رمان اوج لذت پارت 167

4.4
(168)

 

دکتر با لبخند و مهربونی گفت
_بله جناب کاملا مطمئنم
نگاهم به سمت پاهای حامد رفت که داشت مثل
آدمای مضطرب، تند تند تکونشون میداد
_آخه اگه خوبن، پس چرا پروا کم مونده بود کله پا
بشه؟ نکنه مشکلی دارن؟ من خودم دکترم اگر
چیزی هست بهم بگید
بازم دکتر بدون اینکه عصبی بشه جواب داد
_نه جناب کاملا حال هر دو خوبه… شما که میگی
دکتری باید بدونی که ، این ضعف هم طبیعیه..فقط
باید بیشتر مراقبش باشین چون سنشون پایینه و
بدنش ضعیفه. براشون مکمل هم مینویسم که
توصیه میکنم مصرف کنن.

حامد ، دستمو توی دستش گرفت و گفت
_حتما..فقط جنسیت بچه چی؟ هنوز مشخص
نیست؟
دکتر شروع کرد به نوشتن نسخه و همزمان جواب
داد
_چرا، چون از چهار ماه گذشته میشه تشخیص داد
اما این بار جنین طوری قرار گرفته بود که
نتونستم تشخیص بدم دختره یا پسر… دفعه ی
بعدی که تشریف بیارین، بهتون میگم جنسیت
کوچولوتون رو…بفرمایید اینم نسخه ی خانمتون
حامد ، نسخه رو از دکتر گرفت و هر دومون بعد
از خداحافظی و تشکر ، از روی مبل بلند شدیم و
از اتاق خارج شدیم.
تا زمانی که سوار ماشین بشیم ، حامد دستمو
محکم گرفته بود.

سوار ماشین که شدیم، صدای هوف کلافه ی
حامدو شنیدم ، استارت زد و ماشینو حرکت داد.
جو کاملا متشنجی بینمون بود و من برای اینکه
این جو رو از بین ببرم، با لبخند گفتم
_حامد به نظرت بچه مون دختره یا پسر؟
از گوشه ی چشم نگاهم کرد و با لبخند گفت
_دختر پسر بودنش مهم نیست جوجه کوچولو
مهم اینه که سالم باشه.
با لبخند ، سرمو به نشونه ی تأیید حرفش تکون
دادم.
دستامو بهم کوبیدم و ذوق زده گفتم

_اگه دختر باشه، باید سیسمونیشو صورتی سفید
بخریم اگرم پسرم باشه، آبی و سفید…
به این ذوق و شوق بچگانم با صدای بلندی خندید و
گفت
_هی خانم کوچولو…حالتو خریدارم اما….
چشمک شیطونی زد و ادامه داد
_اول باید به فکر مراسم نامزدی خودمون باشیم
فردا آماده باش که میام ببرمت برای خرید لباس و
حلقه و اینا…باید زود همچیو اوکی بکنیم.
با شنیدن این حرفش، بادم خالی شد و آروم لب زدم
_حالا نمیشه مراسم نامزدی نگیریم حامد؟
با چشمای گرد شده ، سمتم برگشت

_یعنی چی که مراسم نامزدی نگیریم پروا؟ما قبلا
در این مورد حرف زدیم.
مشغول بازی با انگشتای دستم شدم و من و من
کنان ، گفتم
_آخه دیگه چه کاریه نامزدی؟ما که هر کاری که
نباید میکردیم، کردیم…نامزدی واقعا الکیه ، اگه
یهو کسی بفهمه چی؟ من از اینکه نشون بدم قبل
ازدواج حامله شدم، میترسم..اصلا به عکس
العمل بقیه فکر کردی؟

#پارت_643
دستمو توی دستش گرفت و لب زد

_پروا چه اهمیتی داره بقیه چه فکری میکنن؟
اصلا مگه مهمه؟ بعدم بالاخره که همه میفهمن
پروا ، وقتی پنج ماه دیگه اون بچه بدنیا بیاد هم
همین قضیه رو داریم!
حق با اون بود اما احساس میکردم شاید اون موقع
راحتر بود نبود؟ نمیدونستم دیگه باید چیبگم برای
منصرف کردنش..
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحنم قاطع باشه
_حامد من دلم نمیخواد این مراسم بگیریم.
یهو ماشین کنار کشید و بعد از لحظه نگه داشت.
سرشو طرف من چرخوند و با چشماش مشکوک
نگاهم کرد
_پروا چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟

ترسیدم ، نگاهمو ازش دزدیدم و دستمو بیرون
کشیدم
_نه…چه اتفاقی ، فقط دلم نمیخواد دیگه…
نگاهم به پنجره دوختم و حامد سکوت کرده بود.
پاهام ناخودآگاه کف ماشین ضرب گرفته بود.
با قرار گرفتن دست حامد روی چونم و
برگردوندن صورتم طرف خودش نگاهم بهش
دوختم.
_پروا یه چیزی شده مطمئنم ، تو اونروز قبول
کردی اما حالا میگی نه…
تند تند سرمو تکون دادم
_نه من قبول نکردم!
حامد سرشو کج کرد و گفت
_خیلی خب یه دلیل قانع کننده بیار تا نامزدی
نگیرم.

اوفف چرا بیخیال نمشید. دیگه صبرم داشت لبریز
میشد.
_همین حاملگی بس نیست؟ همینکه همه مارو
خواهر برادر میدونن؟
_خب بالاخره که همه باید خبردار بشن پس یت
دلیل واقعی بیار یا بگو چرا این حرفارو میزنی؟
نفس عمیقی کشیدم و دیگه ساکت نموندم با صدای
بلندی گفتم
_خیلی خب ، بابا گفت منصرفت بکنم.
چشمای حامد درشت و ازم فاصله گرفت.
_بابا؟ چرا؟ کی گفت؟
_همون روز که منو رسوندی خونه توی حیاط بهم
گفت که نمیتونه تو روی فامیل نگاه بکنه و بگه

دختر و پسرم که خواهر برادر بودن دارن ازدواج
میکنن.
حامد اخمی کرد و نگاهشو از من گرفت.
سکوت عجیبی فضای ماشین در بر گرفت.
از این سکوت میترسیدم.
حامد بدون هیچ حرفی ماشین روشن کرد و راه
افتاد.
چرا هیچی نگفت؟ یعنی قبول کرد؟
_حامد ، کجا میری؟
پوزخندی زد و سرشو تکون داد
_ میرسونمت خونه.
_هیچی نمیخوای بگی؟

روی دستم بوسه ای زد و با لبخند گفت
_تو نگران هیچی نباش ، خودم همه چیزو درست
میکنم.
با استرس لب زدم
_حامد میخوای چیکار بکنی؟
_نترس ، فردا آماده باش میام دنبالت بریم خرید
همین!

#پارت_644
پس بیخیال نشده بود. چندبار پرسیدم چی تو سرته
اما حرفی نزد و فقط گفت خودش درست میکنه.
بعد ده دقیقه جلوی در خونه بودیم.

_پروا هرچی هوس کردی با یه زنگ برات
میارم.
لحنش بامزه بود و لبخند به لبم آورد.
_چشم ولی فکر کنم اونجوری همش باید در رفت
و آمد باشی از بیمارستان اخراجت میکنن.
خنده ای کرد و سرشو تکون داد
_تو نگران من نباش ، من برای تو حاضرم همه
کار بکنم..
دستشو روی شکمم گذاشت و کمی خم شد پایین..
با صدای ضعیفی گفت
_کوچولو مراقب مامانت باش تا بابایی بیاد.
با شنیدن جملش قند تو دلم آب شد.
قشنگ ترین حس دنیا رو داشتم.

داشتن یه بچه از کسی که عاشقشی و شنیدن این
حرفا زبونش…
حامد بلند شد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند.
_جوجه مراقب خودت و جوجه کوچولومون باش..
دستم روی صورتش کذاشتم نوازش کردم
_چشم توام مراقب خودت باش بابایی!
بعد از خدافظی رمانتیکی از ماشین پیاده شدم.
وارد خونه شدم و قبل اینکه کاری بکنم صدای هق
هقی به گوشم خورد.
ترس توی وجودم نشست ، کی داشت گریه میکرد؟
نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
سریع کفشامو در آوردم کامل وارد خونه شدم.

به سالن که رسیدم نگاهم به مامان و خاله که همو
بغل کرده بودن و گریه میکردن افتاد.
قلبم لرزید ، خاله اینجا بود!
محبوبه…نکنه برای محبوبه اتفاقی افتاده؟
بعد از عملش با هیچکس نتونستیم حرف بزنیم
حتی نوید هم جواب تلفنش رو نمیداد.
با صدایی که بزور از گلوم خارج میشد لب زدم
_خاله
تازه متوجه من شدن و طرفم چرخیدن.
خاله با دیدن من انگار داغش تازه شد و هق هقش
بلند تر شد.
زود طرفشون رفتم که خاله بلند شد و منو محکم
در آغوش کشید.

_پروا…پروا
بغضم ترکید و نگاهم به چشمای اشکی مامان دادم
و خاله رو بغل کردم.
_خاله..تروخدا بگید چی شده؟ نکنه..نکنه
محبوبه…
هرکاری کردم نتونستم جملم کامل بکنم.
خاله ازم فاصله گرفت و روی مبل نشست.
_پروا محبوبهام داره از دستم میره…بچم رفته تو
کما…دختر قشنگم.
با شنیدن حرف خاله انگار آب یخ روم خالی
کردن.
محبوبه رفته بود توی کما؟ چرا اخه؟ چرا خوب
نشده بود؟
روی زمین نشستم و منم مثل خاله هق میزدم.

مامان سعی داشت کمی خاله رو آروم بکنه اما
نمیشد ، سخت بود بفهمی بچت به مرگ نزدیکه و
آروم باشی.
_پروا برو برای خالت یه آب قند بیار..
سری تکون دادم و به سختی بلند شدم.
طرف آشپزخونه رفتم چندتا قند داخل لیوان ریختم
آب هم روش ریختم شروع کردم هم زدن.
به سالن برگشتم. و مامان بزور اونو به خورد خاله
داد.
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم اشک ریختم.
گوشیم برداشتم و بدون هیچ فکری شماره محبوبه
رو گرفتم.
بعد از چند بوق طولانی میخواستم قطع بکنم که
صدایی داخل گوشی پیچید
_پروا…

 

#پارت_645
این صدا آشنا بود.
_نوید ، تویی؟
با صدای بی رمقی جواب داد
_آره ، چطوری؟ خوبی؟
نفس عمیقی کشیدم و همونجور که اشک میریختم
گفتم
_من خوبم ، نوید محبوبه…محبوبه خوبه؟ خاله
میگه..

احساس میکردم صدای نوید هم کمی بغض داره
اما زیاد نشون نمیداد.
_وسط عمل رفت کما ، سطح هوشیاریش خیلی
پایینه…
قلبم درد گرفت از شنیدن حرفش..
دستم روی صورتم گذاشتم اشک میریختم.
محبوبه بعد از سالها تنهایی نزدیک ترین دوست
رفیقم شده بود.
_نوید ولی خوب میشه مگه نه؟ تو دکتری حتما
میدونی!
منتظر جواب بودم اما سکوت کرد.
چقدر بد بود این سکوتی که میدونستی تهش چیه..
_تو خوبی نوید؟

صدای نفس عمیق کشیدنش رو شنیدم
_نمیدونم ، احساس میکنم از دست دادن کسی که
دوستش داری برای دفعه دوم سخته اما اینبار
انگار دارن جونمو میگیرن !
دلم برای نوید هم گرفت. حالا میفهمیدم محبوبه
چرا اصرار داشت نوید نفهمه و نباشه چون
میدونست عذاب آوره این درد..
کمی با نوید صحبت کردم و سعی کردم آرومش
بکنم اما بیشتر اون داشت منو آروم میکرد.
هرکاری میکردم نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم
و اشکام ناخودآگاه میریخت.
لباسام رو عوض کردم و دوباره به پایین برگشتم.

حالت تهوع شدیدی گرفته بودم و خیلی زیاد گرمم
بود.
خاله حالا انگار آرومتر شده بود و فقط گوشه ای
نشسته بود و به روبه روش خیره شده بود.
کنارش نشستم و در آغوشم کشیدمش
_خاله محبوبه خیلی قویه زود خوب میشه..
نگاهش به من دوخت و لبخند تلخی زد
_این اخرا که باهاش حرف میزدم همش راجب تو
و حامد میگفت ، خیلی خوشحال بود
براتون…دلش میخواست عروسیتون باشه.
با حرفای خاله باز چشمهی اشکم جوشید.
بینیم بالا کشیدم و لبخند غمیگنی زدم

_من مطمئنم عروسیمون هست ، حتی عروسیه
خودش رو هم میبینیم…
خاله لیلی منو تو آغوش کشید و لب زد
_ایشالله برای بچم دعا کن.
چشمی گفتم و مامان همزمان با سینی چایی وارد
سالن شد.
یه لیوان آب به همراه یه قرص هم داخل سینی بود
که مامان طرف خاله گرفت
_لیلی اینو بخور آروم بشی یکم مسکنه…
بدون هیچ حرفی قبول کرد و قرص رو خورد.
مامان روی کاناپه روبه روییم نشست و انگار
میخواست فضارو کمی عوض بکنه تا حال خاله
بهتر بشه..

_پروا شما کجا رفتین با حامد؟ دانشگاه که
نداشتی؟

#پارت_646
چی باید میگفتم؟ اصلا یادم رفته بود یه بهونه ای
جور بکنم.
با دستمال روی صورتم پوشوندم و اولین چیزی
که به ذهنم رسید گفتم
_رفتیم دنبال کارای نامزدی..
زیرچشمی به مامان نگاه کردم که دیدم اخمی کرد
و به خاله اشاره کرد.

یعنی نباید این حرفو جلوی خاله که ناراحته میزدم.
خاله طرفم برگشت و با لبخند مهربونی گفت
_خب حالا چیزیم خریدین؟ پنجشنبهس دیگه؟
از این رفتار خاله شوکه شدم و چشمام درشت شد.
انتظار نداشتم انقدر نرمال برخورد کنه ، خب چون
بچش تو کما بود و نمیتونست به مهمونی فکر
بکنه!
موهامو پشت گوشم دادم و نگاهم به مامان دادم که
پیش دستی کرد
_نه لیلی کنسل شدش قرار نیست فعلا بگیرن ،
بزار اول حال محبوبه جانم خوب بشه برگرده
پیشمون بعد بهش فکر میکنیم….
خاله اخماشو درهم کرد و سری تکون داد

_نه برای چی کنسله؟ اگر بخاطر بچه منه لازم
نیست ، این بچه ها میدونی برای اینکه بهم برسن
چقدر تلاش کردن؟ مطمئنم خوده محبوبه هم
ناراحت میشه اگر بفهمه!
دست خاله رو گرفتم و لب زدم
_نه خاله اخه اصلا وقت مناسبی نیست ،
هیچکدوممون حالمون خوب نیست.
خاله نزدیکم شد و بوسه ای روی دستم زد
_عزیزم میدونم اما اگر محبوبه بیدار بشه و بفهمه
بخاطر اون اینکارو کردید خیلی ناراحت
میشه…تازه اون حامد بیچاره چه گناهی کرده که
هی تنشو میلرزونید بزارید بیاد عروسشو ببره
دیگه!
لبخند ساده ای زدم و دیگه چیزی نگفتم.

مامانم سکوت کرد و انگار نمیدونست چی بگه…
تا نزدیکای شب همونجوری دور هم نشسته بودیم
و سعی میکردیم فکر خاله رو از محبوبه دور
کنیم.
با صدای زنگ خونه از جام بلند شدم
_مامان من باز میکنم.
بعد بلند شدم طرف در رفتم.
از چشمی نگاه کردم و قامت بابا و حامد رو کنار
هم دیدم.
حامد اینجا چیکار میکرد مگه بیمارستان نبود؟
سریع خودمو مرتب کردم و درو باز کردم.
_سلام خوش اومدین.

بابا سلامی کرد و منو تو آغوش کشید بوسه ای
روی موهام زد.
بعد بابا حامد وارد شد و لبخندی روی لبش داشت.
خیلی خونسرد دستشو دور کمرم پیچید و بوسه ای
روی گونم نشوند
_سلام جوجه ، چطوری؟
معذب دستمو روی سینش گذاشتم و نگاهم به بابا
دادم که با اینکه مارو دید اما خودش رو به ندیدن
زد و ازمون دور شد.
_حامد چیکار میکنی جلوی بابا؟ زشته یادت رفته
بهمون چی گفت؟
مشغول در آوردن کفشش شد و آروم زمزمه کرد
_عزیزم کار بدی نکردم که زنمو بوسیدم منظور
بابا هم از حد چیز دیگه ای بود.

حرصی لب زدم
_اگر این نبود پس منظورش چی بود؟
سرشو بالا آورد کنار گوشم زمزمه کرد
_منظورش این بود که پردتو نزدنم که دیگه دیره
من زدم!
هیع کشیدم و ضربه ای به سینش زدم
_خیلی پرویی..

#پارت_647
خنده ای کرد و بعد یهو پرسید

_خاله چطوره؟
لبخندم جمع شد و اهی کشیدم
_خوب نیست زیاد ، توام فهمیدی؟
سرشو تکون داد لب زد
_مامان بعد اینکه تورو رسوندم زنگ زد بهم گفت
، بعدشم زنگ زدم با نوید حرف زدم اصلا مامان
برای همین گفت بیام اینجا..
سری تکون دادم اشاره کردم بره تو..
باهم وارد سالن شدیم و حامد طرف خاله رفت
بغلش کرد
_سلام خاله جون خوبی؟
_متاسفانه هنوز زندم!
حامد دست خاله رو گرفت کنارش نشست

_ایشالله صد سال زنده باشین این چه حرفیه!
خاله چیزی نگفت و مامان برای بابا و حامد چایی
آورد.
یکم که گذشت حامد شروع کرد به تعریف کردن
حال محبوبه ، مثل اینکه حامد با دکتر محبوبه
حرف زده بود.
حرفای حامد در عین بد بودن امید هم داشتن.
یعنی حامد جوری تعریف میکرد تا خاله ناامید
نشه..
_حامد اگر دخترم بهوش بیاد ، بعد دیگه خوب
میشه؟ دیگه توموری نداره؟
حامد کمی مکث کرد و بعد دست خاله رو گرفت
جواب داد
_من با دکترش صحبت کردم گفت تونستن تومور
کامل در بیارن اما بازم بعد اینکه بهوش بیاد ازش

آزمایش عکس میگیرن و اگر چیزی توی اونا دیده
نشه یعنی خداروشکر خوب شده.
همه باهم ایشاللهای گفتن و خاله لبخندی زد.
میدونستم که همیش ذهنش درگیره محبوبس و فقط
بزای اون داره دعا میکنه….
به مامان توی چیدن سفره کمک کردم و همرو سر
سفره دعوت کردیم.
من کنار خاله نشستم و بابا و حامد هرکدوم یک
طرف میز.
توی سکوت مشغول غذا بودیم که خاله بحث
نامزدی مارو پیش کشید.
و به حامد گفت که اصلا بخاطر محبوبه مراسم
خراب نکنیم.

حامد اول کمی مخالفت کرد اما وقتی خاله گفت که
محبوبه هم راضیه دیگه چیزی نگفت.
اون بین فقط نگاهم به بابا بود که اخم داشت.
خودمم ته دلم راضی نبودم وقتی محبوبه توی اون
وضعیت نامزدی بگیریم اما خب..
نه میتونستم حامد راضی کنم نه خاله رو.
بعد شام دور هم نشسته بودیم و به تیوی که فیلم
سینمایی نشون میداد نگاه میکردیم.
نگاهم وقتی به ساعت افتاد چشمام درشت شد.
کمی خوردم به حامد نزدیک کردم کنار گوشش لب
زدم
_نمیخوای بری؟
همونجور که داشت به تیوی نگاه میکرد لبخندی
زد و مثل خودم آروم گفت

_نه امشب قراره پیش هم بخوابیم!
شوکه شدم!
حامد قرار بود امشب بمونه؟ ولی مگه بابا نگفته
بود نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که خاله یهو گفت
_من خیلی خستم اکر اشکالی نداشته باشه برم
بخوابم.
شب بخیری به خاله گفتیم و مامان رفت تا کمکش
بکنه.
منم خسته بودم و از طرفی هم از موندن حامد
میترسیدم.
اولین شبی بود که بعد از اعلام رابطمون قرار بود
اینجا بمونه و خب اینبار دقت مامان و بابا بیشتر
رومون بود.

خدا خدا میکردم حامد فکری توی سرش نداشته
باشه که بدبختمون بکنه!
خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم
_منم دیگه میرم بخوابم شب بخیر بابا ، حامد شب
بخیر!
صدای ریز حامد شنیدم که جواب داد
_شب بخیر جوجه ، منتظرم باش.

#پارت_648
سعی کردم نشنیده بگیرم حرفشو و توجهی نکنم.
از پله ها بالا رفتم وارد اتاقم شدم.

قصد داشتم زود بخوابم تا اگر خامد فکری توی
سرش داره منصرف بشه.
لباسامو عوض کردم و برای اولین بار لباس خواب
پوشیدهای انتخاب کردم.
البته بالا تنش پوشیده بود ولی شلوار نداشت و
شلوارک داشت.
همونو پوشیدم و بعد از بافتن موهام به تخت پناه
بردم.
و خیلی طول نکشید که غرق خواب شدم…
با احساس نوازش چیزی روی صورتم با خواب
آلودگی گوشه چشمم رو باز کردم.
اتاق تاریک بود اما صدای نفس های کسی رو
کنار گوشم حس میکردم.

چون از خواب بیدار شده بودم تمرکزی نداشتم و
ترس برم داشت.
خواستم سرصدا بکنم اما همون لحظه دستی روی
دهنم نشست
_هیشششش آروم جوجه منم!
با شنیدن صدای حامد چشمام بستم.
دستشو برداشت که نفس عمیقی کشیدم
_حامد ترسوندیم.
بوسه ای داغ روی گوشم زد
_گفته بودم منتظرم بمونی جوجه ، چرا نموندی؟
خودم زدم به اون راه و لب زدم
_خیلی خسته بودم نتونستم بیدار بمونم زودی
خوابم برد.
_اشکالی نداره استراحت کردی.

طرفش چرخیدم و دستم روی سینش گذاشتم و تازه
متوجه شدم که لخته!
_حامد خطرناکه ، برو اتاق خودت میترسم!
خنده ای بی صدا کرد و گفت
_قبلا که نمیدونستن کمتر میترسیدی ، الان که
خبر دارن منو میندازی بیرون؟
_خب اخه الان میدونن و ممکنه بیان بهمون سر
بزنن ، اون موقعه کمتر میترسیدم الان اگر بابا
مارو اینجوری ببینه من از خجالت آب میشم تازه
مطمئن باش دیگه نمیزاره رنگ همو ببینم.
حامد سری رای افکار بچگانه من تکون داد و منو
به خودش چسبوند و بوسه ای روی لبم نشوند.
_نگران نباش دیگه کسی نمیتونه مارو جدا کنه.

وقتی اینو میگفت یعنی مطمئن بود ، یعنی اگر
آسمون به زمین میومد بازم نمیزاره جدامون کنن!
حامد دستای داغش رو پایین برد و روی رون لختم
فشرد.
کمی پاهامو نوازش کرد و من حس خوبی میگرفتم
اما میترسیدم که پیشروی بکنه پس باید بهش
اخطار میدادم.
_حامد من خیلی خستم نمیتونم امشب…
سرشو جلو آورد و بوسه های خیس و عمیقی از
لبام گرفت.
دستامو پشت گردنش گذاشتم به خودم فشار میدادم.
جوری لبامو میخورد که احساس میکردم الانه که
کنده بشن.

بعد چند دقیقه ازم جدا شد و منو کامل تو آغوشش
جا کرد و سرمو روی سینش گذاشت.
_فقط دلم میخواد تا صبح بدون اینکه کاری بکنیم
تو بغلم بخوابی ، دلم میخواد بدون هیچ استرس و
ترسی کنار هم بخوابیم با آرامش…
از حرفش خوشحال شدم و دستامو دور تنش حلقه
کردم.
چشمامو بستم و به صدای تپش قلبش گوش دادم.
_شب بخیر عشقم.
دستشو روی کمرم گذاشت و لب زد
_شب بخیر جوجه من!

 

#پارت_649
***
_پروا کجایی پس؟ چرا درو قفل کردی؟ بیا دیگه
همه مهمونا رسیدن!
به خودم توی آینه زل زده بودم.
پیرهن بلند آبی که سینش کمی جذب بود و دامنش
پف داشت و شکمم رو مخفی میکرد.
موهامو بسته بودم و آرایش ملایمی با لباسم داشتم.
امشب شب خیلی مهمی بود برای من و حامد..
همه فامیل دور و نزدیک دوست آشنا قرار بود از
رابطه منو حامد با خبر بشن.
دلشوره بدی داشتم و نمیتونستم آروم باشم.

احساس خوبی نسبت به امشب نداشتم.
با شنیدن دوباره صدای مامان به خودم اومدم.
_پروا حالت خوبه؟ چرا جواب نمیدی؟ پروااا بیا
درو باز کن.
نمیتونستم بیشتر از این توی اتاق قایم بشم.
طرف در رفتم و قفل رو باز کردم.
_این درو چرا قفل کردی نصفه جون شـ…
تازه چشمش به من افتاد و حرفش نصفه موند.
لباش به لبخند باز شد و نگاهش برق میزد.
_پروا خیلی خیلی قشنگ شدی مادر ، ماه شدی!
لبخند کوچیکی زدم و سرمو کج کردم.
مامان انگار بغضش گرفته بود.

منو تو آغوش کشید و صدای فین فینش رو شنیدم.
_مامان هنوزم ازم ناراحتی؟
نمیدونم چرا اما دلم میخواست اینو امشب بدونم.
دلم میخواست بشنوم که دیگه ناراحت نیست و منو
بخشیده.
ازم فاصله گرفت و اشکش رو پاک کرد
_نه.
دستشو گرفتم و اینبار گفتم
_اما احساس میکنم هنوزم راضی نیستی؟
نگاهشو به چشمام دوخت لب زد
_خودتون از اولم میدونستید که ما راضی نیستیم
به این رابطه اما ادامه دادید پس دیگه الان مهم

نیست ، توام دیگه بهش فکر نکن امشب ، شب تو
و حامده!
نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم.
مامان راست میگفت ، ما میدونستیم راضی نیستن
به رابطمون پس الان غصه خوردن براش دردی
دوا نمیکرد اما میتونستیم خوشبخت بشیم تا بفهمن
اشتباه نکردن.
همراه مامان از پله ها پایین رفتیم.
مراسم نامزدی رو داخل باغ گرفته بودیم تا حداقل
هوای گرم کسیو اذیت نکنه.
البته اینکه خیلی از فامیلا رو برای نامزدی دعوت
کرده بودیم هم بی تاثیر نبود.
وارد حیاط باغ شدیم. همه نگاه ها طرفم چرخید.

لحظه ای احساس کردم پرنسسیام که داره از
قصرش بیرون میاد و همه مات و مهبوتش میشن.
از بین جمعیت نگاهم به حامد افتاد که لبخندی
بزرگ روی لبش بود و داشت طرفم میومد.
کت شلوار سرمه ای رنگی تنش بود که اونو ده
برابر جذاب تر کرده بود.
ته ریشش رو زده بود و موهاش رو کوتاه کرده
بود.
نزدیکمون شد و دقیقا روبه روی من ایستاد.
لبخندی زدم و زودتر گفتم
_خیلی جذاب شدی حامد!
خنده ای توی گلو کرد و به من اشاره کرد
_پس تو هنوز خودتو ندیدی؟ شبیه پرنسسا شدی
جوجه قشنگ من!

 

#پارت_650
ذوق کردم و صورتم سرخ شد.
حامد دستشو جلو آورد و اشاره کرد دستشو بگیرم.
نکاهم لحظه به مهمونا افتاد که متعجب به ما زل
زده بودن.
بعضی ها انگار هنوز باور نداشتن.
البته حامد گفته بود امشب بابا یه صحبت مختصر
برای همه میکنه تا از ابهام درشون بیاره.
_جوجه دستم خشک شد.
زود به خودم اومدم و دستشو گرفتم.

بوسه ای روی دستم زد و راه افتاد تا از بین
مهمون ها رد بشیم و به جایگاه مخصوصی که
برامون درست کرده بودن بریم.
صدای موزیک اجازه نمیداد صدای پچ پچ هارو
بشنوم اما میدونستم که همه دارن از ما میگن و
شکه شدن.
_حامد دلشوره دارم!
سرشو کمی پایین آورد به گوشم نزدیک کرد
_برای چی؟ همه چیز که خیلی خوبه.
شونه ای بالا انداختم و لب زدم
_مطمئنی؟ اتفاقی نیوفته؟ احساس میکنم تو دلم
دارن رخت میشورن.
حامد خنده ای کرد و لب زد

_همش بخاطر تموم شدن دوران شیرین مجردیه ،
منم همین حسو دارم!
میدونستم داره شوخی میکنه تا حال منو عوض
بشه.
فشاری به دستش دادم و زیرلب گفتم
_اره واقعا تو ۳۰سال مجرد بودی عقشو حال
کردی من هنوز ۲۰سالم نشده دارم میرم خونه
بخت ، اصلا پشیمون شدم زوده میخوام برم دوران
شیرین مجردی ادامه بدم!
_شما غلط میکنی ، دیگه برای پشیمونی
دیره…باید قبل از اینکه حامله بشی بهش فکر
میکردی!
با رسیدن به جایگاهمون به کشمکش بامزه بینمون
خندیدم و با کمک حامد توی جام نشستم.
حامدم کنار جا گرفت و به مهمونا نگاه کرد

_همه شوکه شدن پروا ، نگاه کن یجوری زل زدن
بهمون انگار جن دیدن.
خنده ای کردم و لب زدم
_خب اخه عروس ایدهالشون رو از دست دادن ،
نصف این جمع وقتی بچه بودم به مامان گفته بودن
پروا عروس خودمه!
حامد بدون اینکه نگاهم بکنه ضربه ای به پام زد و
تهدید وار گفت
_مثل اینکه عروس خانم تنش میخاره یکم.
سریع فاصله گرفتم ازش لب زدم
_اصلا اصلا حرف در نیار.
خنده ای با صدای به عکس العملم کرد و دستمو
فشار داد.

بابا تازه طرفمون اومد که سریع از جام بلند شدم.
نگاهی به من انداخت و لبخندی زد
_شبیه فرشته ها شدی دختر بابا!
با حرف بابا ناخودآگاه بغضم گرفت.
لحنش خیلی قشنگ بود و دلم آب میشد.
اینکه انقدر زود آبغوره میگرفتم بخاطر حاملگی
بود یا حالت نرمال بودم؟
_مرسی بابایی.
بابا دستمو گرفت و اشاره کرد بچرخم.
چرخی دور خودم زدم و بعد بابا رو بغل کردم.
_ایشالله خوشبخت بشید

#پارت_651

#دانای_کل
تمامی مهمونا نگاهشون فقط به پروا و حامد بود.
براشون درک این مسئله سخت بود.
چطور داشتن با هم ازدواج میکردن؟
مسن ترها کمی بهتر متوجه مشدن قضیه از چه
قراره…
چون بعضیاشون میدونستن که پروا بچه ناتنی علی
و لیلاست…
اما جوون هایی که از این قضیه بیخیر بودن واقعا
شوکه نگاه میکردن.
بعضیا توی گوش هم پچ پچ میکردن
مگه اینا خواهر و برادر نبودن؟ چجوری دارن
ازدواج میکنن؟ شاید عروس هنوز نیومده شاید
داماد حامد نیست…

علی انقدر بی غیرت شده که آبروریزی بچه هاشو
داره جشن میگیره؟ چجوری روشون شده اصلا؟
اگر یکی از این حرفا به گوش پروا میرسید حتما
ناراحت میشد و حال خوبی نداشت.
حامد اما تمامی اینارو میدونست ، به همه این حرفا
فکر کرده بود و برای همین تصمیم گرفته بود این
نامزدی بگیره تا دهن همرو ببنده…
پدرشون بعد از بغل کردن حامد کنار گوشش
زمزمه کرد
_شاید حقیقت رو بدونی اما پروا هنوزم دختر منه
، اگر یه تار مو ازش کم بشه دنیارو بهم میریزم.
حامد از شنیدن این حرف لبخندی روی لبش
نشست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 168

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
4 ماه قبل

قلبمم چقدر حس خوبیه بعد از مدت ها بدون استرس پیش اون کسی که دوستش داری بمونی… چقدر حس خوبیه بعد از مدت ها بالاخره همه چی درست بشه…. دیگه ترسی نداشته باشی از…….💔🥺

Mahsa
4 ماه قبل

خداروشکر ک بهم رسیدن
کاش دیگه ولشون کنن برن یه فکری به حال بچشون کنن
چقدر بده ولی اینجوری پشتشون حرف میزنن

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x