رمان اوج لذت پارت 173

4.3
(156)

 

_مامان شما و خاله برین خونه من با محبوبه میرم
یکم دور میزنم بعد میایم خونه….
_باشه ولی مراقب باشید حتما…به حامدم خبر بده
نگران نشه.
چشمی گفتم و بعد از خدافظی کوتاه از هم جدا
شدیم.
طرف بستنی فروشی راه افتادیم و من شماره حامد
گرفتم تا بهش خبر بدم.
_جانم عزیزم
_سلام حامد ، چطوری؟
_سلام جوجه خوبم تو جطوری بالاخره لباس
گرفتی؟

خنده ای کردم ، با لباس عروسم همرو دیوونه
کرده بودم.
_بله بالاخره پیداش کردم ، حالام داریم با محبوبه
میریم بستنی فروشی جشن بگیریم.
صدای پچ پچکسی پشت گوشی اومد اما واضح
نشنیدم.
_کجایین؟ کدوم بستنی فروشی میرین؟
ابرویی بالا انداختم جواب دادم
_همون نزدیکه مزون ، چطور؟
حامد با اصرار اسم بستنی فروشی پرسید و من
چون نمیدونستم آدرسش رو دادم و خودمو خلاص
کردم.

بالاخره قطع کرد و ماهم بعد بیست دقیقه به بستنی
فروشی رسیدیم.
چون هوا گرم بود صفش شلوغ بود و بیشتر میزا
هم پر بود.
به سختی یه میز خالی پیدا کردیم و دورش نشستیم.
_خب پروا چی میخوری؟ من میوه ای میخوام.
نگاهی به اطرافم کردم و با خوشحالی گفتم
_والا من فالوده میخوام خیلی هوس کردم..
همون لحظه صدایی پشت سرم اومد
_خب پس شد دوتا فالوده یه میوه ای…نوید تو چی
میخوری؟

 

#پارت_703
_منم میوه میخورم داداش دستت درد نکنه.
متعجب برگشتم پشتم نگاه کردم و چشمم به حامد
خندون افتاد و همون لحظه نوید صندلی کنار
محبوبه رو کنار کشید بغلش نشست.
هرجفتمونم شوکه شده بودیم.
باید میفهمیدم اصرار حامد برای دونستن آدرس
بستنی فروشی چیه…
_شما اینجا چیکار میکنید؟
خم شد و بوسه ای روی گونم نشوند.
_میرم بستنیارو سفارش بدم.

خنده ای کردم و نگاهم به محبوبه دادم سری از
تاسف تکون دادم.
_اینا دیوونن…
نوید دستشو روی سینش گذاشت و گفت
_دست شما درد نکنه پروا خانم حالا ما شدیم
دیوونه؟
محبوبه کمی از نوید فاصله گرفت که از چشمش
دور نموند.
_شما نزدیک ما بودین؟ فکر میکردم حامد
بیمارستانه..
نوید به صندلی تکیه داد و سرشو توی گوشیش برد
_شیفتش تموم شد اومد دنبالم باهم بریم یه دوری
بزنیم که تو زنگ زدی حامد اصرار کرد بیایم
اینجا پیش شما…

همون لحظه حامد با یه سینی برگشت و با لحن با
مزه ای گفت
_من اصرار کردم؟ خیلی پرویی تو نبودی من
داشتم تلفن حرف میزدم دستمو داشتی میکندی
آدرس بگیرم؟
محبوبه چشماش بزرگ کرد و با خنده به نوید نگاه
انداخت.
_حامد من چرا باید اصرار بکنم؟ تو میخواستی
زنتو ببینی.
حامد باز خواست نوید رو ضایع بکنه اما ضربه
ای به پاش زدم تا ساکت باشه.
_ول کنید حالا بستنیامونو بخوریم آب نشه.
با حرف من هرکی مشغول بستنی خودش شد.

_پروا لباستو گرفتی؟ خیالت راحت شد؟
با یاداوری لباسم لبم به خنده باز شد.
_آره البته هنوز باید روش کار بکنن تکمیل نشده
بود ولی خیلی قشنگ بود حامد…دقیقا همونی که
میخواستم.
حامد خداروشکری گفت و توی فکر رفت.
_به چی فکر میکنی؟
کمی از بستنیش خورد و با خنده خودشو بهم
نزدیک کرد کنار گوشم لب زد
_به اینکه وقتی تورو توی لباس عروس دیدم
چجوری تحمل بکنم تا شب…
زود ازش فاصله گرفتم مشتی به سینش کوبیدم.
_حیا کن…فقط فکرت پیش چیزای منفیه…
حامد قهقهه ای زد و چشم ابرو میومد برام.

منم خندیدم و تازه متوجه ساکت بودن نوید و
محبوبه شدم.
عجیب بود که از هم فاصله داشتن و محبوبه حتی
به نوید نگاهم نمیکرد.
احتمالا بحث و دعوایی کرده بودن چون نوید خیلی
صمیمی رفتار میکرد با محبوبه تا جایی که
میدونستم.
کمی به سمت محبوبه خم شدم لب زدم
_شما چتون شده؟ دعوا کردید؟
محبوبه زیرچشمی نگاهی به نوید انداخت
_نه چیزی نیست…ول کن.
_محبوبه زودباش بگو ، قشنگ مشخصه یه
چیزیتون شده.

 

#پارت_704
نفس عمیقی کشید و بالاخره لب باز کرد
_تو عکسای نوید و با دخترا دیدی؟
با گیجی سرمو کرج کردم
_عکس؟ با دختر؟ نه کجا؟
محبوبه با حرص سریع گفت
_داشتم تو گوشیش عکسای کانادا که باهم گرفتیم
نگاه میکردم یه عالمه عکس با دخترای رنگ و
وارنگ داشت. تو همه عکسام دخترا بهش چسبیده
بودن.

میدونستم نوید آدم خوشگذرون و شیطونیه اما
نمیدونستم در این حدی که محبوبه میگه باشه.
_خب بهش گفتی؟ پرسیدی اینا چیه؟
محبوبه یهو عقب کشید و با صدای بلند و حرصی
گفت
_بله اما آقا میگن برای گذشتش و نمیدونم این
حرفا…اما مشخصه اونا جدیدن.
نوید انگار که تازه فرصت پیدا کرده بود سریع
بستنی رو داخل سینی گذاشت لب زد
_بابا بخدا قدیمین…حالا نمیگم برای یکی دوسال
پیش نه اما برای قبل تو بودن…
_مهم اینه که اون عکسا وجود دارن و واقعین..
محبوبه مشخص بود با دیدن اون عکسا حسادتش
بدجوری قلقلک داده شده.

حامد به طرفداری از نوید گفت
_محبوبه نوید راست میگه اون عکسا واقعا برای
قبل اینه که تو وارد زندگیش بشی…
محبوبه خواست اعتراضی بکنه که منم زود اضافه
کردم
_اگر واقعا اینجوری که اینا میگن باشه که دیگه
چیزی نیست محبوبه…گذشته ای که قبل تو بوده
رو نمیشه حساب بپرسی…
محبوبه عصبی تیکه بزرگی از بستنیش خورد.
_ولی اخه تو اون عکسارو ندیدی…
نوید خنده ای کرد و خم شد گونه محبوبه رو بوسید
_حسود خانم منکه قبلا نمیدونستم تو قراره بیای
بشی بلای جونم برای همین یه خبط و خطاهایی
کردم دیگه..

محبوبه نگاهش به نوید داد.
_چرا اونجوری بغلشون کرده بودی؟ معلومه
حسودیم میشه سنگ نیستم که….
با حرف محبوبه ذهنم رفت به گذشته های خودم.
تمون موقع ها که حامد یکتارو بغل میکرد و من
باید سنگ میبودم تا عکس العمل نشون ندم.
اولین بار که دیدم همو بوسیدن اصلا از ذهنم
بیرون نمیرفت…چقدر ناراحت بودم.
با یادآوری گذشته ها آهی کشیدم.
خوشحال بودم که اون روزای سخت تموم شده بود
و حالا شیرینی زندگی جلوم بود.
_جوجه بستنیت آب شد که…
بعد از خوردن بستنی بلند شدیم و راه افتادیم.

حامد اول محبوبه و نوید رسوند بعد طرف خونه
رفت.
_مامان میگفت تا بعد عروسی دیگه نیام اینجا برم
خونه که دست تو بهم نرسه…
حامد دنده رو عوض کرد اخمی کرد
_لازم نکرده من بدون تو خوابم نمیبره…
با ذوق طرفش چرخیدم لب زدم
_ولی من قبول کردم.

#پارت_705
با تموم شدن جملم اخمای حامد بیشتر درهم شد.
نکاه کوتاهی بهم انداخت

_غلط کردی…زنگ میزنی به مامان و میگی که
پشیمون شدی…دفعه بعدم بدون اینکه از من
بپرسی حق نداری تصمیمات به این مهمی رو
تنهایی بگیری…
از این همه جدیتش شوکه شده بودم.
فکر نمیکردم انقدر مهم باشه براش و من
میخواستم فقط شوخی کنم…
مامان بهم گفته بود اما من همون اولم مخالفت
کردم و گفتم که نمیخوام از حامد درو بشم.
_حامد! شوخی کردم فقط…انقدر مهم نبود.
نگاهم ازش گرفتم به روبه روم خیره شدم.
حامد انگار متوجه رفتار تندش شد و دستمو توی
دستش گرفت بوسه ای روش نشوند.
_پروا ببخشید…من فقط نمیخوام دیگه شبا بدونتو
بخوابم…تنهایی نمیتونم توی اون خونه بمونم.

البته که قصد نداشتم باهاش سر همچین مسئله
کوچیکی قهر کنم و فقط یکم ناز کردم.
سعی کردم بحث رو عوض بکنم.
_همه کارای مراسم تموم شده؟ مشکلی نیست؟
حامد به رانندگیش ادامه داد و سرشو به نشونه نه
تکون داد.
_همه چیز خیلی خوبه…بهترین شب زندگیمون
قراره بشه…
_برای من هرشبی که کناره توام بهترین شبه…
لبخندی روی لباش نشست و دستشو روی رون پام
گذاشت.
_بدجوری داری دلبری میکنی جوجه…یکاری
نکن قبل اینکه برسیم خونه یه لقمت کنم.

دستش داشت پیشروی میکرد که ضربه ای روش
زدم و مجبورش کردم دستشو عقب بکشه..
_حامد جان هیچکاری نمیتونی بکنی عزیزم دستتو
عقب بکش..
با صدای آرومی زمزمه کرد
_چرا اونوقت؟
_چون من میگم…
خنده ای کرد و دیگه تا وقتی برسیم خونه حرفی
نزدیم.
***
_پروا…بیدارشو زندگیم..عشقم بیدار شو..
با صدای حامد کم کم چشمام باز کردم.
بدنم به طرفش چرخوندم به چشماش زل زدم.

_ صبح بخیر
صورتم نوازش کرد بوسه ای رو لبام نشوند.
_صبح بخیر ، دیگه باید بلند بشیم.
اطرافم نگاه کردم از بین پرده ها مشخص بود هوا
تازه روشن شده.
چشمای خوابالوم مالیدم
_ساعت چنده؟
_پنج و نیم..
متعجب به حامد چشم دوختم.
چرا باید انقدر زود بیدار میشدیم؟ آرایشگاه هم
قرار بود ساعت هفت و نیم برم نه الان…
_حامد زوده هنوز من خیلی خوابم میاد.

صورتم نوازش کرد و سرشو جلو آورد زمزمه
کرد
_میدونم اما…میخوام ببرمت یه جایی…بلندشو.
_کجا؟

#پارت_706
بوسه دیگه ای به لبم زد و از روی تخت بلند شد.
لخت بود و فقط یه شورت پاش بود.
_پروا زودباش پاشو حاضرشو…دیر میشه.
غرغر کنان از جام بلند شدم و به اجبار حامد
لباسامو پوشیدم.
هرچقدر پرسیدم اما بهم نگفت کجا قراره بریم.

با اینکه خیلی خوابم میومد اما دیگه حرفی نزدم.
وسایلی که میخواستم آرایشگاه ببرم دیشب آماده
کرده بودم.
وارد آشپزخونه شدم و سه تا تخم مرغ زدم.
_حامد بیا صبحانه…
بعد چند دقیقه حاضر و اماده وار آشپزخونه شد.
_پروا زود بخور در بیایم.
_خیلی خب هنوز ساعت شیش نشده.
هول هولکی تخم مرغ خوردیم و حامد حتی
نزاشت یه چایی بعدش بخوریم و از خونه در
اومدیم سوار ماشین شدیم.
_تا برسیم یه چرت بزن.

به بیرون نگاه کردم و به مردمی که برای سرکار
رفتن این ساعت از خونه بیرون زده بودن نگاه
میکردم.
_هنپزم نمیخوای بگی کجا میریم؟ خداقل بگو کی
میرسیم؟
_زیاد دور نیست ، بخواب رسیدیم بیدارت میکنم.
به حرفش گوش دادم چشمام بستم و خیلی زود به
عالم خواب رفتم…
_پروا بیدارشو رسیدیم.
چشمام رو باز کردم.
چون خیلی عمیق نخوابیده بودم با همون بار اول
بیدار شدم.
به اطرافم نگاه کردم و با دیدن جایی که اومده
بودیم متعجب شدم.

از ماشین پیاده شدم و به حامد که چندتا شاخه گل و
یه بطری گلاب دستش بود زل زدم.
_حامد…اینجا چیکار داریم؟ برای چی اومدی
اینجا؟
انقدر گیج و منگ خواب بدم که هیچ دلیلی به ذهنم
نمیرسید.
دستمو گرفت و لبخندی زد
_الان میفهمی دنبالم بیا…
جلو جلو میرفت و من با کشیده شدن دستم پشتش
میرفتم.
بعد از چند قدم بالاخره کنار سنگ قبری ایستاد.
_رسیدیم.
سرم پایین انداختم و نگاهم به اسم روی سنگ قبر
دادم.
گلاره شایگان..گلاره؟

بدنم یخ کرد و ثابت شدم روی سنگ قبر…
خودش بود؟ گلاره؟ یعنی…این الان…یعنی من
الان کنار سنگ قبر مادر واقعیم ایستاده بودم؟
_حامد…خودشه؟ما…مادرم؟
حامد کنارش نشست و گل هارو روی سنگ قبر
خاکی گذاشت…
_آره

#پارت_707
نمیدوسنتم باید چیکار بکنم…باید چه حسی داشته
باشم…

اون مادرم بود اما برام غریبه بود.
به سختی دوقدم جلو رفتم و مثل حامد کنارش
نشستم.
سنگ خاکی بود اما مشخص بود که تو مدت
نزدیک کسی تمیزش کرده…
همینجوری مثل دیوونه ها فقط بهش زل زده بودم.
حامد دست به کار شد و اول گلاب رو روی سنگ
ریخت…
ناخودآگاه دستمو جلو بردم و توی تمیز کردن
سنگ کمکش کردم.
جوری سنگ رو نوازش میکردم انگار بدنش رو
دارم نوازش میکنم.
عجیب بود که حالا کنار مادر واقعیم نشسته بودم.
حتما الان با دیدن من خوشحال شده نه؟

حامد چندشاخه گل جلوم گذاشت.
_بیا عزیزم.
یکی از شاخه هارو برداشتم و روی سنگ پر
پرش کردم.
_سلام مـا…مامان.
خیلی سخت بود که به یه سنگ بگی مامان…
حامد چند ضربه به سنگ زد و زیرلب شروع
کردن خوندن فاتحه…
منم باید میخوندم…باید برای گلاره فاتحه میخوندم.
همونجور که گلارو پر پر میکردم فاتحه میخوندم.
با بلند شدن یهویی حامد سرمو بلند کردم نگاهش
کردم.
وقت رفتن بود؟ زود نبود؟

_پروا تو راحت باش…من توی ماشین منتظرتم.
میخواست تنهامون بزاره…فکر میکرد شاید بخوام
با مامانم تنها صحبت کنم؟
_نرو حامد…نمیخوام تنها باشم.
_اما..
مچ دستشو گرفتم و کنارم نشوندمش
_لطفا..
باشه ای گفت و حرفی نزد.
_حامد من باید چیکار کنم الان؟ حتی نمیدونم چه
حسی دارم…
دستمو محکم گرفت و فشاری داد
_حرف بزن…باید حرف بزنی تا بفهمی چه حسی
داری..

_اما…اخه نمیدونم باید چی بگم..
حامد خنده ای کرد و لب زد
_از خودت براش بگو مطمئنم ادامش میاد..
نفس عمیقی کشیدن و سرمو تکون دادم.
نگاهم به سنگ دادم و آب دهنم قورت دادم.
حتی شروعشم سخت بود.
_من پروا دخترت…البته خب تو اینو
میدونی..خب…من من نمیدونستم تو کی
هستی…برای همین نتونستم زودتر بیام…و…
بغضم گرفته بود و ادامه دادن سخت تر شده بود.
_ببخشید…گلاره ببخشید که نیومدم…ببخشید که
زودتر راجب نپرسیدم..من از اینکه تو انقدر
سختی کشیدی خیلی عذاب میکشم…کاش میشد
گذشته رو عوض کرد…

 

#پارت_708
حامد شروع کرد به نوازش کردن کمرم و منو با
این حرکتش آروم میکرد.
_چیزای خوب بگو بهش…
مثل بچه هایی شده بودم که مادراشون بهشون
میگفتن چی باید بگن و چی نباید بگن..
و حامد اینجا حکم مادر داشت برام…
_گلاره من…من ازدواج کردم …با حامد…البته
قبلا برادرم بود…ولی یه اتفاقایی افتاد که عاشقش
شدم…امروز عروسیمونه.

نفس عمیقی کشیدم و با اه سوزناکی گفتم
_کاش..کاش اینجا بودی…
حامد منو تو آغوش کشید و سرمو بوسه ای زد.
_دیگه بریم؟ ممکنه دیرمون بشه…
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
_میشه تو بری من خیلی زود میام؟
درسته قبلش نمیخواستم تنها باشم اما حالا
میخواستم ازش تشکر کنم.
_باشه منتظرتم.
حامد دور شد و من خم شدم و پیشونیم روی سنگ
سرد گذاشتم.
بوی خاک و گلاب باهم قاطی شده بود و بینیم پر
کرد.

_گلاره…میخواستم ازت تشکر بکنم…بابام
تعریف کرد چقدر سختی کشیدی…ازت ممنونم که
با اون همه سختی بازم از من دست نکشیدی و
تلاش کردی منو تنها بزرگ کنی…
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد پایین
افتاد.
_مطمئنم اگر بودی بهترین مامان دنیا میشدی…با
اینکه یادم نمیادت اما از ته قلبم خیلی دوست
دارم…مـامـان گلاره.
بوسه ای روی سنگ زدم بلند شدم.
دیگه وقت رفتن بود.
چند قدم از سنگ دور شدم اما برگشتم نگاه دیگه
ای انداختم
_قول میدم بازم بیام…منتظرم باش.

به طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
حامد نگاهی بهم انداخت لب زد
_خوبی؟
_اره برو…
باشه ای گفت و ماشین روشن کرد و طرف
آرایشگاه حرکت کرد.
دلم میخواست یکم بیشتر میموندم.
انگار اونجا حالم خیلی خوب بود ، احساس سبکی
میکردم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و دست حامد که
روی پاش بود رو گرفتم.
با لبخندی که آرامش توش موج میزد گفتم
_حامد ممنونم..
بوسه ای روی دستم نشوند لب زد

_خواهش میکنم زندگیم.
بعد نیم ساعت حامد جلوی آرایشگاه ایستاد.
_رسیدیم جوجه…
طرفش خم شدم و بوسه ای روی گونش نشوندم
_حامد خیلی خوبه که تو شوهرمی…خیلی خوبه
که منو درک میکنی…از اینکه یکی انقدر به فکر
منه خیلی خوشحالم…خیلی دوست دارم.

#پارت_709
لبخندی روی لبش نشست.

_پروا شنیدن اینا از زبون تو….واقعا حال منو
خوب میکنه…جوری که اگر همین الانم بمیرم
حسرت هیچی نمیخورم…
زود اخم کردم
_دور از جون…خدا نکنه این چه حرفیه..
حامد سرشو جلو آورد بوسه ای روی گودی گردنم
زد
_عاشقتم جوجه کوچولوی من….زودباش دیگه
برو خودتو برام خوشگل کن چون اگر بیشتر
بمونی و دلبری کنی باید بریم پشت…
قهقهه ای زدم و ازش فاصله گرفتم.
_اگر مامان و خاله تو اون آرایشگاه منتظرم نبودن
عمرا دست از دلبری کردن میکشیدم.
حامد با شیطنت دستش روی سینه هام گذاشت که
زود پسش زدم و از ماشین پیاده شدم.

_کارم تموم شد زنگ میزنم بهت آقای دکتر…
حامد با خنده سری تکون داد و من خیلی سریع
وارد ساختمون آرایشگاه شدم.
***
_ماشالله! هزار الله اکبر! ماه شدی پروا…فدات
بشم مادر انقدر خوشگل شدی که حالا فرشته هام
باید حسادت کنن…
با شنیدن صدای مامان سرمو بلند کردم با استرس
نگاهش کردم.
_ممنونم ، میگم حامد دیر نکرده؟ نگران شدم.
مامان طرفم اومد و دستمو گرفت

_نگران نباش حتما تو ترافیک مونده میاد زود…
نگاهم باز به ساعت دادم باید نیم ساعت پیش
میرسید اما هنوز خبری نبود.
تلاشم میکردم که ذهنمو سمت چیزای منفی نبرم
اما نمیشد.
میترسیدم و همش شبی که قرار بود یکتا نامزد
بکنه اما نیومد میوفتادم.
گوشیمو برداشتم برای چندمین بار شمارش گرفتم.
_مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد…
_اوف مامان خیلی…
همون لحظه با صدای زنگ سالن حرفم نصفه
موند.
شاگرد آرایشگر بعد از جواب دادن شروع کرد کل
کشیدن.
_دوماد اومد…

آهنگ شادی داخل سالن پخش شد و همه کسایی که
توی آرایشگاه بودن شروع کردن دست زدن و
بعضی ها حتی میرقصیدن.
_خداروشکر بیا هی نگران بودی…پاشو بریم.
با کمک مامان روپوشم رو تنم کردم و بعد از
خدافظی کوتاه از سالن خارج شدم.
مامان و خاله هم قرار بود بعد از ما در بیان تا
توی فیلم عروسی نیوفتن..
از پله ها پایین رفتم و وارد خیابون شدم.
ماشین گل زده حامد جلوی ساختمون پارک شده
بود و خودشم پشت به من ایستاده بود.
اطرافم نگاه کردم اما خبری از فیلمبردار نبود.
_حامد..

 

#پارت_710
با شنیدن صدام طرفم چرخید..
چشماش با دیدنم برق زد و لبخند قشنگی روی
لباش نشست.
با دو قدم خودشو به من رسوند.
_انقدر قشنگ شدی که میتونم تا آخر عمرم
همینجوری بهت زل بزنم.
قند تو دلم آب شد و استرس از یادم رفت.
دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای زد که لحظه
ای چشمم به زخم های ریز و دست کبودش افتاد.

خیلی زود دستشو بالا آوردم با دقت نگاه کردم.
اینا چی بود؟ صبح روی دستش نبودن!
_حامد…دستت چی شده؟
دستشو زود پس کشید
_چیزی نیست ، بریم؟
چطور چیزی نبود؟ اون زخم ها از کجا اومده
بودن؟
حامد خواست دستمو طرف ماشین بکشه که ثابت
ایستادم.
_حامد..
_جـانم
روبه روش ایستادم و با یقه لباسش ور رفتم
_خیلی خوشیپ شدی ، شبیه ددی جذابا شدی.

با شنیدن حرفم قهقهه ای زد و منو سمت ماشین
کشوند
_بشین تو ماشین بچه…
هردو سوار شدیم و حامد به طرف تالار حرکت
کرد.
_حامد فیلمبردار کجاس؟ درسته گفتم نمیخوام کلیپ
خفن برای عروسیمون بگیریم اما کاش بود چندتا
عکس میگرفت یادگاری…
_چون دیر کردم فرستادمش مستقیم تالار اونجا
کلی فیلمو عکس میگیره نگران نباش..
باشه ای گفتم و از توی آینه خودمو برانداز کردم.

آرایشم هرچقدرم میگفتم ساده اما خیلی ساده نبود و
غلیط بود.
چشمام کشیده کرده بود با سایه طوسی مشکی
رنگ آبی چشمام به نمایش گذاشته بود.
_جوجه خوشگل شدی نگران نباش.
با حرف حامد چشم از اینه گرفتم
_میدونم حوصلم سر رفت گفتم خودمو تو آینه
ببینم.
دستمو توی دستش گرفت روی پاش گذاشت
_چرا حوصلت سر رفت؟ پس من اینجا چیکارم؟
حرف بزن باهام..
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_وقتی تو جوابمو نمیدی چرا حرف بزنم؟

_من کی جوابتو ندادم؟
زود به زخمای دستاش اشاره کردم
_پرسیدم دستت چی شده اما جوابی ندادی…دعوا
کردی؟
حامد لبخندی زد و روی دستم بوسید
_چیز مهمی نیست جوجه یه اتفاق خیلی بی اهمیت
که اصلا ارزش حرف زدن و خراب کردن مهم
ترین روز زندگیمونو نداره…قول میدم بعدا بهت
بگم..
وقتی اینجوری میگفت نمیتونستم بیشتر سوال
بپرسم و سکوت کردم…

#پارت_711

بعد نیم ساعت به تالار رسیدیم و هنوز بیشتر
مهمونا نیومده بودن و ما فرصت داشتیم که
عکسامون رو بگیریم.
ژست های مختلف و عاشقانه ای که خوده حامد
پیشنهاد میداد و عکاس رو خیلی خوشحال میکرد.
وقتی عکاسی تموم شد تصمیم گرفتیم وارد سالن
تالار بشیم.
موزیک زیبایی پخش میشد و با ورود منو حامد
همه دست میزدن.
با اینکه عروسی کوچیک بود اما مامان و بابا باز
هم بیخیال بزرگای فامیل نشده بودن و همشون با
نوه و نتیجه اومده بودن.

اما خوبی این عروسی ، این بود که همرو
میشناختیم و همه کسایی بودن که دوستشون داشتم
و احساس بد بهم نمیدادن البته بجز همون
بزرگان…
تک تک با همه سلام احوال پرسی کردیم و
بالاخره تونستیم بشینیم یه نفس بگیریم.
_پـروااااااا
با شنیدن اسمم توسط محبوبه سرمو بالا آوردم که
خودشو انداخت تو بغلم.
_وااای خیلی خوشگل شدی دختر…
خنده ای کردم و ازش فاصله گرفتم
_مرسی دیوونه…
نگاهم وقتی به خودش افتاد برق زد.

انقدر زیبا شده بود که مطمئنن امشب خیلیارو
عاشق میکرد…
_محبوبه خودتو دیدی؟ امشب زیاد کشته میدی!
محبوبه با خجالت خنده ای کرد و نوید هم به
جمعمون پیوست و حامد بغل کرد
_داداش بالاخره گرفتیش ، وقتشه از من که
مسببش بودم تشکر بکنی…
با گیجی نگاهش کردم که با پرویی ادامه داد
_بالاخره اون دارویی که باعث رابطه عاشقانه
شما شده رو من تهیه کرده بودم.
از این همه وقاحتش چشمام درشت شد.
بجای اینکه خجالت بکشه و پشیمون باشه از
کارش تازه داشت منت میزاشت.
حامد برای اینکه نوید اذیت بکنه با خنده گفت

_واقعا؟ از این دسته گلن برای محبوبه خانمم
گفتی؟ میدونه؟
نوید با شنیدن اسم محبوبه تو جاش پرید و با چشم
ابرو به حامد اشاره کرد حرفی نزنه.
_قضیه دارو چیه؟ به منم بگید
_هیچی عزیزم داشتم شوخی میکردم باهاشون
قضیه ای نداره!
بایدم از گفتنش خجالت میکشید.
البته ما واقعا هم باید ازش تشکر میکردیم برای
اینکه باعث شده بود منو حامد یجورایی عاشق هم
بشیم.
اما بنظرم وقتی دوتا آدم قسمت هم باشن بالاخره یه
روزی برای هم میشن.
_پروا حواست کجاست؟

از فکر بیرون اومدم و نگاهم به محبوبه دوختم.
_جانم ببخشید..چی گفتی؟

#پارت_712
نوید سمت محبوبه اومد از پشت بهش چسبید که
تعجب کردم.
خب هرچقدرم خانوادشون از رابطه بینشون با خبر
بودن باز هم درست نبود اینجوری صمیمی بشن
جلوی فامیل…
نوید دست محبوبه رو بالا آورد جلوی صورتم
گرفت
_قشنگه؟

تازه چشمم به حقله تک نگین کوچیک توی دست
محبوبه افتاد.
اول به حامد و بعد نگاهم بین حلقه و اون دونفر در
گردش بود.
_واقعیه؟
محبوبه با خجالت سرشو پایین انداخت و نوید گفت
_واقعیه واقعیه…
زود از جام بلند شدم و محبوبه رو تو آغوش
کشیدم
_مبارکه ایشالله خوشبخت بشین…
_ممنونم ، شماهم همینطور.
حامد هم نوید و در آغوش کشید و بهش مردونه
تبریک گفت.

_خب پس عروسی کیه ایشالله؟
نوید با شنیدن سوال حامد انگار داغ دلش تازه شد
و پوفی کشید
_فعلا که محبوبه خانم اعلام کردن تا یکسال
خبری از عروسی نیست و فقط نشون…
حامد دستشو رو شونهی نوید گذاشت با لحن
شوخی گفت
_کار درست کرده ممکنه در اینده تورو بشناسه و
از ازدواج با تو منصرف بشه…بالاخره ازدواج با
یه دیوونه راحت نیست…
نوید حامد هول داد و منو محبوبه به کشمش
بینشون میخندیدم.
خودمو به محبوبه نزدیک کردم و زیرلب گفتم
_حالا چرا یه سال؟
آهی کشید و دستاشو توی هم قفل کرد

_چون من هنوز سنم خیلی کمه و دلم نمیخواد
انقدر زود ازدواج کنم و دوست ندارم عروسیم
گلاه گیس بزارم…موهای خودم در بیاد بعدش…
شاید حق با اون بود.
منم خیلی زود ازدواج کردم ، درسته چندوقت دیگه
میشد ۲۰سالم اما…هنوزم سن کمی برای ازدواج
بود اما من راضی بودم.
یکم دیگه با نوید و محبوبه حرف زدیم و با پخش
شدن آهنگ قشنگی حامد دستمو گرفت خواست که
باهم برقصیم و منم از خدا خواسته قبول کردم.
وسط پیست رقص رفتیم و همراه آهنگ بدنمون
تکون میدادیم.
با پخش شدن آهنگ رمانتیکی به حامد نزدیک شدم
و دستامو دور گردنش انداختم.

هیکل چهارشونش توی اون کت شلوار خیلی
جذاب بود.
_حامد…
همینجوری که به لبام زل زده بود گفت
_جانم
با نگاه شیطونم سرمو کج کردم
_امروز وقتی دیدمت میخواستم یه چیزی بهت بگم
ولی یادم رفت….
_چی؟
یکی از دستامو روی گردنش گذاشتم زمزمه کردم
_با کت شلوار خیلی سکسی میشی…

#پارت_713

چشماش ریز کرد که زبونم گاز گرفتم ادامه دادم
_از صبح ده بار خودمو موقعه در آوردنشون
تصور کردم…
حامد انگار باورش نمیشد این حرفارو از من
میشنوه…
خودمو بیشتر بهش چسبوندم و سرمو کنار گوشش
بردم
_فقط منتظرم بریم خونه…لباساتو در
بیارم…وقتی روی تخت دراز کشیدی منم لباسامو
در بیارم و شروع کنیم…دلم خیلی تنگ شده
برات..
نامحسوس لاله گوشش لیسی زدم که فشار دستش
روی کمرم بیشتر شد.

_این حرفارو من باید میزدم ولی…
خنده ای کردم
_چه فرقی میکنه؟ شاید چون من بیشتر از تو
مشتاقم!
دوباره با لبام با گوشش و گردنش بازی میکردم که
با صدای تحلیل رفته ای گفت
_میخوای امشب منو بکشی؟ جلوی مهمونا؟
خودمو لوس کردم
_من که کاری نکردم هنوز…
_خوبه ، ماشالله تب تندی هم دارید همینجا شروع
کردید مالیدن هم…خوشبخت بشید!
با شنیدن جمله از صدای آشنایی با نگرانی از حامد
فاصله گرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 156

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
4 ماه قبل

باباش نباشه یهو😕این چه کاریه اخه جلو اون همه ادم
منم استرس گرفتم😂

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x