رمان اوج لذت پارت 175

4.3
(152)

 

بدنم کمی بی جون کوفته بود و احساس میکردم
کتک خوردم.
آروم و بی سرصدا از روی تخت بلند شدم.
دلم یه حموم آب داغ میخواست برای همین طرف
کمدم رفتم بعد از برداشتن حوله و لباس های تمیز
از اتاق بیرون زدم.
از حموم اتاق استفاده نمیکردم چون نمیخواستم
حامد با صدای آب از خواب بپره..
این چندروز بخاطر کارای عروسی خیلی خسته
بود و با دیشبم که حتما بی هوش خوابیده بود تا
صبح.
بعد از گرفتن یه دوش آب گرم که باعث شد بدنم
جون بگیره تصمیم گرفتم یه صبحانه دونفره برای

روز اول بعد از عروسیمون درست کنم که همه
چیزش خاطره انگیز بشه..
خداروشکر مامان و حامد کل یخچال پر کرده
بودن و من با سلقیه همرو آماده کردم روی میز
چیدم.
تخم مرغ آب پز، کره و پنیر و گردو، خامه ،
عسل و مربا…
واقعا خیلی سفره رنگی و قشنگی شده بود چایی
رو هم گذاشته بودم دم بکشه.
حالا وقتش بود حامد بیدار کنم.
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم دستم توی
موهاش کشیدم کمرش بوسه ای زدم.
_حامدم ، همسرم ، آقای شوهر…

 

#پارت_724
کم کم چشماش باز کرد و با لبخند به طرف من
چرخید.
_صبح بخیر جوجه…
خم شدم و بوسه ای روی لبش نشوندم
_صبح بخیر همسرم..
چشمای خوابالپش خندون شد و صورتمو نوازش
کرد
_قشنگه خوشم میاد ازش…چقدر خوشگل کردی!
فقط یکم رژ و رژگونه زده بودم تا رنگم سفید
نباشه..
_مچکرم…بیدار نمیشی؟ صبحانه آماده کردما
براتون آقای دکتر…

نگاهی به ساعت انداخت لب زد
_چقدر خوابیدم ساعت دوازده شده…تو برو من یه
دوش سرپایی بگیرم بیام..
سرمو تکون دادم و بعد بوسیدن گونش از اتاق
خارج شدم.
نمیدونم چرا یه ذوق خاصی توی وجودم بود.
با اینکه چند هفته ای میشه داریم باهم توی این
خونه زندگی میکنیم اما حالا احساس میکردم واقعا
خانم این خونه ام و روز اول ازدواجمه…
بعد ده دقیقه حامد تر و تمیز با موهای نم دار یه
ست تیشرت شلوارک آبی کاربنی وارد آشپزخونه
شد.
با دیدن سفره چشمای برق زد
_به به چه کردی جوجه…خیلیم ضعف دارم.

_منم بشین الان چایی میارم.
به حرفم گوش داد و خیلی زود شروع کرد.
همچین با اشتها میخورد که انگار داره بهترین
غذای دنیارو میخوره.
بعد از ریختن چایی بهش ملحق شدم.
قشنگترین صبحانه ای بود که تو عمرم خوردم.
حامد میگفت میخندید و منو هم میخندوند برام لقه
میگرفت و بعضی اوقاتم شیطنت میکرد.
با صدای زنگ گوشیم از جام بلند شدم و طرفش
رفتم.
با دیدن اسم مامان زود جواب دادم.
_الو سلام مامان…
_سلام عزیزم چطوری خوبی؟ حامد خوبه؟

سرجام برگشتم نشستم که حامد لقمه پنیر مربایی
سمتم گرفت
_ممنون مامان جفتمونم خوبیم شما خوبی؟ بابا
خوبه؟
مامان کمی حالاحوال پرسی کرد و بالاخره رفت
سراصل مطلبش..
_پروا من میخواستم برات کاچی درست کنم بیارم
مادر چون رسمه میدونی دیگه ولی خب…خالت
اینا گفتن مزاحمتون نشیم منم نیاوردم ولی برات
درست کردم هروقت خودت خواستی بیا بگیر.
لحظه ای خجالت کشیدم ، تو خانواده رسم بود
همیشه مادرشوهر فردای عروسی برای عروس
کاچی ببره…احساس اینکه مامان و بقیه میدونستن
ما دیشب چیکار کردیم باعث خجالتم میشد.

_نه مامان این چه حرفیه چه مزاحمتی کاش
میومدین…حالا اشکالی نداره حامد و میفرستم
عصر بیاد بگیره یا باهم میایم.
همون لحظه حامد شروع کرد به ابرو بالا پایین
انداختن که وعده ندم اما به حرفش گوش نکردم.
مامان قبول کرد بعد از اینکه کلی تاکید کرد
خودمو خسته نکنم خدافظی کرد.
_برای چی گفتی میریم میگیرم؟ من خستم امروز
فقط میخوام تو خونه استراحت کنم…
_______________________
سلام خوشگلا ، برای دوستانی که پرسیده بودن
خواستم جواب بدم بله آخرای رمان هستش اما
دقیق نمیدونم چند پارت مونده و نمیخوام یه عدد

الکی بگم و فقط خواستم اطلاع بدم که ناراحت
نشید و فکر کنید بی اهمیتم به سوالاتون🫶
خیلی دوستون دارم یاعلی

#پارت_725
با بیخیالی لقمه تو دستم خوردم گفتم
_چه خسته ای؟ مگه گوه جابه جا کردی؟
با حرص تیکه از نون کند و لب زد
_بله دیگه اگر منم مثل تو دیشب فقط دراز
میکشیدم و یکی دیگه برام کمر میزد تا خانم
آتیشش خاموش بشه الان خسته نبودم.

با این حرفش ضربه ای به پاش زدم
_خیلی بی تربیتی بعدم مگه من بهت گفتم تو آبمیوه
من دارو بریزی؟ وقتی خربزه میخوری باید پای
لرزشم بشینی…
حامد چشماش درشت شد و لب زد
_بده میخواستم یه شب خوب بسازم برات؟
خنده ای کردم و خم شدم طرفش لپشو بوسیدم
_دستت درد نکنه شب خیلی خوبی بود ولی امشب
باید بری کاچیو بگیری بدن من بهش نیاز داره…
از جام بلند شدم که حامد روشو ازم گرفت مشغول
غر زدن شد
_کاچیو برای دخترایی که تازه بکارتشونو از
دست دادن میدن که بدنشون جون بگیره من
نمیدونم مامان اصلا برای چی برات درست

کرده…خوبه میدونه خیلی وقته کار از کار
گذشته..
لیوان چاییم رو دوباره پر کردم به اُپن تکیه دادم
_خیلی پرویی حامد ،اولن که اصلا ربطی نداره
دوما همین که به رومون نمیاره اینو باید خدامونو
شکر کنیم…بخدا من حتی به این فکر میکنم که
مامان میدونسته دیشب چه خبری بوده از خجالت
آب میشم.
حامد از پای سفره بلند شد و خنده ای کرد
_عزیزم فقط مامان نه کل کسایی که توی اون
عروسی بودن خبر دارن…لامصب بعده عروسی
، عروس دوماد نمیان زیارت عاشورا بخونن که
همه میدونن اون شب چه خبره…
به اینکه انقدر راحت و خونسرد بود حسودیم میشد.

دست خودم نبود و همیشه عادت داشتم همه چیزو
بزرگ کنم.
همینجوری توی فکر بودم که دستاشو دور کمرم
حلقه کرد لب زد
_برای ماه عسل جذابمون آماده ای؟
ذوق زده نگاهش کردم و با لحن خوشحالی گفتم
_آره ، حامد چندروز میمونیم؟
_ده روز ، بیشتر نتونستم مرخصی بگیرم
بیمارستان به دکتر جذابی مثل شوهرت نیاز
داره…
خنده ای کردم و لیوان چایی رو کنار گذاشتم
دستامو دور گردنش حلقه کردم
_یادت نره فردا که میری بیمارستان یه جعبه
شیرینی ببری برای همکارات…

_ شیرینی برای چی؟
لبخند بزرگی زدم و با پرویی گفتم
_برای اینکه همه همکارات بفهمن شما دیگه زن
رسمی و قانونی داری…تا اگر چشمشونم دنبالت
بود سوراخ بشه.
حامد قهقهه ای زد
_چشم ، فردا تا من نیستم چمدونارو جمع کن که
شب راه بیوفتیم.
_چشم.
سرشو جلو آورد بوسه کوتاهی روی لبام زد.
بعد بهم کمک کرد تا سفره رو جمع کنیم…
***

 

#پارت_726
_پروا اینارو هم بزار تو چمدون من..
نگاهی به نایلون کوچیک توی دستش کردم و ازش
گرفتم.
_اینا چیه؟ چندونارو بستم میزارم تو کیف دستیم.
حامد لبخند بزرگی زد گفت
_باشه بهتر دم دست تره..
با این حرفش بیشتر کنجکاو شدم تا داخلش رو
ببینم.

گره نایلون رو باز کردم و با دیدن جعبه سیاه
صورتی روبه روم چشمام گرد شد.
_حامد این چیه؟
روی کاناپه نشست و قلپی از چاییش خورد
_عزیزم از اونجایی که زیاد علاقه ای به استفادش
نداری نمیدونی چیه وگرنه یه چیز خیلی نیازه
مخصوصا برای من و تو که تازه ازدواج کردیم و
نیاز به مزاحم نداریم.
با تاسف سرمو تکون دادم نایلون رو بستم.
_خب حالا چرا یه بسته گرفتی؟ یکی دوتا دونه
بسه دیگه!
حامد با لحن با مزه ای گفت
_آره حق باتوئه باید میگفتم یدونه ای هم میدین؟
مگه نونواییه؟ عزیزم ده روز اونجاییما همش
مصرف میشه!

چشمام با حرف حامد گرد شد.
_حامد مگه جنگه؟ نکنه میخوای منو ببری اونجا
استغفرلله…اینجوری که تو میگی با این محافظا
من بازم حامله میشم…
حامد قهقهه ای زد و قلپ دیگه ای از چاییش
خورد
_تو نگران هیچی نباش عزیزم من فکر همچیو
کردم…فقط زود حاضرشو که در بیایم.
_اوف باشه..
طرف کیفم رفتم و بسته رو داخلش چپوندم.
انگار حامد خیلی میترسید که من دوباره حامله
بشم..

البته منم دیگه نمیخواستم انقدر زود مادر بشم و دلم
میخواست اول درسم تموم بسه و با حامد چندسالی
تنها باشم.
بعد از انجام همه کارای لازم و چک کردن نهایی
از خونه بیرون زدیم.
چندباری به حامد گفتم روز در بیایم اما میگفت من
راننده شبم و منم دیگه حرفی نزدم…
سوار ماشین شدیم و بالاخره از خونه زدیم بیرون.
_حامد باورم نمیشه…بالاخره بعد اون همه سختی
و نرسیدن داریم دوتایی باهم میریم ماه عسل.
لبخندی زد و دستمو توی دستش گرفت بوسه ای
روش نشوند.

_اما من باورم میشه…خیلی برای این روزا
برنامه ریختم…پروا من این روزارو هرشب از
خدا میخواستم که فقط تو کنارم باشی.
صداش پر از آرامش بود ، سرمو کج کردم و با
عشوه لب زدم
_پس خدایا دستت درد نکنه بهترینی..
اوایل راه انرژیم بیشتر بود و هی میگفتم میخندیدم
اما با تکون های ماشین و تاریکی شب چشمام گرم
شده بود.
_پروا
_جانم

#پارت_727
دستشو روی پام گذاشت و فشاری داد

_اگر خوابت میاد بخواب ، هنوز خیلی مونده
برسیم!
زود دستی به چشمام کشیدم و توی جام تکون
خوردم
_نه نه خوابم نمیاد.
میترسیدم بخوابم و حامدم خوابش بگیره برای
همین مقاومت میکردم.
_جوجه چشمات داره داد میزنه خوابت میاد نگران
نباش من خوابم نمیگیره راحت بخواب.
باز هم مقاومت کردم و حامد دیگه حرفی نزد.
شاید اگر توی روز میرفتیم انقدر خوابالو نمیشدم و
حتی کل راه روی پام بند نمیشدم.
به منظره بیرون که همش سنگ و صخره بود نگاه
میکردم و نفهمیدم کی چشمام بسته شد و به خواب
رفتم…

_پروا قشنگم…زندگی حامد بیدارشو…
با صدای حامد چشمام رو باز کردم.
عجیب بود که صندلی ماشین کاملا خوابیده بود و
من دراز کشیده بودم.
نگاهم به چشمای خسته حامد افتاد که روی من خم
شده بود.
_صبح بخیر جوجه..
روی صندلی نشستم هوا کاملا روشن شده بود.
نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن منظره بی نظیر
روبه روم چشمام برق زد.
دور تا دورمون درخت بود و صدای آب آدمو به
وجد میاورد.
اینجا رسما یه تیکه از بهشت بود.

از ماشین پیاده شدم و کمی بدنمو کش دادم.
کنار حامد ایستادم و با ذوق گفتم
_حامد اینجا خیلی قشنگه ، چجوری پیداش کردی؟
دستشو داخل جیبش کرد و با لحن بامزه ای گفت
_برای یکی از همکارامه ، به زوجایی مثل ما
اجاره میده…وقتی عکساشو دیدم گفتم حتما باید
بیایم باهم.
محکم بغلش کردم و بوسه ای روی گونش نشوندم.
_خیلی قشنگه ، دستت درد نکنه.
حامد خنده ای کرد و لب زد
_تو تازه هنوز کلبه رو ندیدی!
با تموم شدن جملش سرمو چرخوندم تازه چشمم به
کلبه چوبی و مدرن که طرح سقف شیروونی بود
خورد.

انقدر قشنگ بود که حرف نداشت ، چندباری
مدلای خارجیش تو اینترنت دیده بودم.
زود از حامد فاصله گرفتم طرف کلیه رفتم ،
محشر بود.
_حامد زودباش کلیدشو بده.
خنده ای به ذوق من کرد و دستشو داخل جیبش
کرد کلید کوچیکی بیرون کشید.
_تو درو باز کن منم چمدونارو بیارم.
بعد کلید طرفم انداخت که رو هوا قاپیدم و درو باز
کردم.
دلم نمیومد خودش تکی وسایل بیاره چون میدونستم
خیلی خستس…
به کمکش رفتم و باهم چمدونارو آوردیم تو..

هوای داخل کلبه کمی گرم بود که حامد با پیدا
کردن کنترل کولر نجاتمون داد.

#پارت_728
من چون خوابیده بودم زیاد خسته نبودم اما حامد
بزور سرپا بود.
_عشقم برو بخواب دیگه خیلی خسته شدی.
گوشیش رو به شارژ زد و با لبخند طرفم اومد و
یهو سرمو تو آغوش کشید فشار داد.
_آی یواش…
سر و صورتمو محکم میبوسید و من غر میزدم.
چون ته ریشش داشت پوستمو میخراشید.

کمی ازم فاصله گرفت که با حرص گفتم
_چرا اینجوری کردی؟
بوسه ای خیس روی لبای آویزونم زد
_تا وقتی تو اونجوری به من میگی عشقم انتظار
داری چیکار کنم؟ دیوونه میشم دیگه.
سرمو با تاسف تکون دادم که خندید و طرف تخت
وسط کلبه رفت.
تیشرت و شلوارش در آورد روی زمین انداخت و
با شکم روی تخت افتاد.
_من یه چرت میزنم ، کمرم خیلی درد گرفت زیاد
نشستم.
منم لباسامو در آوردم و فقط لباس زیرام تنم موند.
نزدیکش رفتم و پاهامو دو طرف بدنش گذاشت.
_پروا چیکار میکنی؟

خم شدم و بوسه داغی روی کمرش نشوندم.
_میخوام حالت رو خوب کنم تو آروم بخواب.
حرفی نزد و من مشغول شدم.
خیلی بلد نبودم و فقط دستم روی عضلات بدنش
میکشیدم و کمی فشار میدادم.
بعضی اوقات میدیدم که بدنش میپره اما حرفی
نمیزد.
بعد پنج دقیقه وقتی احساس کردم به خواب رفته
کنارش دراز کشیدم.
اما یهو چرخید و منو به بدنش چسبوند و دستاشو
دورم حلقه کرد.
_اینجوری بهتر خوابم میبره…بدجوری عادت
کردم بغلت کنم زندگی حامد…

لبخندی روی لبم نشست و همونجور که سرم روی
بازوش بود خوابیدم.
***
به خودم تو آینه نگاه کردم.
پیرهن آبی همرنگ چشمام پوشیده بودم و موهامم
بخاطر گرما دم اسبی بسته بودم. صندل های
سفیدمو پام بود.
دیروز وقتی رسیدیم چون خسته بودیم بیشترش رو
خوابیدم و امروز به خواست من رفتیم خرید کردیم
تا شب دوتایی جوجه کباب کنیم.
به آشپزخونه خیلی کوچیک کلبه رفتم و سینی
جوجه هارو همراه با سالاد شیرازی که درست
کرده بودم برداشتم طرف در رفتم.

حامد داشت منقل رو آماده میکرد و امیدوار بودم
بلد باشه.
همین که خواستم از کلیه خارج بشم صدای حامد
باعث شد ثابت وایستم.
_فعلا به کسی چیزی نگو…هیچکس نمیخوام
بفهمه…
کنجکاو شدم ، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه
کسی چیزیش شده بود؟
حامد دوباره ادامه داد
_نه اصلا نمیخوام پروا بفهمه…خودم حلش میکنم
نمیخوام ناراحت بشه…ما تازه ازدواج کردیم به
آرامش رسیدیم نمیخوام ذهنش درگیر بشه.

 

#پارت_729
شنیدن حرفاش باعث شده بود استرس به جونم
بشینه.
یعنی چی شده بود که اگر من میفهمیدم باعث
ناراحتیم و درگیر شدن ذهنم میشد؟
با مکثش احساس کردم متوجه حضورم شده و
برای اینکه فکر نکنه فالگوش ایستادم لبخندی زدم
و با خونسردی وارد شدم.
_جوجه هارو آوردم.
حامد که تلفن هنوز کنار گوشش بود سری تکون
داد لب زد
_باشه من دیگه برم فعلا ، خدافظ.

وقتی گوشی قطع کرد همونجور که خودمو مشغول
چیدن میز کوچیک کرده بودم گفتم
_چرا قطع کردی عشقم؟ حرف میزدی دیگه
حامد نزدیکم شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد
بوسه ای روی گونم نشوند.
_زیاد مهم نبود بعدا حرف میزنم…میگم امشب
خیلی خوشگل شدیا…این پیرهنه خیلی بهت میاد.
یه تیکه خیار از ظرف سالاد برداشتم نصفش رو
گاز زدم که حامد مچ دستم گرفت دستم رو طرف
دهن خودش هدایت کرد و تیکه دیگه خیار خورد.
_ممنونم ، خودمم این پیرهنه رو خیلی دوست
دارم.
حامد بوسه دیگه ای طرف دیگه صورتم نشوند و
جوجه هارو برداشت طرف منقل رفت.

_هرچی که رنگ چشماتو داشته باشه قشنگه…
لبخندی زدم و یکم نزدیکش ایستادم
_خیلی جلو نیا دود میره تو چشمت..
باشه ای گفتم و به ستون چوبی تکیه دادم
_راستی با کی داشتی حرف میزدی؟
حامد بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_کی میتونه حتی تو ماه عسلم به من زنگ بزنه؟
نوید بود دیگه.
خنده ای کردم و به جنگل نگاه کردم
_خب حالا چی میگفت؟ اتفاقی افتاده؟
حامد انگار بخاطر سوالام کمی مشکوک شده بود.
با چشمای ریز شده نگاهم کرد اما من کاملا
خونسرد بودم.

_نه چه اتفاقی ، اولش یکم چرت و پرت گفت بعدم
راجب بیمارستان اینا چیز خاصی نبود. خیلی دلش
برای من تنگ شده.
ترجیح دادم دیگه سوالی نپرسم تا بیشتر مشکوک
نشه.
اما امیدوارم بودم خیلی ازم مخفی نکنه و بهم بگه
چه اتفاقی افتاده.
و اگر نمیگفت مجبور میشدم خودم بپرسم ، اما دلم
میخواست خودش بگه…بالاخره ما زنو شوهر
بودیم و به قول مامانم زنو شوهر نباید هیچی رو
از هم قایم بکنن..
با آماده شدن جوجه ها هردو پشت میز نشستیم و با
برنجی که من پخته بودم خوردیم.

توی اون فضا و صدای آب واقعا خیلی لذت بخش
بود.
_وای حامد خیلی خوشمزه شده بود دستت درد
نکنه…
حامد کمی از دوغش خورد بعد دهنش رو با
دستمال پاک کرد
_دست شما درد نکنه جوجه ، بیشتر زحماتش با
شما بود…جوجه رو با جوجه خوردم!

#پارت_730
خنده ای به حرفش کردم و به اطرافم نگاه کردم
نفس عمیقی کشیدم

_حامد اینجا خیلی آرامش بخشه ، لطفا هرچندوقت
یکبار بیایم دوتایی..
حامد کمی از سالاد خورد گفت
_چشم…پروا
وقتی اسممو صدا کرد لحنش فرق داشت.
مشخص بود قراره چیزی بگه و این منو خوشحال
کرد.
تمام توجهم بهش دادم و جواب دادم
_جانم
دستاشو توی هم قفل کرد و گلوشو صاف کرد
_من اصلا از تو نپرسیدم یعنی خب فرصت نشد ،
تو از اینکه داریم توی خونه من زندگی میکنیم
راضی؟

با شنیدن سوالش لحظه ای ناراحت شدم چون فکر
میکردم قراره راجب اون اتفاقی که پشت تلفن
شنیده بودم حرف بزنه.
اما از طرفی از اینکه فکرش درگیر این قضیه
شده بود و به فکر رضایت من بود هم خوشحال
شدم.
لبخندی زدم و سرمو کج کردم با لحن پر از
قاطعیت گفتم
_خونه تو نه ، خونه ما اونجا دیگه برای
جفتمونه…و من از اینکه اونجا زندگی میکنیم
خیلیم خوشحالم.
حامد با شنیدن حرفم لبخند کوچیکی زد و بعد به
چشمش رو دزدید.
چرا خوشحال نشد انگار؟ چرا انگار فکرش درگیر
بود؟

دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
میز رو جمع کردیم و حامد پیشنهاد داد بریم کنار
رودخونه یکم قدم بزنیم.
با اینکه هوا گرم بود اما باز هم شال نازکی دورم
انداختم تا حشره ای نیشم نزنه.
دست تو دست با حامد بین درختا راه میرفتیم و به
رودخونه نزدیک تر میشدیم.
_حوصلم سر رفت خب ، یه چیزی بگو..
حامد با شنیدن صدام از فکر بیرون اومد و نگاهی
به من انداخت.
_چی بگم؟
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_نمیدونم ، مثلا یه خاطره از دانشگاه یا بیمارستان
یا از بیمارات تعریف کن.

حامد کمی فکر کرد لبخندی زد.
_یه چیز باحال یادم اومد ، یه شب خیلی کلافه
بودم داغون بودم و از عالم و آدم شاکی…همون
موقع ها که تازه یه اتفاقایی بینمون افتاده بود اما
جفتمونم نمیخواستیم بیوفته و رفتارمون عوض شده
بود.
با تمام دقتم داشتم گوش میدادم ، میخواستم بدونم
چرا میگفت باحال…
حامد نفسی گرفت ادامه داد
_بلند شدم رفتم خونه نوید ، اون همیشه توی
خونش مشروب داره…گفتم هرچی داری بیار اونم
کم نزاشت و یه عالمه شیشه آورد…
منم مثل دیوونه ها همشو خوردم و توی اون لحظه
ها فقط به تو فکر میکردم…

 

#پارت_731
ثابت ایستاد و چون دستم توی دستش بود منم
ایستادم.
روبه روم ایستاد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و
دستش روی لبم کشید
_به سرخی لبات ، به چشمات…به سفیدی تنت ،
عطرت که یه لحظه ام از سرم بیرون نمیرفت…
انقدر خوردم که مسته مست شدم و دیگه تو حال
خودم نبودم.
با شنیدن حرفاش ذوق کرده بودم.

دست خودم نبود و فکر اینکه توی اون لحظاتی که
فکر میکردم به یکتا فکر میکنه داشته به من فکر
میکرده قشنگ بود برام.
حامد جلو اومد و من عقب رفتم به درخت پشتم
تکیه دادم.
با یادآوری خاطرات خنده ای کرد
_بعد خونه رو گذاشتم رو سرم و نوید داشت سکته
میکرد…هی میگفتم میخوام برم پیش زنم ، زنم
منتظره و این حرفا…بیچاره نوید نمیدونست
منظورم چیه میگفت تو که زن نداری چت شده…
نمیدونست من دلم برای دختری که همه میگن
خواهرته رفته و رسیدن بهش برام محاله.
خلاصه یکاری کردم که دیگه نوید نزاشت شبا برم
پیشش مشروب بخورم.

با شنیدن حرفاش قهقهه ای زدم و دستم روی
صورتش گذاشتم.
_چقدر دلم میخواست اونجا بودم.
حامد سرشو جلو آورد پیشونیشو به پیشونیم
چسبوند
_پروا اون روزا رو هم دوست دارم هم متنفرم
ازشون…دوست دارم چون داشتم عاشق تو میشدم
و متنفرم چون فکر میکردم غیرممکنی برای من.
دستم روی صورتش کشیدم
_اما من دوستشون دارم شاید اون موقع ها سختی
کشیده باشم اما حداقل الان میبینم الکی نبوده و
ارزشش رو داشته…همین که الان تو بغل توام ،
کنار توام برام بسه.
حامد لبخندی زد و انگشتشو روی لب پایینم کشید.

سرشو جلو آورد و لبمو تو دهنش کشید ،خیس
میبوسید.
دستمو نوازش وار توی موهاش میکشیدم همراهی
میکردم.
صدای ملچ ملوچون با صدای آب مخلوط شده بود.
جفت دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و منو به
خودش میفشرد.
بدوناینکه لبامون از هم جدا بشه ، جاشو با من
عوض کرد خودش به درخت تکیه داد.

#پارت_732

نفس کم آورده بودم و دیگه نمیتونستم ادامه بدم.
دستمو روی سینش گذاشتم و عقب کشیدم.
با چشمای خمار نگاهش کردم نفس نفس میزدم.
دور لباش صورتی شده بود و باعث شد خندم
بگیره.
فشاری به کمرم داد لب زد
_به چی میخندی جوجه؟
به لباش اشاره کردم و با انگشت شست کمی روش
مالیدم نشونش دادم
_لبات صورتی شده.

مثل خودم خندید و یکی از دستاشو آزاد کرد دور
لب من کشید
_برای خودتو هنوز ندیدی…
زود دستمو رو لبای خودم کشیدم اما خب مشخص
بود اینجوری پاک نمیشه.
حامد با چشمای شیطونش بهم زل زد و ابروهاش
بالا داد گفت
_برگردیم کلبه؟
سرمو کج کردم خودم لوس کردم
_نهه…مثلا قرار بود بریم کنار رودخونه.
_خیلی خب باشه نزن میریم ولی زود برگردیم هوا
یکم دیگه کاملا تاریک میشه بیرون خطرناکه..

میدونستم که میخواد منو بترسونه تا زودتر
برگردیم چون اینجا کاملا امن بود و از یه قسمتی
به بعد دورش رو حصار کشیده بودن.
بالاخره بعد از یکم دیگه راه رفتن به رودخونه
رسیدیم.
با ذوق از حامد فاصله گرفتم نزدیک رفتم.
به عادت بچگی که هروقت میرفتیم جاده دستمو
توی رودخونه میبردم باز هم اینکارو کردم.
آبش سرد بود و این حالم خوب میکرد ، گرمای
تابستون واقعا بعضی اوقات کلافه کننده میشد.
با ذوق طرف حامد برگشتم بلند گفتم
_حامد خیلی خوبه ، توام بیا دستتو بزن.

همونجور که دستش تو جیبش بود سرشو تکون داد
_من همینجا راحتم.
با بیخیالی سری تکون دادم و زود گوشیم در آوردم
طرف حامد گرفتم.
_پس بیا چندتا عکس از من بگیر.
حامد گوشیو گرفت و منم زود ژست گرفتم.
با حوصله بهم میگفت چطور وایستم و چجوری
ژست بگیرم و من از این همه اهمیتش خوشم
میومد.
بعد از اینکه تموم شد نگاهی به عکسا انداختم
برای اینکه حامد اذیت بکنم گفتم
_خیلی خوبن ، استوریشون میکنم بچه های
دانشگاهمون ببینن اخه همشون سپردن براشون
عکس بفرستم.

 

#پارت_733
اصلا همچین چیزی نبود و من اصلا دوستی
نداشتم و فقط میخواستم حامد حرص بدم.
_بله بله؟ اینارو میخوای استوری کنی؟ بچه های
دانشگاهتون غلط کردن من خوشم نمیاد عکسای
لختی زنم بقیه ببینن!
عکسا لختی نبودن اما سینه بازو و مچ پام کاملا
برهنه بود.
_یعنی چی حامد؟ دوست دارم بزارم عکسای
خودمه! بعدم کجاشون لختیه؟

حامد دستشو جلو آورد گوشیو از دستم قاپید
_الان پاکشون میکنم میفهمی جوجه!
زود سمتش پریدم و آویزون دستش شدم
_نه نه نکن ، غلط کردم دروغ گفتم پاکشون
نکن…
نگاه خندونشو به چشمام دوخت
_جوجه فکر کردی من نمیفهمم داری منو اذیت
میکنی؟ منم اذیتت کردم نگران نباش.
با تموم شدن جملش مشت محکمی به بازوش زدم
ازش فاصله گرفتم.
_ایش…اصلا نمیخواستم همچین کاری بکنم.

حامد قهقهه ای زد و گوشیمو دستم داد گوشی
خودش رو از جیبش بیرون کشید
_حالا قهر نکن بیا چندتا هم سلفی با کوشی من
بگیر میخوام عکست تو گوشیم باشه.
با شنیدن حرفش تو دلم ذوق کردم و آویزون
گردنش شدم.
_نه بیا دوتایی بگیریم.
حامد گوشی رو بالا برد و باهم کلی سلفی گرفتیم.
ژست های مختلف میگرفتیم و حتی حامد ادا بازی
در میاورد و صدای خنده های جفتمون بالا رفته
بود.
_بیار ببینیم عکسارو..
مشغول دیدن عکسا بودیم که یهو گوشیش زنگ
خورد.

شماره ناشناس بود و اسمی نداشت.
حامد نگاه کوتاهی به من انداخت بعد قطع کرد.
_کی بود؟ چرا قطع کردی؟
شونه ای بالا انداخت و دوباره به عکس ها زل زد
_ناشناس جواب نمیدم.
سری تکون دادم حرفی نزدم ، چون منم ناشناس
جواب نمیدادم اما یه حسی بهم میگفت حامد میدونه
کیه و فقط نمیخواد جلوی من حرف بزنه.
سعی کردم بیخیال بشم و دوباره نگاهم به عکسا
دوختم که اینبار پیام اومد و بالای صفحه نماش
داده شد.
«حامد جان ، کیمیا هستم حتما با من تماس بگیر».

 

#پارت_734
حامد جان؟ جان؟ کیمیا کی بود؟ چرا انقدر حامد
صمیمی صدا کرده بود؟
نگاه پرسشگرانم به حامد دوختم که زود گوشی تو
جیبش گذاشت لب زد
_برگردیم کلبه؟
یعنی نمیخواست هیچ توضیحی بده؟
اگر خودشم همچین پیامی روی صفحه گوشی من
میدید انقدر خونسرد رفتار میکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

ای بابا.خوشی به اینا نیومده😐این کی بود دیگه?!مرسی قاصدک جونم.😘دستت درد نکنه.

Mahsa
4 ماه قبل

نوید چی‌میگفت؟؟کیمیا کیه دیگه؟؟داستان پیچیده شد😕

Mahsa
4 ماه قبل

وای خداروشکر ک این رمان هر شب پارت داره وگرنه از فوضولی میمردم😕هی دارم با وعده این ک شب معلوم میشه چیشده خودمو اروم میکنم😂

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x