رمان اوج لذت پارت 169

4.4
(130)

 

با شنیدن صدای پرستار به خودم اومدم و کارایی
که ازم خواست مو به مو انجام دادم.
حالا باید فقط پشت این در میموندم تا حال جوجه
کوچولوم خوب بشه…
نمیدونستم چطور قرار بود بهش بگم هم خانوادش
رو از دست داد هم بچه ای که قرار بود بشه
خانوادمون…
****

#پارت_662
#پروا

به سختی بین چشمام باز کردم.
نور زیاد بود و چشمم رو میزد.
خواستم دستم بلند بکنم و جلوی چشمم بگیرم اما
لحظه ای خیلی زیاد سوخت.
_آخ
دستمو دوباره پایین آوردم و سعی کردم کم کم
چشمام باز کنم.
وقتی کمی به نور عادت کردم به دستم چشم
دوختم.
سرمی بهم وصل بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز چیزی یادم نبود.
اطرافم نگاه کردم ، چشمم به حامد افتاد که روی
کاناپه گوشه اتاق خواب بود و کت سرمه ای رنگی
روش انداخته بود.

تازه با دیدن سروضع حامد همه چیز مثل یه فیلم
از جلوی چشمم رد شد.
با ترس سریع دستم روی شکمم گذاشتم.
هنوزم کمی درد داشتم.
خدایا خواهش میکنم اتفاقی برای بچم نیوفتاده باشه.
چرا خبری از مامان یا بابا نبود؟
شاید حامد برای اینکه متوجه حامله بودنم نشن
اونارو به خونه فرستاده بود.
ترس وجودم گرفته بود و احساس خالی بودن
میکردم.
_حامـد…حامــد…حامــــد
بالاخره صدامو شنید و بیدار شد.
خیلی زود از جاش بلند شد و طرفم اومد

_پروا بهوش اومدی؟ خوبی؟ حالت بهتره؟ درد
نداری؟
سرمو تکون دادم که دستمو محکم گرفت و بوسه
ای روی پیشونیم نشوند.
_خداروشکر ، خیلی نگرانت بودم.
_حامد من خوبم ، بچه…بچه خوبه اره؟ مشکلی
نداره؟
با شنیدن سوالم هول شد و چشماشو ازم دزدید.
_حامد..
دستشو فشار دادم و تلاش کردم توی جام بشینم.
_چرا هیچی نمیگی؟
حامد سریع با دستاش مانع من شد و مجبورم کرد
دراز بکشم.

_پروا دیوونه شدی؟ تو نباید بلند بشی بخواب
خطرناکه واست…
بی اهمیت به حرفاش با بغض یقه پیرهنش گرفتم
_حامد یه چیزی بگو ، تروخدا
_باشه باشه آروم باش تا بگم…
ساکت شدم و منتظر نگاهش کردم
_خیلی خطرناک بود ، مجبور شدن بچه رو سقط
بکنن پروا!
با تموم شدن جملش انگار دنیا رو سرم آوار شد.
سقط شده بود؟ بچم دیگه تو شکمم نبود؟ یعنی دیگه
قرار نبود یکی که واقعا خانواده و همخونم بود رو
داشته باشم؟
اخه چرا؟

بعضم ترکید و دونه دونه اشکام سرازیر شد.
_حامد دروغ میگی ، بگو که دروغ میگی…
اما با تاسف فقط سرشو تکون داد.

#پارت_663
_پروا نمیشد که بمونه!
اون منو نمیفهمید ، نمیفهمید که من شانس داشتن
خانواده ای که از خون خودم باشه رو از دست
دادم.
کامل روی تخت دراز کشیدم و ملافه سفید تا روی
صورتم کشیدم.
باید گریه میکردم تا کمی خالی بشم.

_پروا ، میدونم ناراحتی منم ناراحتم اما…ما
هنوزم شانس داریم…
این بچه ناخواسته بود و برای رابطه ما خیلی زود
بود اما من عادت کرده بودم ، من به وجودش
عادت کرده بودم حتی خیلی کم…
به وجودش فکر کرده بودم.
_حامد…لطفا.
خودش فهمید که حالا نمیتونم حرف بزنم و میخوام
فقط اشک بریزم.
دستم روی شکمم که حالا میدونستم خالی بود
گذاشتم.
_ببخشید که مراقبت نبودم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و بالاخره کمی آروم شده
بودم.

و تازه یاد مامان و بابا افتادم.
زود ملافه رو برداشتم و نگاهم به حامد که دوباره
نشسته بود دادم.
با همون صورت اشکی لب زدم
_مامان و بابا کجان؟
اینبار دیگه بلند نشد و همونجور که نشسته بود به
زمین نگاه کرد
_فکر میکنم خونه باشن!
_چجوری فرستادیشون؟ چی بهشون گفتی؟
نامزدی چی شد؟
بدون اینکه جوابمو بده چنگی به موهاش زد و از
جاش بلند شد طرف پنجره کوچیک اتاق رفت و به
بیرون زل زد.
_حامد ، چرا جواب نمیدی؟ اتفاقی دیگهای افتاده؟

طرفم چرخید و به دیوار کنار پنچره تکیه داد.
_همه ، همچیو فهمیدن!
شوکه شدم خیلی سریع توی جام نشستم و به
سوزش دستم اهمیتی ندادم.
_یعنی چی؟ همه چیو فهمیدن؟
نزدیکم شد و دستم که بهش سرم وصل بود توی
دستاش گرفت
_اینکه من و تو زنو شوهریم و تو حامله بودی!
لحظه ای احساس کردم تمام بدنم یخ کرد. نفس
کشیدن برام سخت شد. ضربان قلبم کند شده بود.
_مامان…بابا..چی گفتن؟ چرا اینجا نیستن تا
دعوامون بکنن؟

سکوت کرد حرفی نزد.
چشماشو بست و روی هم فشار داد. انگار
نمیتونست حرف بزنه.
حدس میزدم مامان و بابا چی گفتن و چه عکس
العملی نشون دادن. من سال ها کابوس این روز
رو میدیدم و همیشه میترسیدم واقعا یروز اتفاق
بیوفته.

#پارت_664
دست حامد کشیدم و سرمو روی سینه ستبرس
گذاشتم.
با بغض عمیقی که توی گلوم بود لب زدم

_گفتن من دیگه دخترشون نیستم؟ گفتن دیگه منو
نمیخوان درسته؟
حامد دستاشو دروم حلقه کرد و منو بیشتر تو
آغوش کشید.
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد
_میدونستم ، همیشه کابوسش رو میدیدم…از وقتی
وارد خانواده شما شدم فقط از این اتفاق
میترسیدم…حامد حالا من دیگه نه مامان دارم نه
بابا نه هیچ خونه ای!
بوسه ای روی موهام نشوند و لب زد
_پروا همه چیز درست میشه ، شرایط جفتمون
یکسانه منم از اون خانواده طرد شدم اما نه برای
همیشه مامان بابا بالاخره مارو میبخشن بهت قول
میدم…

بعد سرمو از سینش جدا کرد و صورتم زل زد
_دیگم نگو خونه ندارم ، تو یه خونه بزرگ داری
که شیش دنگش به نام توئه!
یاد شبی که عمو صیغه میخوند افتادم.
حامد کفت که شیش دنگ خونش برای منه!
_اونجا خونه من نیست ، برای جفتمونه!
سرشو تکون داد و بوسه ای روی دستم زد
_اره.
دوباره حامد بغل کردم تا کمی آروم بشم.
_حامد کی مرخص میشم؟
_فعلا زوده یکم استراحت کن ، منم برم با دکترت
حرف بزنم.
باشه ای گفتم روی تخت دراز کشیدم.

با خروج حامد از اتاق دستم روی صورتم گذاشتم
تا از اشک ریختن دوباره جلوگیری بکنم.
باورش برام سخت بود که خانوادم از دست دادم.
مامان قشنگم حتما تا الان کلی نگرانم بود. بابا هم
بخاطر ازدواج منو حامد و بچه دار شدنمون قبل
ازدواج مطمئنن خیلی عصبانی بود.
نمیدونستم ناراحت بچهام تیکه ای از وجودم که
حالا دیگه نبود ناراحت باشم یا برای از دست دادن
خانواده ای که منو سالها بزرگ کردن؟
یعنی دوباره همه چیز درست میشد؟
مقاوم تر از قبل شده بودم ، اگر قدیم بود حتما تا
الان انقدر ترسیده و ناراحت بودم که دوباره حالم
بد میشد.

چشمام بستم و سعی کردم ذهنم از هرچیزی خالی
بکنم.
ذهنم رفت سمت تلفنی که قبل درد کشیدنم حامد بهم
داد.
تازه یاد محبوبه افتادم. من پشت تلفن صدای
محبوبه رو شنیده بودم.
اون حرف زد این یعنی از کما در اومده بود حالش
خوب بود.
دلم میخواست باهاش حرف میزدم اما الان موقعیت
خوبی نبود.
وقتی حالم خوب نبود و خوشحال نبودم شنیدن
صدای ناراحتم به درد محبوبه نمیخورد.
***

_پروا مراقب باش ، آروم راه برو هنوز کامل
خوب نشدی.
باشه ای گفتم و یواش یواش از حیاط خونه گذشتم.
جوری میگفت آروم برو انگار اصلا دردی که
داشتم اجازه میداد با سرعت بیشتری حرکت کنم.

#پارت_665
بالاخره جلوی در رسیدیم و با کلیدی که حامد بهم
داده بود در خونه رو باز کردم.
داخل خونه شدم و درو نیمه باز کذاشتم تا حامدم
وارد بشه.

نگاهی به اطراف انداختم ، بهم ریخته بود و کمی
هم خاک نشسته بود توی خونه.
خونه حامد بیشتر اوقات تمیز بود و کم پیش میومد
کثیف باشه.
چون هنوز بی جون بودم زیاد نمیتونستم سرپا
بمونم.
دکترم گفته حتما استراحت بکنم و از خودم مراقبت
بکنم چون بدنم بخاطر سقط ضعیف تر شده بود.
روی مبل نشستم و نفس عمیقی کشیدم.
سرم به پشتی مبل تکیه دادم که صدای بسته شدن
در شنیدم.
_پروا دراز بکش باید استراحت کنی.

از وقتی دکتر اینو به حامد گفت دیکه آرامش برام
نذاشته حتی وقتی میخوام آب بخورم میگه آروم
بخور باید استراحت بکنی!
_با این لباسا نمیتونم این سوئیشرت از کجا آوردی
بوی بیمارستان میده باید عوضشون بکنم.
حامد مشبا وسایلی که گرفته بود روی اپن گذاشت
و طرفم چرخید
_از پرستار بیمارستان گرفتم برات ، دیدی که
همش پیشت بودم نتونستم برم وسیله بیارم اما
نگران نباش بیچاره کلی گفت که تازه شسته اما
چون داخل کمد بیمارستان میونه بو میده.
زود از تنم در آوردم و روی مبل گذاشتم.
_میخوام برم دوش بگیرم.
_نه لازم نکرده بزار یکم بدنت قوی تر بشه بعد
برو میری حموم ضعف میکنی خطرناکه!

از جام بلند شدم و طرف اتاقش راه افتادم.
_پروا کجا داری میری؟
با صدای بلندی جواب دادم
_دوش بگیرم.
وارد اتاق شدم مشغول در آوردن لباسام شدم.
حامد تازه وارد اتاق شد و با اخمی بین ابروهاش
گفت
_پروا چرا لج میکنی؟ الان نرو خوب نیست برات
بدنت ضعیفه ممکنه حالت بد بشه.
طرفش رفتم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسه ای نرم روی گونش نشوندم
_حامد عزیزم میدونم نگرانمی اما واقعا نیاز به
آب گرم داره بدنم ، قول میدم زود در بیام خواهش
میکنم.

وقتی اینجوری مظلوم حرف میزدم راحتر راضی
میشد.
دستشو روی صورتم کشیدم و سری تکون داد
_باشه جوجه برو اما قول دادی زود در بیای اگرم
کمک خواستی زود صدام بکن ، منم غذا سفارش
میدم.
ازش فاصله گرفتم لباس زیرامم در آوردم.
قبل اینکه وارد حموم بشم رو به حامد گفتم
_لطفا یه دستی هم به خونه بکش ، خیلی بهم
ریختس حامد چرا؟

#پارت_666

چنگی به موهاش زد و طرف کمدش رفت
_انقدر درگیر مراسم نامزدی کار بودم که وقت
نشد تمیز کنم یا بگم کسی بیاد تمیز کنه.
باید حدس میزدم این چندوقت واقعا حامد خیلی
درگیر نامزدیمون بود.
_اگر نتونستی تمیز کنی اشکالی نداره یکم
استراحت میکنیم بعدش دوتایی باهم تمیز میکنیم ،
اینجا دیگه خونه منم هست.
لبخندی زد و سر تکون داد
_زود برو دوش بگیر لخت وایستادی سرما
میخوری…
چشمی گفتم وارد حموم شدم.

زیر دوش ایستادم آب گرم رو باز کردم ، با هر
قطره ای که روی تنم میریخت انگار بدنم آزاد
میشد.
انقدر کوفته بودم که احساس میکردم کتک خوردم.
چشمام بستم و دستم روی شکمم گذاشتم.
قوسش از بین رفته بود اما انگار هنوز کمی تپل
بودم.
بغض توی گلوم نشست ، حالا دیگه نه بچه ای
داشتم نه پدر مادری چقدر درد داشت همرو تو یه
روز از دست بدی!
باید میرفتم خونه ، باید حداقل میدیدمشون تا شاید با
دیدن حالم منو ببخشن!
مامان شاید میبخشید اما بابا یجورایی غیر ممکن
بود..

اشتباه کرده بودیم اینو میدونستم اما خب یه چیزی
دیگه ای رو هم خوب میدونستم اینکه اگر به
گذشته برگردم بازم همین راهو میرم بازم همینو
انتخاب میکنم حتی اگر به قبل تولد حامد
برگردیم….
با صدای تقه ای به در حموم به خودم اومدم
_جوجه قرار بود زود در بیای پس چی شد؟
خطرناکه ضعف میکنیا.
_الان در میام.
اینو گفتم و زودتر مشغول شستن خودم شدم و در
عرض ده دقیقه بیرون اومدم.
حامد برام روی تخت ست سوئیشرت شلوار مشکی
از لباسای خودش گذاشته بود.

با اینکه تابستون بود اما بدنم انقدر ضعیف بود که
همش سردم میشد و دکترم به حامد گفته بود که
شکمم گرم نگه دارم تا کمتر درد بکشم.
بعد از پوشیدن لباسا به سالن رفتم.
با دیدن خونه تمیز لبخندی روی لبم نشست.
پس تمیز کرده بود.
از آشپزخونه بو های خیلی خوبی میومد.
با قدم های آروم طرف آشپزخونه رفتم و دیدم که
حامد مشغول پختن غذا بود.
_چیکار میکنی؟
تازه متوجه من شد و سرش بالا گرفت
_عافیت باشه زندگیم.
سرجام ایستادم ، چقدر قشنگ این کلمه رو تکرار
کرد.

احساس میکردم توی دلم یه چیزی جابه جا شد.
_ممنونم ، نگفتی چیکار میکنی؟
به مرغ های ریش ریش شده اشاره کرد و لب زد
_دارم برای زن خوشگل و ریزه میزه ام که بدنش
یکم ضعیف شده سوپ درست میکنم.
لبخندی زدم انگار تازه داشتم متوجه میشدم که من
زن واقعی حامدم.
حالا که حال حامد خوب بود شاید وقت خوبی بود
که چیزی که توی حموم بهش فکر کرده بودمبگم.

#پارت_667

روی صندلی نشستم و با لحن مظلومی صداش
کردم
_حامد
همونجور که مشغول جمع کردن وسایل روی میز
بود جواب داد
_جانم
نفس عمیقی کشیدم و دستامو توی هم قفل کردم.
حتی خودمم تردید داشتم که حرفمو بزنم یا نه…
اصلا نمیدونستم میتونم باهاشون روبه رو بشم!
_بریم با مامان و بابا حرف بزنیم؟
با شنیدن سوالم دست از کار کشید و نگاهشو به من
دوخت.
چند لحظه ای گذشته اما جوابی نداد و انگار داشت
فکر میکرد.

_پروا…فعلا زوده!
فعلا یعنی قرار بود با مامان بابا حرف بزنیم ولی
امروز فردا نه.
_ولی میریم دیگه؟ یعنی حرف میزنیم باهاشون
دیگه؟
خنده ای کرد و سرشو تکون داد
_آره پس چی فکر کردی؟ تا آخر عمرمون قراره
دیگه نبینیم باهاشون حرف نزنیم؟
شونه ای بالا انداختم و با نگرانی گفتم
_من فقط میترسم ، مطمئنم جوری ازمون
عصبانین که ممکنه تا آخر عمرم باهامون حرف
نزنن.
نزدیکم اومد و دستای سردمو توی دستاش گرفت

_همچین چیزی نیست ، فقط باید یکم صبر کنیم تا
عصبانیتشون کم بشه…باید درکشون بکنیم پروا…
سرمو تکون دادم که منو تو آغوش کشید و بوسه
ای روی موهام زد.
_حالت خوبه؟ درد نداری؟
_خوبم نگران نباش…حامد
نفس عمیقی توی موهام کشید و باز هم با مهربونی
گفت
_جانم
ازش فاصله گرفتم به چشماش زل زدم.
دستم روی سینه ستبرش گذاشتم
_الان یعنی منو تو دیگه مثل زنو شوهرای واقعی
باهم زندگی کنیم؟

خنده ای کرد و موهای نم دارم از روی صورتم
کنار زد
_مثل زنو شوهرای واقعی چیه؟ منو تو واقعا زنو
شوهریم پروا و قراره دیگه زندگی دونفرمون
شروع کنیم.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ، کمی میترسیدم…
اگر توی زندگی دونفره خوب نباشم و حامد ازم
دلسرد بشه چی؟
عقلم زود به خودم تلنگر زد تا انقپر زود به چیزای
منفی فکر نکنم.
با صدای زنگ خونه به خودم اومدم.
حامد ازم فاصله گرفت لب زد
_غذامون رسید…
از آشپزخونه خارج شد و منم مشغول جمع کردن
ادامه چیزایی که حامد ریخته بود شدم.

زیر سوپ رو کم کردم و رفتم طرف سینک
ظرفشویی ، چاقو و بشقابی که حامد کثیف کرده
بود شستم.
_پروا تو داری چیکار میکنی؟ همین الان اونارو
ول کن.

#پارت_668
آخرین چاقو رو هم شستم داخل جعبه پلاستیکی
گذاشتم.
_تموم شد دیگه!
دستامو خشک کردم طرفش چرخیدم.

نایلون غذا هارو روی میز گذاشت و با جدیت لب
زد
_تا حالت کامل خوب نشده دیگه حق نداری کار
بکنی…خطرناکه برات میفهمی؟
لبخندی زدم طرفش رفتم بوسه ای روی گونش
زدم
_شوهرم دکتره خودش خوبم میکنه!
_من خوب میکنمت اما نه اون جوری که تو فکر
میکنی.
منظورش گرفتم و زود ازش فاصله گرفتم مشتی
به بازوش زدم
_خیلی بی تربیتی…
قهقهه ای زد و غذاهارو روی میز چید.
_بشین برم بشقاب بیارم.

_نمیخواد فقط قاشق چنگال بیار تو خوده ظرفاش
بخوریم بشقاب کثیف نکن.
چیزی نگفت و بعد از آوردن قاشق چنگال هردو
مشغول شدیم.
_حامد من باید برم از خونه لباس بردارم اینجا
هیچی ندارم بپوشم.
لقمه توی دهنش قورت داد
_گفتم که فعلا نمیشه سمت خونه رفت ، از لباسای
من استفاده کن حالت که یکم بهتر میریم خرید
میکنیم.
_فردا بریم پس من حالم خوبه…
اخمی کرد و نگاهم کرد
_پروا گفتم حالت خوب بشه بعد ، واجب نیست که
حالا لباس دکتر گفته استراحت کنی…

مثل خودش اخم کردم و حق به جانب گفتم
_ببخشیدا واجبه من اینجا نه سوتین دارم نه شورت
تو اونارو داری؟
بالاخره کم آورد انگار و لقمه دیگه از غذاشو
خورد.
_خیلی خب فردا یه فکری میکنم براش…غذاتو
بخور.
لبخند رضایت مندی زدم و دوباره مشغول غذام
شدم…
بعد از خوردن شام حامد همه چیزو جمع کرد و
داخل سالن رفتیم.
حامد نشست و منو هم مجبور کرد دراز بکشم و
سرمو روی پاهاش بزارم.
بیشتر اصرار داشت دراز بکشم تا دردم شروع
نشه.

از پایین نگاهش میکردم و خستگی از چهرش
میریخت.
حقم داشت تقریبا دوروز بود که نخوابیده بود و
اول کارای نامزدی بعدم بیمارستان سرجمع
دوساعتم استراحت نکرده بود.
_حامد
سرشو پایین آورد نگاهم کرد
_جانم جوجه
دستشو گرفتم بوسه ای زدم
_دیگه بهم نگو جوجه یه چیز بهتر پیدا کردم.
کنجکاو نگاهم کرد
_چی؟ من به جوجه عادت کردم تو جوجه منی…
شونه ای بالا انداختم

_ولی من از این جدیده بیشتر خوشم میاد.

#پارت_669
سرشو به نشونه چی تکون داد که لب زدم
_زندگیم…میشه از این به بعد زندگیم صدام کنی؟
خیلی حس خوبی بهم میده.
خنده ای کرد و سرشو تکون داد
_باشه اما جوجه رو بیخیال نمیشم.
توی جام نشستم و پرسیدم
_بریم بخوابیم؟
متعجب نگاهی به ساعتش کرد

_تازه ساعت هفته زود نیست؟
سرمو به نشونه نه تکون دادو دستشو گرفتم
_خیلی خسته ام ، تو نیستی؟
از جاش بلند شد و منو از پشت بغل کرد
_بیشتر ازچیزی که فکرشو بکنی…
همونجوری تو بغل هم طرف اتاق رفتیم و حامد
بعد از عوض کردم لباسش روی تخت دراز کشید.
از پشت بغلم کرد و بوسه ای روی لاله گوشم
نشوند.
_پروا مطمئنم امشب بهترین خواب عمرم میکنم ،
بدون استرس بدون هیچ ترسی بالاخره کنار
همیم…

راست میگفت ، برای منم اولین شبی بود که بدون
استرس اینکه کسی بفهمه کنار با آرامش
میخوابیدم.
مطمئنم از خواب هایی که قبلا کنارش داشتم خیلی
جذاب تر خواهد بود.
_منم همینطور ، خیلی وقته آرزوی همچین حسی
رو داشتم.
لبخندی زد و منو بیشتر در آغوش کشید.
بوسه ای روی سرشونم زد
_شب بخیر…زندگیم.
سرمو توی گردنش بردم و منم بوسه ای زدم
_شب بخیر…نفسم!
***

با شنیدن صدای زنگ به سختی چشمام باز کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم ، حامد غرق خواب بود.
با زنگ دوباره سریع از جام بلند شدم تا حامد از
خواب بیدار نشه.
نگاهی به ساعت انداختم ، ده صبح بود.
یعنی کی اومده بود؟ ما که منتظر کسی نبودیم!
از اتاق بیرون زدم و طرف آیفون تصویری رفتم
اما کسی جلوش نبود و فقط صفحه روشن بود.
تلفنش رو برداشتم لب زدم
_کیه؟ بفرمایید
همون لحظه شخصی جلو اومد.
_منم
با دیدن مامان لبخند بزرگی روی لبم نشست و
نزدیک بود از خوشحالی پرواز بکنم.

_مامان واقعا خودتی؟ بیا تو بیا تو…
زود دکمه رو زدم تا در پایین باز بشه و بعد خودم
طرف در خونه رفتم.
لباس های گشاد حامد رو توی تنم مرتب کردم و
بی صبرانه منتظر بودم تا بغلش بکنم.

#پارت_670
میدونستم که مامان طاقت نمیاره ، اون همیشه
پشت ما بود.
حتی وقتی بدترین کارارو هم میکردیم اون ازمون
دفاع میکرد.

بالاخره بالا رسید و وارد راهرو شد.
لبخند یه ثانیه هم از روی لبم نمیرفت تا وقتی که
دوتا چمدون بزرگ دست مامان دیدم.
اینا چی بود؟
ترجیح دادم قبل اینکه سوالی بپرسم جلو برم و زود
بغلش کنم.
_مامان میدونستم میای ، خیلی دلم برات تنگ شده
بود…
همین که خواستم خودم رو تو آغوشش بندازم عقب
کشید.
اخمی روی صورتش بود و اصلا نگاهم نمیکرد.
_مامان…تروخدا بهت نیاز دارم.
چمدونارو جلوم گذاشت لب زد

_ وسایلتو آوردم.
شوکه به چمدون ها نگاه کردم ، رسما منو از
خونشون بیرون انداخته بودن.
دست مامان رو سریع گرفتم
_مامان لطفا اینکارو نکن ، میدونم اشتباه کردیم
اما…بخدا فقط میترسیدیم جدامون کنید برای همین
ازدواج کردیم…
نیشخندی زد و نگاهشو به چشمام داد
_برای همین حامله شدی؟ که جداتون نکنیم؟
جوری آبرومونو جلوی همه بردید که نمیتونیم
سرمونو جلوی کسی بالا بگیریم…
دستشو از دستم بیرون کشید عقب رفت.
_مامان نرو تروخدا…من بدون شما نمیتونم
زندگی بکنم…من بجز شما خانواده ای ندارم که..

_خودت باعث شدی ، من برای شما هرکاری
تونستم کردم اما شما چیکار کردید…من بخاطر
اینکه از رابطه شما حمایت کردم میدونی چقدر از
پدرت حرف شنیدم تو روی مردی که عاشقش بودم
ایستادم بخاطر شما…حالا حتی روم نمیشه تو
صورتش نگاه کنم.
بغض بدجوری گلوم گرفته بود.
موهام از جلوی صورتم کنار زدم
_مامان چجوری درستش کنم؟ من نمیخوام شمارو
از دست بدم.
بدون اینکه جوابی بده راهشو گرفت رفت.
بغضم شکست و اشکام سرازیر شد.
روی زمین نشستم و به در تکیه دادم هق هقم بلند
شد.

_یاحسین…پروا..چی شده؟
صدای خوابالوی حامد بود که مشخص بود با دیدن
حال من ترسیده.
خیلی سریع نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد.
دستشو زیر چونم کذاشت و سرمو بلند کرد به
صورتم پر از اشکم جشم دوخت
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ درد داری؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم که تازه چشمش به
چمدون ها افتاد.
_اینا چیه؟
همونجوری که اشک میریختم دستم روی صورتم
گذاشتم
_وسایل منه ، مامان آورد…اونا واقعا دیگه منو
نمیخوان!

 

#پارت_671
حامد بدون هیچ حرفی منو تو آغوشش کشید.
و سرمو نوازش میکرد.
_پروا…زندگیم آروم باش…اونا تورو
میخوان…فقط عصبانین..گریه نکن..بهشون
فرصت بده…بهت قول میدم درستش میکنم.
باز هم داشت قول میداد.
شاید برای آروم کردنم اما حامد همیشه به قولی که
میداد عمل میکرد.
اشکمو پاک کردم سرم از روی سینش برداشتم

_دوباره همه چیز مثل قبل میشه مگه نه؟ خانواده
میشیم؟
سرشو تکون داد و بوسه ای روی پیشونیم زد.
از روی زمین بلند شدیم و حامد چمدونارو داخل
آورد توی اتاق برد.
به آشپزخونه رفتم صورتم شستم کمی آب خوردم.
دلم کمی درد میکرد و تیر میکشید اما دکتر گفته
بود یه چندوقتی درد دارم.
به اپن آشپزخونه تکیه دادم و لحظه ای فکرم
درگیر شد.
این چندوقته من فقط استرس داشتم و اشک ریختم.
و حامد هیچی نگفته و فقط منو آروم کرده حتی
برای نامزدیمون هم اون بود که همه مار میکرد و
یجورایی من فقط داشتم به رابطمون نگاه میکردم.

هرکسی دیگه ای بود باید تا الان ازم سرد میشد اما
حامد…اینجوری نشون نمیداد.
وقتی به رفتار لوس و بچگانه خودم توی این
چندوقت فکر میکردم احساس بدی نسبت به خودم
داشتم.
تا کی میخواستم بچه بمونم؟ تا کی قراره هراتفاقی
میوفته اشک بریزم؟ باید یکم بزرگ میشدم نه؟ من
حالا واقعا داشتم به عنوان زن حامد توی این خونه
زندگی میکردم.
_به چی داری انقدر عمیق فکر میکنی جوجه؟
با صدای حامد به خودم اومدم و نگاهم طرفش
چرخید.
لباساشو عوض کرده بود و تیشرت و شلوار بیرون
پوشیده بود.

روبه روم ایستاد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
دستامو روی سینش گذاشتم و پرسیدم
_جایی میخوای بری؟
سرش تکون داد و لبخندی زد.
_باید برم سرکار جوجه ، دلم نمیخواد تنهات بزارم
ولی دیروز نرفتم و چون اطلاع هم نداده بودم
صدبار از بیمارستان بهم زنگ زدن…امروزم باید
برم حتما جراحی دارم.
سرمو جلو بردم و بوسه ای خیس روی لباش
گذاشتم
_اشکالی نداره ، نگران من نباش خوبم…
با چشمای ریز شده بهم زل زد
_مراقب خودت باش ، خودتو خسته نکن…ناهار
سفارش میدم میارن.

بوسه ای روی دستم زد و ازم فاصله گرفت.
از آشپزخونه خارج شدیم و طرف در رفت
_ساعت چند برمیگردی؟

#پارت_672
کفش هاشو پاش کرد و جواب داد
_نُه شیفتم تموم میشه تا قبل ده خونهام.
_باشه ، مراقب خودت باش.
در خونه رو باز کرد و قبل اینکه خارج بشه
دستشو گرفتم محکم بغلش کردم
_خیلی دوست دارم ، آقای دکتر.
دستاشو محکم دورم حلقه کرد منو سفت بغل کرد

_من خیلی بیشتر خانم وکیله آینده..
خنده ای به تقلیدش کردم و ازش جدا شدم.
بعد از بدرقه حامد درو بستم وارد خونه شدم.
به اطرافم نگاه کردم ، حالا من تنها بودم.
باید چیکار میکردم؟
من تنها بودم و اینجام حالا خونه من بود…حالا
من زن حامد بودم و وظایفی داشتم؟
لبخندی روی لبم نشست ، حس قشنگی بود خانم
خونهی کسی باشی که عاشقشی…
باید یه کارایی میکردم تا حامد هم بفهمه که من جز
گریه و زاری کارای دیگه ام بلدم.
اما اول قصد داشتم لباسامو بچینم ، من دیگه به
خونه مامان و بابا برنمیگشتم حتی اگر اونا مارو
میبخشیدن چون دیگه متاهل بودم.

وارد اتاق حامد شدم ، حالا دیگه اتاق مشترکمون
بود.
دوتا کمد بزرگ توی اتاق بود البته یکشون کمی
کوچیکتر بود ولی خیلی زیاد نه و من میتونستم
یکیشو برای خودم بردارم.
مشغول شدم و لباسای حامد از کمد بزرگتر
برداشتم به کوچیکتره انتقال دادم بعدم لباسای
خودمو داخل کمد چیدم.
وقتی تموم شد چندون هارو گوشه اتاق گذاشتم تا
حامد بیاد و خودش اونارو یجایی بزاره.
قصد داشتم رو تختی رو هم عوض بکنم و جدید
بندازم اما با صدای التماس شکمم تصمیم گرفتم
اول صبحانه بخورم.
با اینکه روزم رو خوب شروع نکرده بودم اما
حس خوبی داشتم و از اینکه صاحب زندگی خودم
میشدم خوشحال بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 130

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مرسی و ممنون ومتشکرم و خیلی خوبی قاصدک جونم😘

NOR .
مدیر
پاسخ به  camellia
4 ماه قبل

خوشحالم از کمی پارت اینجا انتقاد نکردی:))

ساناز
4 ماه قبل

حامد زیادی خوب نیس؟؟ 🥺 چقدر خوبه ک پروا حداقل حامد و داره و مطمعنه هیچوقت ولش نمیکنه 🥺 اگه همه یکی مثل حامد و داشتن دیگ از هیچی نمیترسیدن

Zara Nasir
4 ماه قبل

دستت درد نکنه شب خوش
منم یدونه حامد میخوام😂☹️بی زحمت سفارش میدم سریع پست کنید سنم مهم نیست فقط من خودم خانم دکتر ایندم اون وکیل باشه با تشکر از شما فروشنده ی مرده جلتنمن و زیبا 😂خوشگل باشه ها چشم و ابرو مشکیم باشه من خودم زردم

NOR .
مدیر
پاسخ به  Zara Nasir
4 ماه قبل

موجودی انبار تموم شده:))

Zara Nasir
4 ماه قبل

راستی فارسم باشه من تورکم شیک پوشم باشه خانواده دارم باشه ماشین و خونه ام داشته باشه الانیا دیگ شلواره پاشونم واس خودشون نیست محض احتیاط شما گفتم عرض کنم خدمتتون 😂🤣🤣

Mahsa
4 ماه قبل

مثل همیشه عالی ممنون قاصدک جان💙

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x