداشتن.
حالا دیگه زندگی براشون آسون شده بود.
بدون هیچ مخفی کاری میتونست هروقت که
میخواد عشقش رو ببینه و کسی هم حرفی نمیزد.

_حامد به چی فکر میکنی؟
دستش رو دور کمر پروا حلقه کرد اونو به خودش
چسبوند.
_به تو…به آیندمون…
لبخندی قشنگ رو لبای پروا نشست.
_هیچوقت فکرشم نمیکردم همچین روزی تجربه
کنیم.
_من به هر حرفی که بزنم عمل میکنم جوجه ،
پس باید فکرشو میکردی.
پروا دستشو روی کت حامد کشید و لباشو غنچه
کرد
_بله میدونم.
همینجوری که آروم داشتن تو آغوش هم میرقصدن
نگاه خیلی ها روشون بود.

با عوض شدن آهنگ جوون ها تازه وارد شدن.
با اینکه چند دقیقه پیش هرکسی راجب این رابطه
حرف میزدن و متعجب بودن اما حالا انگار
همچیو فراموش کرده بودن و فقط به فکر خوش
گذرونی بودن.
دخترای فامیل دور پروا رو گرفتن.
_آقا حامد ما یکم پروا جونو قرض میگیریم.
پروا متعجب نگاهشون میکرد ، دخترایی که خیلی
کم باهاشون رودرو میشد و فقط توی مهمونی
هاشون میدید.
دستشو کشیدن و دورش حلقه زدن.
مجبورش میکردن تا برقصه و پروا هم با اینکه
معذب بود اما کم کم یخش باز شد و شروع به
رقصیدن کرد.

دخترا جوری باهاش حرف میزدن انگار صد ساله
دوستن.
این باعث میشد احساس دلشوره رو فراموش بکنه
و حالش بهتر بشه.
پیست رقص کمی شلوغ شده بود و پروا هم بخاطر
سرپا بودن زیاد با اون پاشنه ها واقعا خسته شده
بود.
وسط پیست ایستاده بود و داشت اطرافش رو نگاه
میکرد تا حامد رو پیدا بکنه.
اما همینکه چشمش به حامد کنار مردی دیگه افتاد
ضربه ای نسبتا محکم به شکمش خورد.
دردی بدی توی وجودش پیچید و دستش روی
شکمش گذاشت.
_آخخخ

 

#پارت_654
کسی که بهش خورده بود با ترس سریع جلوش خم
شد
_وایی ببخشید ، شرمنده بخدا از عمد نبود هلم
دادن…پروا جون خوبی؟
نگاهشو به دختر زیبایی که ترسیده بود داد.
اونو اصلا نمیشناخت.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم بشه.
به سختی صاف ایستاد و رو به دختر که هی سوال
میپرسید گفت

_خوبم ، چیزی نیست.
بعدم راهشو گرفت و طرف ساختمون رفت.
باید کمی می نشست ، دلش درد میکرد و تیر
میکشید.
بالاخره صندلی پیدا کرد و روش نشست.
دستش روی شکمش گذاشته بود و نفسای عمیق
میکشید.
هنوزم دلش تیر میکشید اما زیاد نبود.
فکرای بد همش از سرش میگذشت..
نکنه اتفاقی برای بچه افتاده باشه؟
با نگرانی نگاهش به شکمش بود که یهو صدای
مادرش اومد

_پروا اینجا چیکار میکنی؟ دختر نامزدی توئه ها
، حامد دوساعته داره دنبالت میگرده.
زود دستش رو از روی شکمش برداشت تا مادرش
چیزی متوجه نشه.
_خیلی خسته شدم با این کفشا اومدم یکم استراحت
کنم.
مادرش نزدیکتر شد و نگاهی به چهر عرق کرده
و رنگ پریده پروا انداخت.
_چرا انقدر رنگت پریده؟
شونه ای بالا انداخت و به سختی از جاش بلند شد.
_چیزی نیست گفتم که خسته شدم.
مادرش سری تکون داد به در خروجی اشاره کرد
_خب بیا بریم تو حیاط.

_چیزه شما برین ، من باید برم دستشویی..
مادرش طرفش رفت و لب زد
_کمک نمیخوای لباست سخته؟
پروا نه بلند گفت و طرف دستشویی رفت.
براش سخت بود که هم درد رو تحمل بکنه هم اون
پیرهن با کفشای پاشنه بلند.
وارد دستشویی شد ، احساس خیسی بین پاش داشت
و برای همین به دستشویی اومده بود.
میترسید اتفاقی افتاده باشه برای همین باید حواسش
رو جمع میکرد.
پیرهنش رو به سختی جمع کرد و لباس زیرش رو
در آورد.

خداروشکر خبری از خون نبود.
اطلاع زیاد از پزشکی نداشت اما میدونست که
اگر اتفاقی برای بچه بیوفته حتما خونی چیزی از
بدنش خارج میشه دیگه!
کمی به مایع بی رنگی که روی لباس زیر رو
کامل خیس کرده بود نگاه کرد و با گیجی شونه ای
بالا انداخت.
نمیدونست چیه و سعی کرد بیخیالش بشه.

#پارت_655
حالا نمیتونست لباس زیر جدیدی پیدا بکنه برای
همین چند دستمال برداشت داخل لباس زیرش
گذاشت و مجبورا دوباره اونو پوشید.

بعد از شستن دستاش و آروم شدن دردش به حیاط
برگشت.
_تو کجایی جوجه؟ نگرانت شدم مامان میکفت
رنگت پریده!
با شنیدن صدای حامد طرفش برگشت.
لبخندی زد و سعی کرد خونسرد باشه ، فعلا
نمیخواست چیزی بگه تا شبشون خراب نشه.
_رفته بودم دستشویی.
حامد دستش رو گرفت و بوسه ای روی گونش
زد.
_بریم سرجامون بابا گفت.
سری تکون داد و با هم طرف جایگاه مخصوص
رفتن ، این نامزدی از عروسی هم کامل تر گرفته
شده بود تا همه متوجه همه چیز بشن.

قبل اینکه سرجاشون بشینن مهمون ها دونه دونه
شروع کردن و برای تبریک جلو رفتن.
پروا به سختی سرپا ایستاده بود و هرلحظه احساس
میکرد دردش داره بیشتر میشه.
زیر دلش بدجوری تیر میکشید و داشت غیرقابل
تحمل میشد.
تمام بدنش داشت عرق میکرد.
حامد انقدر دگیر مهمون ها بود که متوجه حال
پروا نشده بود.
و فقط مادرش بود که از دور میدید رنگ پروا هی
داره سفید تر میشه.

با نزدیک شدن یکی از دوستای حامد و گفتن
چیزی در گوشش ، حامد معذرت خواهی کرد
ازشون دور شد.
پروا بی جون دید که حامد داره با تلفن حرف
میزنه و میخنده.
کاش بهش گفته بود ، اصلا حال خوبی نداشت و
دردش انقدر زیاد شده بود که نمیدونست چجوری
باید تحمل بکنه.
_پروا مادر خوبی؟ چرا اینجوری داری عرق
میکنی؟ هوا که انقدر گرم نیست.
پروا تازه متپجه مادرش شد و دستش رو محکم
گرفت
_خوبـ…نیستم فکر کنم…در…

هنوز حرفش تموم نشده بود که حامد نزدیکشون
شد و لبخندی رو به پروا زد
_جوجه برات سوپرایز دارم…
پروا نگاه پر از دردش رو به حامد دوخت و
سرشو به معنی چی تکون داد.
حامد گوشی رو طرف پروا گرفت و لب زد
_یکی پشت خط میخواد با تو حرف بزنه!
حتی جون نداشت تا بگه حالم بده.
حامد وقتی دید پروا کاری نمیکنه فکر کرد گیج
شده و گوشی رو کنار گوش پروا گذاشت.
_الو

#پارت_656

همین یه کلمه رو هم انقدر ضعیف گفت که اصلا
نمیدونست پشت تلفن کسی شنید یا نه!
_پروا ، مبارکه قشنگم.
با شنیدن صدای محبوبه شوکه شد.
بهوش اومده بود!
با تیر شدیدی که زیر دلش کشید نتونست چیزی
بگه و یهو دستش روی شکمش گذاشت جیغ کشید.
_حامــــــــد
دیگه هیچ جونی براش نمونده بود.
روی زمین افتاد و دستش روی دلش گذاشت و ناله
میکرد.

مادر پروا جیغ کشید و گوشی از دست حامد روی
زمین افتاد.
کنار پروا نشست و خیلی سریع دستشو گرفت.
_پروا ، پروا چی شد؟
همه با نگرانی دورشون جمع شده بودن و هرکسی
میخواست کاری بکنه.
بعضی ها هم فقط از دور نظاره گر بودن.
پروا جیغی کشید و دست حامد محکم گرفت
_حامد…درد
دارم…درد…میکنه…تروخدا..یکاری بکـ…
و دوباره ناله کرد.
_حامد زودباش یکاری بکن ، مگه دکتر نیستی؟
پدرش بود که این حرفو میزد.

اما حامد انقدر هول شده بود که نمیدونست باید
چیکار بکنه.
به سختی خودش رو جمع و جور کرد و دستش
زیر زانو و کمر پروا گذاشت و مثل یه پر اونو
بلند کرد.
_پروا عزیزم آروم باش ، الان میریم
بیمارستان…تحمل کن یکم.
مهمونارو کنار زد و طرف ماشین رفت.
مادرش خیلی زود خودشو رسوند و در ماشین باز
کرد به حامد کمک کرد تا دخترکش رو داخل
ماشین بزارن.
خودش هم سوار شد و پروا رو در آغوش گرفت.
حامد پشت فرمون نشست و ماشین روشن کرد.

انقدر ترسیده بود اتفاقی برای پرواش بیوفته که
حتی منتظر پدرش نموند.
با سرعت زیاد از باغ بیرون زد و طرف نزدیک
ترین بیمارستان حرکت کرد.
پروا بی حال شده بود و فقط درد رو متوجه میشد
درکی از اطرافش نداشت.
_حامد این بچه چی شده؟ چرا درد داره؟
نگاهشو از توی آینه به پروای بی جون انداخت.
نمیدونست چرا درد داره و برای همین جوابی هم
برای مادرش نداشت.
_نمیدونم ، اخه چیزیش نبود. الان میرسیم
بیمارستان
بعد ده دقیقه بالاخره به بیمارستان رسیدن.

پروا بین راه فقط اشک میریخت و از درد زار
میزد.
حتی خودش هم نمیفهمید چطور یهو انقدر دردش
زیاد شده بود.
حامد پیاده شد و رو به پرستار های داخل حیاط داد
زد
_برانکارد بیارید ، دکتر خبر کنید.
پرستار ها خیلی زود دست به کار شدن و حامد
پروا رو از ماشین پیاده کرد روی برانکارد
گذاشت.

#پارت_657
همراه حامد چندماشین دیگه هم دنبالش اومده بودن.

که پدرش هم از ماشین ناشناسی پیاده شد.
حامد استرس داشت و از طرفی باید حواسش به
همه چیز میبود.
سوئچ ماشین دست مادرش گذاشت و سریع همراه
پروا وارد بیمارستان شد.
قصد داشت با اینکار زمان بخره تا با دکتر تنها
باشه.
_چندسالشه؟ چرا درد داره؟ تصادف کرده؟
حامد سرشو تند تند تکون داد و لب زد
_ ۱۹سالشه ، تصادف نکرده اما نمیدونم چرا درد
داره یهو حالش بد شد ، حاملس.
دکتر نگاهی به حامد انداخت سرشو تکون داد رو
به پرستار ها گفت
_سریع دکتر شاهی پیج کنید.

دکتر همینجوری که برانکارد حرکت میداد به پروا
که اشک میریخت گفت
_باید بهم بگی کجات درد میکنه زودباش؟ زمین
خوردی؟
درد انگار زبونش رو بند آورده بود.
نفسی نداشت که حرف بزنه.
با دستش به جایی که درد میکرد اشاره کرد و به
سختی زمزمه کرد
_به شکمم ضربه خورد.
حامد با شنیدن حرف پروا چنگی به موهاش زد و
دستشو محکم تر دور میله برانکارد فشار داد.
پس چرا پروا هیچی به اون نگفته بود؟

وقتی به یه در بزرگ رسیدن پرستار جلو حامد
گرفت
_شما دیگه نمیتونید بیاید همینجا منتظر باشید.
خودش دکتر بود و میدونست اما حالا میفهمید
چقدر همراهای بیمار براشون سخته منتظر
وایستن.
_باشه باشه ولی دکتر متخصص زنان بگید بیاد
سریع…
دست خودش نبود دکتر بود و الان اخساس میکرد
باید هرکاری برای کسی که عاشقش بود و حالا
حالش بد بود میکرد.
_جناب شما لطفا آروم باشید ، ما هرکاری لازم
باشه میکنیم.
بعدم درو بست و حامد اونجا تنها گذاشت.
سرش درد گرفته بود و تمام وجودش عصبی بود.

اگر اتفاقی برای پرواش میوفتاد چیکار باید
میکرد؟
_حامد…حامد دخترم کو؟چیشد؟ کجا بردنش؟
#حامد
با شنیدن صدای مامان طرفش چرخیدم.
با نگرانی طرفم دویید و دستمو گرفت
_پروا کجاس؟
دستشو نوازش کردم و سعی کردم آرومش بکنم
حتی با اینکه خودم از نگرانی دستام میلرزید.
_آروم باش بردن معاینه کن.
مامان دستی به صورتش کشید و سرشو تکون داد.

با تمام تلاشم سعی میکردم خونسرد باشم تا بهش
استرس بیشتری ندم.
روی صندلی نشوندمش و خودم کنارش ایستادم.
با شنیدن اسمم توسط بابا سرمو بلند کردم.
_حامد

#پارت_658
با دیدن یه عالمه آدم پشت بابا چشمام درشت شد.
اینا برای چی اومده بودن؟ مهمونی تموم شده بود
دیگه چرا باید تا اینجا میومدن؟
نزدیکمون شدن و بابا زود پرسید

_حامد پروا کجاست؟ چرا حالش بد شد؟
به در بسته بزرگ اشاره کردم
_دارن معاینه میکنن خبری ندادن هنوز!
بابا طرف مامان رفت و بقیه هم گوشه ای ایستاده
بودن.
یکی دونفر از دوستای بازاری بابا بودن با چندتا
از سن بالاهای فامیل و همسرای خاله زنکشون.
باز خوبه جوونارو با خودشون نیاورده بودن.
_بابا ، میشه یه لحظه بیاید.
بابا نگاهی به من انداخت که با چشمام اشاره کردم
واجبه.
طرفم اومد و با هم گوشه ای ایستادیم.

_بابا اینا برای چی اومدن؟ چه دلیلی داره بیان؟
مهمونی تموم شده دیگه!
بابا اخمی کرد و نگاهی به من انداخت
_چی بهشون بگم؟ نگران شدن اومدن همشون
بزرگ منو توان بزرگ فامیلن…
عصبی چنگی به موهام زدم
_چه ربطی داره نیازی نیست اینجا باشن ، ازشون
تشکر کنید بعدم بگید تشریف ببرن!
_بزار یکی بیاد راجب حال خواهـ…پروا بده بعد
میگم برن تمومش کن دیگه.
بعد از تموم شدن جملش حتی نموند تا من حرفی
بزنم.
سرمو به دیوار تکیه دادم و دستای لرزونم داخل
جیبم فرو کردم.

خدایا التماست میکنم به دختر کوچوی من چیزی
نشه ، حاضرم جونمو بدم ولی اون حالش خوب
باشه.
نمیدونم چقدر گذشته بود که بالاخره اون در لعنتی
باز شد.
همون دکتری که باهاش حرف زده بود بیرون
اومد.
سریع طرفش رفتم و جلوش ایستادم. مامان و بابا
هم کنارمون ایستادن.
_چیشد؟ حالش چطوره؟ اتفاقی که نیوفتاده؟
دکتر نگاهی به هرستامون انداخت لب زد
_فعلا چیزی مشخص نشده همکارم که متخصص
زنان و زایمان هست بالاسرشونه ، نگران نباشید
ایشالله زودتر خوب میشن.

بعد از گفتن این حرف با اجازه ای گفت و از
کنارمون رد شد.
_دکتر زنان زایمان چرا؟ مگه چی شده؟
نگاه مامان به من بود و انتظار داشت من حرفی
بزنم اما چی باید میگفتم؟
اونم جلوی این همه آدم ، چجوری میگفتم؟
_نمیدونم مامان حتما نیاز بوده دیگه باید صبر کنیم
، شما برید تو حیاط منتظر باشید فضای اینجا
اذیتتون میکنه.
مامان سری تکون داد
_من تا وقتی از حال بچم با خبر نشم از اینجا
تکون نمیخورم.
باید یجوری دست به سرشون میکردم تا از اینجا
برن.

نباید حداقل جلوی این فامیل های خاله زنک متوجه
حامله بودن پروا میشدن!

#پارت_659
هنوز هیچ حرکتی نکرده بودم که دوباره در باز
شد و اینبار زنی حدود ۳۵ساله که مشخص بود
دکتره همراه با پرستاری از اتاق خارج شدن.
_همراهای این خانم جوان شمایید؟
تند تند سرمو تکون دادم
_بله
دکتر نگاهشو به من دوخت لب زد
_چه نسبتی باهاش دارید؟

_همسرشم ، حالش چطوره؟
مامان و بابا زود نزدیک شدن و بابا رو به دکتر
گفت
_من پدرشم خانم دکتر حالش خوبه؟
_لطفا آروم باشید. فعلا بهش مسکن زدیم باید ازش
چندتا آزمایش بگیریم و تا جوابش نیاد نمیتونم
بهتون راجب بیمار و بچـ…
هنوز حرفش کامل نشده بود که سریع وسط حرفش
پریدم
_جواب آزمایشا کی میاد؟
دکتر نگاهی به من انداخت و بعد سری تکون داد
_نگران نباشید خیلی زود بهتون خبر میدیم ،
شرمنده من دیگه باید برم.

بعد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه برگشت و
دوباره از اون در لعنتی گذشت.
_لعنت به من که حواسم بهش نبود.
مامان که صدامو شنیده بود طرفم اومد منو تو
آغوشش کشید.
_آروم باش تقصیر تو نیست هنوز چیزی نته که
دکتر به دلت بد راه نده!
دستم دور مامان حلقه کردم و سرمو توی لباسش
قائم کردم.
نمیخواستم کسی ببینه چه حالی دارم.
زن و بچم توی اون اتاق بودن و من نمیتونستم
کاری بکنم.
زیاد نگذشته بود که دوباره دکتر از اتاق بیرون
اومد.

سریع طرفش رفتم
_چیشد؟ حالش خوبه؟
دکتر نگاهش به ده جفت چشمی که روی دهنش
بود انداخت.
دستی به صورتش کشید لب زد
_متاسفانه توی نتایج ازمایشات و سونوگرافی
همسرتون مشخص شده که پرده های دور جنین
اسیب دیده و اب جنین دفع شده و چون جنینتون
سن کمی داره به خاطر خطرات زیاد برای مادر و
جنین باید به حاملگی ختم بدیم.
با گفتن هرجمله دنیا رو سرم خراب میشد.
اون چی داشت میگفت؟ بچه من مرده بود؟ بچه ای
که فقط یه بار صدای قلبشو شنیدم و از پشت
مانیتور نگاهش کردم.

صدای بابا توی گوشم پیچید
_خانم دکتر راجب چی حرف میزنید؟ کدوم جنین؟
ما دخترمون آوردیم اینجا اون….
سعی کردم به خودم بیام و همه چیزو درست کنم
اما نمیشد.
دکتر نگاهی به من انداخت و متوجه شد که بقیه از
بچه خبری ندارن.
دستی به مقنعه روی سرش کشید
_بله آقای محترم میدونم ، دختر شما چهارماه
بارداره بوده.

#پارت_660

صدای هیع بلندی رو از پشتم شنیدم.
مامان و بابا طرف من برگشتن و شوکه نگاهم
میکردن.
نمیدونستم باید چی بگم بهشون ، من آماده بودم
اعتراف بکنم اما توی این موقعیت نه!
قبل اینکه اجازه بدم کسی حرفی بهم بزنه به دکتر
نگاه کردم
_حال پروا خوبه دیگه؟
_باید هرچی زودتر جراحی بشه.
سرمو تکون دادم و لب زدم
_هرکاری لازم انجام بدید فقط حال پروا خوب
بشه…
دکتر لب باز کرد تا حرفی بزنه اما با سیلی که
توی گوشم خورد ساکت شد.

چون انتظارش رو نداشتم صورتم به طرف دیگه
چرخید.
بابا بود که این سیلی زده بود.
_چه غلطی کردین؟ شما چه غلطی کردین؟
بلند داد میزد و من ساکت بودم تا آروم بشه.
_آقا چیکار میکنید؟ اینجا بیمارستانه لطفا صداتونو
بیارید پایین.
بابا طرف پشتش به من کرد و طرف دیوار رفت
مشتی روی دیوار کوبید.
مامان انقدر شوکه بود که هنوز هیچ حرکتی نکرده
بود.
دکتر دوباره رو به من کرد لب زد

_آقا ما باید عجله بکنیم ، لطفا فرم و رضایت نامی
که پرستار بهتون میده رو امضا کنید هرچه
زودتر.
سرمو تکون میدم و دکتر از کنارمون میگذره
میزه.
نگاهم لحظه ای به فامیلی که متعجب به ما زل زده
بودن افتاد.
از توی چشماشون میتونستم توی ذهنشونو بخونم
بی آبرویی دختر و پسر علی!
قبل ازدواج دختره حامله شده و کلی حرف
دیگه…
_بابا ما…
_خفه شو ، نمیخوام صداتو بشنوم…
اما من نمیتونستم خفه بشم تا هرفکری میخوان
بکنن.

نفس عمیقی کشیدم و سینمو جلو دادم با صدای
قاطعی گفتم
_ منو و پروا هیچ کار غلطی نکردیم.
بابا تو یه حرکت طرفم چرخید و یقه پیرهنمو
گرفت
_کار غلطی نکردین و اون حاملست؟ چطور روت
میشه حرف بزنی هنوز؟ شما حتی محرم نبودید.
خسته شده بودم از این عقاید مزخرف بابا.
_زنمه ، حاملست چون زنمه…شرعی
قانونی…کی گفته محرم نبودیم؟ پروا قانونی زن
منه! توی شناسنامه من اسم اون ثبت شده و تو
شناسنامه اون اسم من!
سفیدی چشمای بابا سرخ شده بود.

رگای پیشونیش بیرون زده بود و دستش هر لحظه
بیشتر یقمو میکشید.
_من دیگه بچه ای به اسم شما دوتا ندارم!

#پارت_661
مامان با شنیدن جمله بابا انگار تازه به خودش
اومد و دستش روی صورتش گذاشت.
_علی چـ…
هنوز مامان حرفی نزده بود که بابا بلند داد زد
_لیلا من حرفم زدم تموم شد…
ضربه محکمی به سینه من کوبید

_تموم شد…به پروا هم بگو دیگه هیچوقت
برنگرده به اون خونه ، حتی دیگه نمیخوام اسم
هیچکدومتونو بشنوم.
بعد نگاهشو از من گرفت و به مامان دوخت
_لیلا توام همین الان انتخاب کن یا من یا این بچه
های بی حیا…
و بدون اینکه بزاره مامان اعتراضی بکنه از بین
نگاه های فامیل با سرپایین رد شد و کم کم دور
شد.
نگاهم به مامان دوختم.
میدونستم جونش به جون بابام وصله اما حالا این
طرف منو پروا بودیم که شاید از بابا بیشتر
دوستمون نداشت اما کمترم نبود.
دو قدم جلو اومد و نزدیکم شد.

با شرمندگی به چشماش زل زدم.
دستش بالا رفت ، چشمام بستم و منتظر سیلی
شدم…
اما چند ثانیه گذشت خبری نشد.
چشمام رو باز کردم و دیدم که دستش دوباره
کنارش افتاده.
_هیچوقت فکر نمیکردم بچه هایی که به سختی
بزرگ کردم اینجوری آبرومون رو ببرن…فکر
میکردم میشید مایه افتخارم نه شرمندگیم..
ازم فاصله گرفت اما قبل اینکه دور بشه طرفم
برگشت
_مراقب پروا باش.
بعد دور شد و رفت.

حرفاش برام خیلی سنگین بود ، کاش کتکم میزد
مطمئن بودم انقدر درد نداشت.
اما نباید گلایه میکردم ، من همه اینارو میدونستم و
جلو رفتم.
من به پروا قول دادم که همچیو درست میکنم.
سرمو برگردوندم و نگاهم به چشمای پر از تحقیر
مرد ها و زنای فامیل افتاد.
هرکدوم فقط برام سری تکون داد دونه دونه رفتن.
حالا دیگه فقط من بودم پشت در این اتاق…
بیچاره پروام که اگر میفهمید چه اتفاقی افتاده حتما
سکته میکرد.
_آقا لطفا اول این فرم پر کنید بعدم اینارو امضا
کنید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

چقدر متاثر و متاسف کننده بود.😔😓خوب زنش بوده بابا😐😓پدرش,باید حمایتش می کرد نه تحقیرش.حداقل جلوی بقیه.

فاطمه امیری
پاسخ به  camellia
4 ماه قبل

ی لحظه خودتو بزار جای بابا ببین میتونی انقدر راحت تو اون لحظه اینجوری کناری بیای نمیشه خب،

zeinab
4 ماه قبل

چقد حامد خوبه واقعا صد برابر بهتر از پسرای احمق اسکل با فاز بچه سالن که انگار از دماغ فیل افتادن:/

Mahsa
4 ماه قبل

وای توی بدترین موقعیت ممکن فهمیدن همه

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x