رمان اوج لذت پارت 166

4.4
(134)

 

_خب هوس کردم…اصلا من هوس نکردم که
بچت هوس کرده…
سرشو با تاسف تکون داد و زیرلب زمزمه کرد
_یه بچه کم بود حالا دوتا شدن!
از ماشین پیاده شد و طرف نیسان رفت.
لبخند بزرگی روی لبام نشست ، چقدر خوب بود
که حامله بودم اینجوری به همه حرفام گوش
میکرد.
بعد چند دقیقه با یه هندونه بزرگ برگشت.
_خب من الان میخوام بخورم!
نفس عمیقی کشید و لب زد
_پروا نمیشد هندونه رو وسط خیابون بگم ببره که
صبر کن پنج دقیقه دیگه میرسیم خونه ببر همشو
بخور…

مجروا حرفی نزدم و سعی کردم ساکت باشم..
اخمای حامد درهم بود و انگار عصبی بود اما چرا
یهو؟
وقتی رسیدیم خونه مامان به استقبالمون اومد.
_حامد خوب شد اومدی؟ شام میمونی؟
_نه مامان جان ، الانم تا بالا اومدم چون هندونه
گرفتم پروا که زورش نمیرسه گفتم خودم بیارم.
مامان تشکری کرد و حامد مجبور کرد داخل بشه.
_بابا تو سالنه برو پیشش میگم پروا برات چایی
بیاره..
مجبورا داخل آشپزخونه رفتم ، هنوز کمی پشتم
درد میکرد و توی راه رفتن اذیت میشدم.
_پروا مادر خوش گذشت؟ چیکارا کردید؟ کجا
رفتید؟

 

#پارت_632
نگاهی به حامد انداختم و قبل اینکه اون حرفی
بزنه جواب دادم
_خیلی ، یکم دور زدیم بعدم رفتیم رستوران..
مامان لبخند رضایت بخشی زد اما بابا سرش پایین
بود.
هیچوقت نمیخواست با ما کنار بیاد؟
حامد دستشو روی شونه بابا گذاشت
_بابا چه خبر از شما؟ همچی خوبه ایشالله؟
_خوبه پسرم خداروشکر

بابا انقدر توی فکر بود که زیاد توی جمع ما نبود
و تک توک حرفی میزد.
حامد بعد از ده دقیقه بلند شد و قصد رفتن کرد….
با خستگی و کمر درد روی تخت دراز کشیدم.
امیدوار بودم این خستگی های بیش از حد که دکتر
میگفت بخار حاملگی زودتر تموم بشه….
تلفنم برداشتم و نگاهی به ساعت انداختم ۱۲شب
نشون میداد.
دلتنگ محبوبه بودم و دلم میخواست کمی باهاش
درد و دل بکنم.
شمارشو رو گرفتم گوشی کنار گوشم گذاشتم.
اونجا روز بود و میدونستم بیداره…

بعد از چند بوق طولانی وقتی که خواستم قطع
بکنم صدای بی جونش توی گوشی پیچید.
_پروا
از ذوق شنیدن صداش زود جواب دادم
_محبوبه سلام ، وای دختر خیلی دلم برات تنگ
شده بود.
چندسرفه کرد و با صدای خیلی ضعیفی جواب داد
_منم…دلم برات…تنگ شده…
با شنیدن صداش نگران شدم و ترس به وجودم
رخنه کرد.
چرا انقدر بی خال و ضعیف حرف میزد؟
_محبوبه ، حالت خوبه؟
صدای نفس های خش دارش رو میشنیدم.

نمیفهمیدم چرا انقدر مکث کرده برای جواب دادن.
_نه…
قلبم تیر کشید ، نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟
_یعنی چی نه؟ تو که خوب بودی.
محبوبه باز هم سرفه کرد و من اینجا سکته کردم.
_پروا ، خوب
نیستم…دکترا…جوابم..کردن…فردا صبح
قراره…عملم بکنن اما…میگن خیلی درصدش
کمه که…زنده بمونم…
شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چی بگم!
قلبم بدجوری درد میکرد و نفسم کم شده بود.
بغض لعنتیم ترکید و اشکام سرازیر شد.
_محبوبه…تو خیلی قوی تر از این
حرفایی…هیچیت نمیشه همه چی خیلی خوب پیش
میره…حالت خوب میشه مگه نه؟

صدای خنده ریز محبوبه رو شنیدم
_امیدوارم..
_خاله اینا میدونن؟

#پارت_633
کمی مکث کرد و نفس گرفت
_فقط بابام…توی راهه..
_ولی خاله باید بدونه محبوبه اونم باید میومد
پیشت!
زود زمزمه کرد

_نه نه ، مامان حالش بد میشه نمیخوام…همه
عمرش تو بیمارستان گذشته نمیخوام دوباره بیاد
اینجا…
درکش نمیکردم ، خاله اگر میفهمید ناراحت میشد.
دخترش بود و حق داشت که با خبر بشه..
_محبوبه کاش میتونستم بیام پیشت…کاش
میدیدمت دلم میخواد بغلت بکنم..
میفهمیدم که چقدر بغض داره اما خودشو نگه
میداره
_پروا اگر من چیزیم شد میشه لطفا حواست به
مامانم باشه بهش سر بزنی اون خیلی تنها میشه
بدون من…
هق هقم بلند شد و نتونستم خودم کنترل بکنم
_محبوبه تو هیچیت نمیشه تروخدا اینجوری حرف
نزن.

_باشه باشه پروا من…دیگه باید…قطع بکنم..
اشکم رو پاک کردم و باشه ای گفتم.
_پروا خیلی دوست دارم ، اگر ُمردم به بچت راج
منم بگیا یادت نره..
قبل اینکه بزاره حرفی بزنم و اعتراضی بکنم تلفن
قطع کرد.
تلفن کنار گذاشتم اشک ریختم به حالش…
چقدر بد بود دور از همه خانوادت و کسایی که
دوستشون داری به بگن امیدی نیست…
حتی کسیو نداره بهش دلداری بده..
البته که این تصمیم خودش بود اما بنظرم اشتباه
بود.
نمیدونم چقدر گریه کردم و هق زدم که خوابم
برد….

***
_پروا کجایی؟ چرا تلفنت جواب نمیدی؟ میدونی
چقدر نگران شدیم؟ حامد و بابا به همه زنگ زدن.
گوشه امام زاده نشستم و نفس عمیقی کشیدم
_ببخشید گوشیم سایلنت توی کیفم بود نشنیدم ، من
خوبم.
مامان نفس آسوده ای کشید اما باز هم با لحن
عصبانی گفت
_کجا رفتی بی خبر؟ من فکر میکردم تو اتاقتی!
_اومدم امام زاده صالح مامان زود برمیگردم.
مامان انگار کمی شوکه شده بود.
بعد چند لحظه انگار به کسی دیگه گفت

_نگران نباشید میگه رفته امام زاده صالح..
گوشی دست به دست کردم.
_مامان من دیگه قطع میکنم تا نیم ساعت یکساعت
دیگه برمیگردم.
_پروا مادر حامد میکه میاد دنبالت همونجا
بمون…
دستی به چادر روی سرم کشیدم
_لازم نیست خودم برمیگردم دیگه..
_پروا مادر گوش نمیکنه که به حرفم راه افتاد
داره میاد…
مجبورا باشه ای گفتم و بعد خدافظی کوتاهی تلفن
قطع کردم.

نگاهم به امام زاده دادم ، بخاطر محبوبه اومده
بودم کسی نبود که حالا براش دعا بکنه و من
میخواستم اینکارو بکنم…

#پارت_634
اما حالا که اومده بودم برای آینده خودم و حامد
دعا میکردم.
میدونستم که محبوبه حالا توی اتاق عمله و فقط
پدرشه که اونجا کنارش داره…
بعد چهل دقیقه گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم حامد فهمیدم که رسیده.
از امام زاده خارج شدم و چادرم رو در آوردم.

کمی اینور اونور کردم تا بالاخره ماشین حامد
دیدم.
طرفش رفتم سوار شدم.
_سلام…
همین که به طرفش برگشتم با چشمای کنجکاوش
روبه رو شدم.
دستمو گرفت بوسه ای زد
_سلام جوجه ، چه خبره؟ اینجا چیکار میکنی؟
اخمی کردم و لب زدم
_یعنی چی؟ مردم برای چی میان امام زاده؟
حامد سری تکون داد و حرفی نزد راه افتاد.
استرس داشتم فکرم درگیر محبوبه بود.

اگر اتفاقی براش میوفتاد چی؟ حتی فکر کردن
بهش هم حالمو بد میکرد.
با قرار گرفتن دست حامد روی زانوم به خودم
اومد.
_انقدر استرس نداشته باش ، حالش خوب میشه!
شوکه نگاهش کردم ، اون از کجا میدونست
نگرانم؟
_تو میدونی؟
سرشو تکون داد و به روبه روش خیره شد
_اره ، نگران نباش پروا محبوبه دختر قویه حالش
خوب میشه…
طرفش چرخیدم و با گیجی لب زدم
_تو از کجا خبر داشتی؟

_نوید بهم گفت ، همه آزمایشا و روند درمانش
خبر دارم….
چرا انقدر پیچیده شد؟ شایدم من خیلی خنگ بودم
که نمیفهمیدم
_نوید از کجا میدونه؟
نگاهی بهم انداخت و خنده ای به صورتم زد
_ نوید پیش محبوبس!
اینبار واقعا تعجب کردم و دستم روی دهنم گذاشتم
_چی؟ واقعا؟ کی رفت؟ یعنی نوید الان کاناداس؟
سرشو به نشونه آره تکون داد
_دو سه روز بعد اینکه محبوبه رفت ویزاش اوکی
کرد رفت پیشش…به منم از لحظه به لحظه درمان
محبوبه خبر میداد.

لبخندی روی لبم نشست.
خوب بود که حداقل محبوبه تنها نبود.
اما تازه یاد بابای محبوبه افتادم سریع گفتم
_وای بابای محبوبه رفت خب اونجا الان ، نوید
نره پیشش بفهمه!
حامد خنده ای کرد و سری تکون داد
_عزیزم نوید قبل رفتنش از مامان بابای محبوبه
اجازه گرفت…
چرا حامد از همچی خبر داشت اما من نمیدونستم؟
چرا هیچی نمیدونستم؟ محبوبه هیچی به من نگفته
بود!

#پارت_635

_حامد فکر میکردم منو محبوبه با هم دوستیم!
با شنیدن حرفم انگار تعجب کرد
_معلومه که دوستید ، چرا الان یهو فکر میکنی
دیگه نیستید؟
پوزخندی زدم و به بیرون نگاه کردم
_نوید همچیو برای تو تعریف کرده اما محبوبه
هیچی به من نگفت ، درحالی که محبوبه همچیه
منو میدونست حتی اون اولین نفر حاملگی منو
فهمید…
انگار متوجه شد که ناراحت شدم و دستشو جلو
آورد و دستمو گرفت.
_شاید دلیلی داشته ، صبر کن وقتی حالش خوب
شد ازش بپرس…

سری تکون دادم و سکوت کردم.
به خیابون شلوغ نگاه میکردم که حامد بوسه ای
روی دستم زد
_میخوای برات یه چیزی بخرم بخوری؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم.
_نگرانم اشتها ندارم.
_پروا استرس برای تو خوب نیستا ، نگران
محبوبه نباش خوب میشه…
امیدوارمی گفتم و سکوت کردم.
تا وقتی که به خونه برسیم دیگه حرفی بینمون رد
و بدل نشد….
با ایستادن ماشین چشمام رو باز کردم.

جلوی در خونه بودیم.
دستم طرف دستگیره رفت که حامد صدام کرد.
_صبر کن…با بابا حرف زدم.
طرفش چرخیدم و چشمام ریز کردم
_راجب چی؟
لبخندی زد و با خوشحالی گفت
_مراسم نامزدیمون!
شوکه شدم ، قرار بود مراسم بگیریم؟ ولی اخه تا
اونموقع شکم من بالا میومد و همه میفهمیدن!
_حامد مراسم نامزدی؟ نمیشه نگیریم؟
_برای چی نگیریم؟ پروا چرا ذوق نداری من با
این سنم برای تجربه همه اینا با تو ذوق دارم.
لبخندی زدم و سرمو به پشتی صندلی تیکه دادم

_ذوق دارم ، حتی بیشتر از تو…حامد من آرزوم
بود این روزارو تجربه بکنم باهات اما…حامد تا
ما مراسم بگیریم شکم من بالا تر میاد و خب
میخوایم چیکار بکنیم؟ همه میفهمن!
حامد سرشو نزدیکم کرد و دستشو روی صورتم
کشید
_پروا بالاخره که همه قراره بفهمن ، بعدم نگران
نباش مراسم پنجشنبس تا اون موقع شیکمت زیاد
تکون نمیخوره!
با تموم شدن جولش چشمام درشت شد!
حامد چی گفت؟ پنجشنبه؟
_حامد پنجشنبه امروزه!
خنده ای کرد و گفت
_جوجه هفته دیگه!

 

#پارت_636
تو جام پریدم و ثابت نشستم
_حامد میفهمی چی میگی؟ یه هفته دیگه؟ اصلا
امکان نداره بابا قبول کرده باشه!
_قبول نمیکرد اما مجبورش کردم.
ترس باز هم وجودم در بر گرفت.
همه چیز خیلی سریع داشت پیش میرفت.
_حامد چرا از من نپرسیدی؟ اصلا امکان نداره تو
یه هفته بتونم آماده بشم! خیلی داریم عجله میکنیم!
اخماش درهم شد و نگاه مشکوکش رو بهم دوخت
_پروا نکنه پشیمون شدی؟

با گیجی نگاهش کردم و پرسیدم
_از چی؟
چنگی به موهاش زد و نگاهشو ازم گرفت
_از با من بودن!
واقعا به همچین چیزی فکر میکرد؟ دیوونه شده
بود؟ من برای رسیدن به حامد خدارو التماس کردم
حالا پشیمون میشدم؟
_حامد واقعا چرا همچین فکری کردی؟
نیشخندی زد و شونه ای بالا انداخت
_پروا من همیشه یه ترسی تو وجودم هست ،
یازده سال ازت بزرگترم فکر اینکه شاید یه روز
ازم خسته بشی شاید یه روز دیگه منو نخوای شاید
افکارم تورو اذیت بکنه یا اینکه یه روز از یکی
همسن خودت خوشت بیاد…منو دیوونه میکنه..

من حتی یکبارم به فاصله سنیمون فکر نکردم.
چون سن برام مهم نبود ، تازه فاصله من و حامد
خیلی هم زیاد نبود.
کسایی دیده بودم که حتی بیست سال فاصله سنی
داشتن اما خیلی خوشبخت بودن.
دستای مردونش توی دستم گرفتم و روی صورتم
کشیدم.
گرماش حالم خوب میکرد
_حامد اینجوری باشه که خب منم باید بترسم ،
ممکنه خب تو یه روز از بچه بازی های من خسته
بشی شاید نخوای دیگه منو به قول خودت بزرگ
بکنی…یعنی منم باید بترسم که تو از دختری که
سنش بالاتره خوشت بیاد؟
سرشو جلو آورد و بوسه ای روی لبام نشوند.

اینبار عقب نکشیدم و از اینکه کشی ببینه هم
نترسیدم.
_پروا من عاشق همون بچه بازی هایی که میگی
شدم عاشق کوچولو بودنت شدم عاشق لجبازیات
شدم…لامصب شب اولی که باهات خوابیدم حتی
با اینکه تو حال خودمون نبودیم اما تا چندوقت فقط
به این فکر میکردم چرا انقدر ناب بودی…بعد تو
حتی نتونستم به بودن با یه دختر دیگه فکر بکنم
حتی با اینکه میدونستم غیره ممکنه!
لبخندی روی لبم نشست و سرمو کج کردم
_خوبه هیچوقتم به بودن با دختر دیگه فکر نکن
چون کلتو میشکنم ، تو فقط برای منی ، من عاشق
تو و فاصله سنی بینمونم…هیچوقتم پشیمون
نمیشم…
حامد چشمی گفت و سرشو جلو آورد تا دوباره
لبامو ببوسه که تقه ای به شیشه ماشین خورد..

سریع ازش فاصله گرفتم طرف شیشه چرخیدم و با
دیدن بابا قلبم ریخت..
از ترس چشمام بستم و دستم روی قلبم گذاشتم
_وای…

#پارت_637
حامد هم لحظه ای با دیدن بابا شوکه شد اما به
ثانیه نکشید که خیلی خونسرد از ماشین پیاده شد.
_سلام بابا
میترسیدم از ماشین پیاده بشم.

حامد طرف بابا رفت و دستشو روی شونه بابا
گذاشت.
_اینم دخترتون تحویل شما!
صداشون بخاطر شیشه پایین سمت راننده میشنیدم.
بابا حامد طرف خودش کشید و با صدای ضعیفی
گفت
_چیکار میکردید تو ماشین؟
ای وای؟ حالا چی میخواست جواب بده؟ درسته
محرم بودیم اما مطمئنم که بابا وقتی میگفت حد و
مرز رعایت کنید منظورش همینا بود.
حامد کمی مکث کرد بعد خنده ای کرد
_بابا خجالتم نده دیگه برای چی میپرسی؟ نامزد
بازیه دیگه..
بابا با لحن جدی گفت

_مگه نگفتم حد خودتونو رعایت کنید؟
حامد کمی از بابا فاصله گرفت و دیدم که چشماش
ریز کرد
_بابا یعنی چی؟ پروا دیگه رسما زنمه ما محرمیم
، کار غیر عرفی انجام ندادیم که…
قبل اینکه بابا حرفی بزنه از ماشین پیاده شدم.
_بابا سلام
طرفم چرخیدن و بابا با اخم بزرگی گفت
_تو بدون خبر یهو کجا غیبت زد؟ چرا گوشیت
جواب نمیدادی؟ نمیگی ما نگران میشیم دلمون
هزارجا میره؟
با شرمندگی سرم پایین انداختم و لب زدم
_ببخشید بابا ، بخدا از قصد نبود رفته بودم
امامزاده سرصدا زیاد بود نشنیدم..

بابا دیگه حرفی نزد و طرف حامد چرخید
_میای بالا یا میری؟
حامد نگاهی به ساعتش انداخت
_باید برم بیمارستان نمیتونم بمونم.
بابا سری تکون داد و ضربه ای پشت کمر حامد
زد
_خب پس تو برو دیرت نشه ، پروا بیا بریم خونه
مامانت خیلی نگران شده بود.
چشمی گفتم و بعد از خدافظی کوتاهی از حامد با
بابا وارد حیاط شدیم.
خواستم طرف ساختمون برم که بابا مچ دستم
گرفت
_پروا صبر کن…

ایستادم و طرف بابا چرخیدم و نگاه کنجکاوم بهش
دوختم.
_جانم بابا اتفاقی افتاده؟
بابا دستی داخل موهاش کشید و کمی مکث کرد
انگار نمیدونست چی بگه
_حامد راجب مراسم نامزدی زوری که داره
میگیره بهت گفت؟
مراسم نامزدی زوری؟ بابا میخواست مخالفتشو
نشون بده؟
ناخونام وحشیانه توی دستم فرو کردم
_یه چیزایی بهم گفت امروز…
بابا نفس عمیقی کشید و لب زد
_پروا من با همچی کنار اومدم حتی با اینکه
راضی نبودم و دروغم نمیکم تمام تلاشم رو کردم

که منصرفتون کنم ولی خب نشد اما نمیتونم تحمل
کنم تو روی فامیل دور و نزدیک دوست و آشنا
بگم دخترم و پسرم که خواهر برادر بودن دارن
ازدواج میکن…

#پارت_638
بابا جوری حرف میزد انگار ما خواهر و برادر
واقعی و خونی بودیم.
_بابا خب به همه میگیم ، میگیم که من بچه شما
نیستم…
بابا دستشو توی موهاش کشید
_پروا این مگه مهمه برای کسی ، توی کل بازار
و محل کارم میپیچه دختر پسر علی که این همه

سال تو یه خونه باهم بزرگ شدن حالا….استغفرلله
خیلی حرفا میزنن که دلم نمیخواد بشنوین….
نفس بیرون فوت کردم و با صدای ضعیفی پرسیدم
_خب بابا حالا میخواید چیکار کنید؟
بابا نگاهشو به چشمام دوخت لب زد
_حامد با من لج کرده ، راضیش کن فعلا بیخیال
این چیزا بشه…یا یه نامزدی خیلی کوچیک بین
خودمون بگیره…
من چطوری باید حامد راضی میکردم؟ اون امکان
نداشت کوتاه بیاد.
خودمم دلم میخواست نامزدی بگیرم شاید انقدر
زود نه اما خب کدوم دختری بود که میخواست این
مراسم شیرین از دست بده.

_بابا حرف مردم از دل بچه هاتون مهم تره؟ یعنی
ارزشی نداره که ما ناراحت بشیم؟
نگاه بابا روی صورتم نشست
_اگر مهم نبود هیچوقت اجازه نمیدادم کنار هم
باشید..
انگار امروز شجاع شده بودم و هر حرفی که
میخواستم راحت میزدم.
_بابا شما خیلی راحتم اجازه ندادید ، مارو چهل
روز از هم دور کردید…حتی با اینکه دیدید من
چجوری دارم عذاب میکشم.
بابا اخمی کرد و نگاهشو ازم دزدید
_پروا تو منو درک نمیکنی اما باید مطمئن میشدم
که همو دوست دارید…چون من مطمئن بودم
احساساتتون فقط هوسه…پروا من هرکاری کردم
بخاطر شما بوده…فکر کن یک طرف دخترم باشه

و یک طرف پسرم من باید به زندگی جفتشونم فکر
بکنم.
نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی لب زدم
_شما با فکر کردن به ما فقط بیشتر اذیتمون
کردید….
بابا ساکت شد و کلافه چشماشو بست.
انگار نمیدونست چی بگه تا من بیخیال این حرفا
بشم.
_با حامد حرف میزنم بابا..
بعدم بدون اینکه منتظر باشم چیزی بگه طرف در
خونه رفنم.
دلم نمیخواست بیشتر حرف بزنم و جفتمونو
ناراحت کنم.
با ورودم به خونه مامان سریع طرفم اومد.

_پروا تو میخوای منو دق مرگ کنی؟
_چرا مگه چیکار کردم؟
حرصی نفسی کشید و منو بغل کرد
_چرا بی خبر از خونه در میای؟ بعدم که جواب
اون ماسماکتو نمیدی دلم هزارجا رفت…
همونجور که توی بغلش بودم لب زدم
_حالم خوب نبود مامان نیاز داشتم تنها باشم..
ازم فاصله گرفت و با لحن مهربونی گفت
_چرا چی شده؟ چرا خوب نیستی؟ نکنه با حامد
بحـ…
سریع وسط حرفش پریدم
_نه نه ، برای چیز دیگه ای
مامان نگاه پرسشگرانش بهم دوخت تا توضیح بدم.

_چیزه..بزار لباسامو عوض بکنم بعدش میام
توضیح میدم.
مامان باشه ای گفت و من سریع به اتاقم پناه بردم.

#پارت_639
باید قضیه محبوبه رو به مامان میگفتم.
شاید لازم بود کنار خاله باشیم…
لباسامو عوض کردم و بعد گوشیم برداشتم شماره
حامد گرفتم.
میخواستم ببینم خبری از محبوبه گرفته چون من
کسیو نداشتم که بهش زنگ بزنم و بپرسم.

بعد از چندبوق کوتاه جواب داد
_جوجه دلت زود زود برام تنگ میشه ها…
لبخندی زدم
_من همیشه دلم برات تنگ میشه ختی وقتی
کنارتم.
صدای خندش اومد
_به به جمله های جدید و عاشقانه میشنوم…
زیاد طولش ندادم چون استرس داشتم و باید سریع
میفهمیدم که حال محبوبه خوبه.
_حامد
_جانم دردت به جونم
جوری از ته دل گفت که دلم ضعف رفت براش..

_خدا نکنه عشقم ، حامد از محبوبه خبری
نگرفتی؟ با نوید حرف نزدی؟
_بهش زنگ زدم اما جواب نداد ، نگران نباش
ایشالله همه چی خوب پیش رفته..
_ایشالله حامد واقعا میترسم از اینکه چیزی بشه.
حامد کمی سعی کرد دلداریم بده و بعدش گفت که
رسیده بیمارستان و باید قطع بکنه.
خدافظی کردم و از پله ها پایین رفتم.
_بابا کجاست؟
_نمیدونم والا قبل اینکه تو بیای رفت بیرون هنوز
نیومده…
پس بابا برنگشته بود تو و انگار حرفایی که زدم
براش سنگین بوده..
مامان با دوتا چایی طرفم اومد و کنارم نشست

_خب مادر حالا تعریف کن ببینم چی شده تا خودم
حلش کنم!
لبخندی روی لبم نشست ، مامان فکر میکرد مشکلم
جوریه که میتونه حلش بکنه و میخواست با این
رفتار منو آروم بکنه.
_مامان محبوبه مریضه!
بی مقدمه گفتم و انتظار داشتم بترسه یا نگران بشه
اما خونسرد نگاهم کرد
_میدونم پروا خالت بهم گفته بود تو از کجا
فهمیدی؟
فکر میکردم فقط من میدونم محبوبه مریضه اما
حالا فهمیدم هم حامد میدونه هم مامان..
_خوده محبوبه گفته بهم…

مامان سری تکون داد و منم تصمیمی گرفتم قضیه
رو براش تعریف بکنم و با هر جمله ای که میگفتم
مامان بیشتر از قبل شوکه میشد….
_یا خدا لیلی نمیدونه! خواهر بدبخت من بچش اون
سر دنیا داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه بعد
اون بدبخت اینجا تنها مونده بی خبر.
****
_بفرمایید داخل نوبت شماست…
از جامون بلند شدیم و حامد دستمو محکم گرفت.
احساس میکردم استرس داشت.
_حامد آروم باش.

بدون اینکه نگاهم بکنه سری تکون داد با هم وارد
شدیم.
_سلام خانم دکتر ، حالتون خوبه؟
دکتر به طرف ما چرخید و با دیدن ما لبخندی زد
_سلام پروا جان ممنونم شما خوبی؟ بالاخره با
پدر بچه اومدی؟
سرمو تکون دادم و لبخندی زدم.
قبلا که تنها اومده بودم هی ازم سراغ حامد
میگرفت و میگفت پدر بچم کجاست…
_همسرم حامد
خانم دکتر رو به حامد سلام احوال پرسی کرد و
حامدم با احترام جواب داد.
_خانم دکتر میشه بچه رو ببینیم؟ میخوام حامد
ببینتش!

#پارت_640
دکتر با خوشرویی لبخندی زد و گفت
_چقدر تو عجله داری دختر بزار از راه برسی!
با خوشحالی خندیدم و گفتم
_آره آخه خیلی ذوق دارم حامدم بچه رو ببینه…
دکتر به این حرفم با صدای بلند خندید
_با اینکه سنت کمه اما کاملا معلومه عاشق مادر
شدنیا دختر. معمولا دخترایی به سن تو که حامله
میشن و میان اینجا پیشم، اصلا علاقه ای به تشکیل
خانواده ندارن….

توی دلم لحظه ای گذشت ، چون اونا خانواده
واقعی و خونی خودشونو دارن و مثل من حسرت
یک همخون به دلشون نمونده!
دکتر وقتی دید به فکر رفتم لب زد
_حالا هم اگه میخوای بچه رو نشون شوهرت
بدی، برو روی تخت دراز بکش!
حس خوشی عجیب غریبی زیر پوستم دویید و با
لبخند، سرمو تکون دادم.
نگاهمو به سمت حامد برگردونم که اونم لبخند زد
و دستمو گرفت…
با هم سمت پارتیشن اتاق دکتر رفتیم و حامد کمکم
کرد روی تخت دراز بکشم و دکمه های مانتومو
باز کرد.

لباسمو بالا زدم ، اونقدر استرس داشتم که رنگم
پریده بود و کف دستام خیس عرق شده بودن.
حامد که متوجه استرسم شد، دستمو توی دستش
گرفت و گفت
_قربونت برم مامان کوچولو ، چرا رنگت پریده؟
دستشو توی دستم فشار دادم و گفتم
_نمیدونم حامد ، خیلی استرس دارم. اولین باره که
با هم میایم سونوگرافی…
دستمو سمت لباش برد و پشت دستمو بوسید و گفت
_دورت بگردم من ، جوجه ی حامد این که
استرس نداره من همیشه مثل کوه پشتتم، هم پشت
تو هم پشت این کوچولوی توی شکمت!

با این حرفش ، حس کردم پروانه ها توی دلم دارن
پرواز میکنن. با کنار رفتن پرده و اومدن دکتر،
حامد بدون اینکه دستمو ول کنه کنارم ایستاد.
دکتر دستکش هاشو دستش کرد و جلو اومد
_میبینم که خیلی مشتاق و آماده ای…
با ذوق سرمو تکون دادم و آره ای گفتم.
صندلیشو جلو کشید و کنار تخت نشست.
مقداری ژل چسبناک به شکمم مالید و شروع کرد
به حرکت دادن دستگاه روی شکمم.
دکتر با لحنی ذوق زده و گرم گفت
_خب خب اینم کوچولوی شما ، ماشاالله
حامد با دقت به صفحه نگاه کرد
_کو؟کجاست؟

دکتر با دستش قسمتی از مانیتور اشار کرد.
چشمامو به صفحه ی مانیتور دستگاه سونوگرافی
دوخته بودم و با لبخند ، کوچولوی توی شکممو
تماشا میکردم.
حتی اگرم تا آخر دنیا نگاهش میکردم سیر
نمیشدم..
خدایا یعنی منم قراره خانواده ی خودمو داشته
باشم؟
مطمئن بودم کسی منو درک نمیکرد و نمیفهمید که
چرا بچه رو نگه داشتم!

#پارت_641

با حس فشار داده شدن دستم سرمو به طرف حامد
چرخوندم که دیدم با نگاهی پر از شوق و براق ،
به مانیتور خیره شده و لبخند محوی روی لباشه…
با شنیدن صدای دکتر ، هر دومون با ذوق سرمونو
تند تند تکون دادیم
_دوست دارین صدای قلب بچه رو بشنوین؟
_آره آره حتما
دکتر دکمه ای فشار داد و دستگاهی دست گرفت
بعد از چند لحظه ، صدایی تو اتاق پیچید که باعث
شد اشک توی چشمام جمع شه…صدای تند تپیدن
قلب بچم…
نگاهمو سریع به حامد دادم.
اونم با شنیدن صدای قلب بچمون ، احساساتی شده
بود و میتونستم برق اشکو گوشه ی چشماش ببینم.

دستمو فشار آرومی داد و با لحنی که میتونستم
نگرانیو درونش حس کنم پرسید
_چرا اینقدر قلبش تند تند میزنه؟نکنه مشکلی داره؟
دکتر با تعجب به حامد نگاه کرد و با خنده گفت
_معلومه که نه این صدای ضربان طبیعی قلب
نوزاده. همه ی نوزادها صدای ضربانشون این
مدلیه. خداروشکر هم مادر و هم بچه ی شما کاملا
سالم
هستن و هیچ مشکلی ندارن…
صدای پوف کلافه ی حامدو شنیدم. با نگرانی
نگاهش کردم..
چرا حس میکردم رنگش پریده و دستاش سرد
شدن؟

صدای دکتر رو که شنیدم ازش نگاه گرفتم
_پاشو خوشگلم شکمتو پاک کن. تموم شد
سرمو تکون دادم و تا خواستم دستمو دراز کنم و
برگه ای دستمال کاغذی از جعبه کنار میز بیرون
بکشم، حامد پیش دستی کرد و چندتا دستمال بیرون
کشید و جلو اومد و روی شکممو پاک کرد.
دستمو روی شکمم گذاشتم و از روی تخت بلند
شدم.
اما به محض اینکه پاهامو روی زمین گذاشتم ،
چشمام سیاهی رفتن و حس کردم زیر پاهام خالی
شد.
دست حامد دور کمرم پیچید و قبل از اینکه زمین
بخورم ، منو به سمت خودش کشید و به تنش تکیه
داد.

صدای نگران و نسبتا بلندشو کنار گوشم شنیدم
_یا خدا ! پروا خوبی؟چت شد یهو؟
چند بار چشمامو باز و بسته کردم و با صدای
آرومی، خوبمی زمزمه کردم.
دکتر با لحنی که سعی میکرد حامدو آروم کنه،
خطاب بهش گفت
_چیزی نیست جناب ، نگران نشین. حتما ضعف
کرده.. کمکش کنین تا اتاق بیاد.
حامد ، با نگرانی نگاهم کرد و با قدمای کوتاه،
وارد فضای اصلی اتاق معاینه شدیم.
روی مبل کنار حامد نشستم و دکتر گفت
_پروا جان بیا این شکلاتو بخور ضعفت برطرف
بشه!

تشکری کردم و شکلاتو از دست خانم دکتر گرفتم.
حامد ، جلد کاغذی شکلاتو باز کرد و زیر لب
گفت
_بخور دورت بگردم.
سرمو تکون دادم و بیحرف، شروع به مکیدن
شکلات کردم.
چقدر خوب بود که حامد انقدر بهم توجه میکرد.
شیرینی شکلات باعث شد کمی حالم جا بیاد.
صدای حامدو شنیدم
_شما مطمئنید پروا و بچه خوبن؟مشکلی ندارن؟

#پارت_642

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 134

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

ممنون خانم قاصدک جونم.😘خوب و عالی مثل همیشه.😍

فاطمه خانوم
5 ماه قبل

ممنونم قاصدک جان عالی …پارت بلند و به موقع😍🙏

Mahsa
5 ماه قبل

عالی بود ممنون💙
خداکنه محبوبه چیزیش نشه چقد خوبه ک نوید اینجوری پاش وایساده

Khanoom Eslamifar
5 ماه قبل

ممنون از زحماتت قاصدک عزیزم ❤️ ی دونه ای😍

Yaso Noori
5 ماه قبل

سلام و خسته نباشین…
واقعا دست نویسنده عزیز درد نکنه که بسیار زبیا نوشتن و پارت گذاریش هم طولانی هست که هر خواننده از خواندن ان لذت میبرن..😘

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x