رمان اوج لذت پارت آخر

4.3
(217)

 

سعی کردم بی گدار به آب نزنم و جوری رفتار
کنم که بعدا پشیمون نشم.
_آره
دستم توی دستش گرفت و طرف کلبه حرکت
کردیم.
تموم راه ذهنم درگیر بود ، اما نه فقط درگیر اون
اسم روی گوشی…
درگیر رفتار حامد ، حرفایی که پشت گوشی زده
بود و شماره ناشناس..
وقتی به کلبه رسیدیم جلوی در ایستاد.
_چی شد؟ نمیای توی؟
سرشو به نشونه نه تکون داد لب زد
_نه تو برو تو باید یه تلفن بزنم.

باشه ای گفتم اما بازم داخل نرفتم.
بالاخره باید میپرسیدم وگرنه دیوونه میشدم.
_حامد ، اتفاقی افتاده؟
نگاهش به چشمام دوخت و دستی تو موهاش کشید
_نه برو تو.
چرا نمیگفت؟ من که میدونستم چرا مخفی میکرد؟
نمیخواست من ناراحت بشم؟ اما من اینجوری
ناراحت بودم.
مجبورا داخل رفتم و بعد از در عوض کردن
لباسام پشت پنجره رفتن.

حامد کمی از کلبه فاصله گرفته بود و داشت با
جدیت تلفن حرف میزد.
امیدوار بودم اتفاق خیلی بدی نیوفتاده باشه.
لحظه ای خامد طرف کلبه چرخید و با من چشم تو
چشم شد.
لبخند مصنوعی زد و بعد سرش رو پایین انداخت.
از پنجره فاصله گرفتم و طرف کتری رفتم و
گذاشتم تا چایی دم بکشه.
روی کاناپه کوچیک نشستم و تی وی روشن کردم.
کانالارو بالا پایین میکردم و اصلا حواسم نبود چی
پخش میکنن.
با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم نگاهی
به صفحه کردم.

مامان بود ، لبخندی روی لبم نشست و زود جواب
دادم.
_الو مامان..
_سلام دخترم چطوری خوبی؟ حامد خوبه؟
به پشتی تکیه دادو شروع کردم بازی کردن با
گردنبندم.
_سلام فدات بشم خوبیم جفتمونم شما خوبین؟ بابا
خوبه؟ دلم خیلی تنگ شده براتون.

#پارت_735

_منو پدرتم خوبیم سلام میرسونه ، دل ماهم خیلی
تنگ شده ولی شما خوش بگذرونید بعدا دلتنگی
رفع میکنیم.
شنیدن صدای مامان بهم انرژی داده بود و کلا
حامد فراموش کردم.
تقریبا ده دقیقه ای بود داشتم با مامان حرف میزدم
که حامد وارد کلبه شد و اخماش درهم بود.
با دیدن گوشی کنار گوشم اشاره کرد کیه.
_مامان اتفاقا حامدم اومد بزارید گوشی بدم حرف
بزنید.
حامد با شنیدن اسم مامان زود جلو اومد و گوشی
گرفت احوال پرسی کرد.

و مثل اینکه مامان داشت سرش غر میزد که تو
ماه عسل بیخیال کار و تلفنش بشه و حامدم فقط
چشم میگفت.
بعد چند دقیقه هردو ازشون خدافظی کردیم و تلفن
قطع کرد.
_حامد چایی دم کشید میخوری؟
سرشو به نشونه مثبت تکون داد طرف چمدونش
رفت یه شلوارک بیرون کشید و شلوارش در
آورد.
منم مشغول ریختن چایی شدم و کنارش از شکلاتی
که امروز خریده بودیم گذاشتم دوباره جلوی تی
وی برگشتم.

حامد هم بعد شستن دست و صورتش کنارم جا
گرفت و مثل این بابا ها کنترل کولر و تی وی رو
تو دستش گرفت.
_حامد تیشرت نپوشیدی جلوی کولر میشنی بعدا
کمر گردنت درد میگیره ها…
_دارم آتیش میگیرم خیلی گرمه ، تابستون واقعا
باید تموم بشه.
هم گرمش بود هم چایی میخورد ، البته خودمم
میخوردم اما عجیب بود بازم.
نگاهش به تی وی بود که طرفش چرخیدم لب زدم
_راستی حامد تو داشتی با کی حرف میزدی؟
بدون اینکه نگاهش از تی وی بگیره جواب داد
_با یکی از همکارام.

یعنی کیمیا همکارش بود؟ چرا پس انقدر صمیمی
صداش میکرد؟ چه دلیلی داره یه خانم با همکار
مردش انقدر صمیمی باشه که جان صداش کنه؟
ابرو هامو بالا انداختم و نگاهم ازش گرفتم به تی
وی دوختم و سعی کردم با لحن نرمالی بپرسم
_میگما ، کیمیا کیه؟
دیدم که نگاهش به طرفم چرخید اما به روی خودم
نیاوردم.
_همکارمه.
نفس عمیقی کشیدم و یهو با حرص طرفش
چرخیدم
_پس چرا انقدر صمیمیه باهات؟ چه دلیلی داره یه
نفر همکارشو با اسم کوچیک و جا ِن اضافه صدا
بکنه؟

چشمای حامد درشت شد و بعد زد زیره خنده…
_پروا دیوونه شدی؟ چون ازش کوچیکترم منو با
اسم صدا میکنه…
خواستم حرف دیگه ای بزنم که یهو به صورتم
نزدیک شد و با لبخند رو مخی گفت
_پروا تو به چی فکر میکنی؟ کیمیا َمرده…
اخمی کردم و سرمو عقب کشیدم
_یعنی چی مرده؟
قهقهه ای کرد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند
_دکتر کیمیا مدیر بیمارستانمونه ، اسمش محموده
فامیلیش کیمیا تو بیمارستانم همه با فامیلی صداش
میزنن!

با شنیدن حرفای حامد تازه همچی سرجای خودش
نشست.
_خب چرا سیو نداشتیش؟

#پارت_736
منو تو آغوشش کشید و به خودش فشار داد
_خطش جدید بود چون من نداشتمش ، حالا اگر
سوالاتتون تموم شده بنده چاییمو بخورم بعدشم بریم
تو تخت تورو بخورم؟
_چاییتو میتونی بخوری اما هرچی فکر شوم داری
از سرت بیرون کن باید زود بخوابیم فردا قراره
بریم ساحل…

حامد قلپی از چاییش خورد
_کی قرار شد که من خبر ندارم؟
لبخند ژکوندی زدم دستمو روی سینم گذاشتم
_من قرارشو گذاشتم شما هم مخالفت نمیکنی تازه
بعدشم میریم رستوران و بعدم خرید…
لیوان چایی روی میز گذاشت آروم آزوم نزدیکم
شد و یهو دستاشو دورم انداخت منو اسیر کرد
سرشو تو گردنم فرو کرد شروع کرد لیس زدن.
_همه این کارارو میتونیم بکنیم فقط یکم دیرتر..
جیغی زدم با دست و پا زدن میخواستم خودمو
خلاص کنم اما حامد اجازه نمیداد.
دستش رفت سمت تیشرتم از تنم در آورد.

چون خسته بودم لباس زیر نزده بودم و حامد با
دیدن سینه هام چشماش برق زد.
_کارم آسون تر شده که!
خواستم از بین دستاش فرار کنم که منو پرت کرد
روی کاناپه و خودش روم خیمه زد.
بوسه ای روی هاله سینم زد
_راه فراری نیست جوجه…
نفس نفس زنون نگاهش میکردم که کمی به چشمام
زل زد و یهو خم شد لبامو به بازی گرفت…
جوری لبمو میخورد گاز میگرفت که از دردش
توی دهنش ناله میکردم.

هنوزم بیخیال نشده بودم و قصد داشتم فرار کنم.
همراهی نمیکردم و حامد از این قضیه ناراضی
بود.
دستامو بالا سرم برده بود و با یه دستش سفت
گرفته بود تا با ناخنم چنگ نندازم.
با دست دیگشم اطرافم سینم نوازش میکرد تا
تحریکم کنه.
وقتی دید همراهی نمیکنم ازم فاصله گرفت با
صدای خش دار و اخمای درهم زمزمه کرد
_خوشم نمیاد ، توام ببوس!
پوزخندی زدم و سرمو به نشونه نه تکون دادم.
سرشو کج کرد و تهدید وار لب زد

_پشیمون میشیا؟
زبونمو گاز گرفتم سرمو به نشونه نه تکون دادم
که خم شد و گردنم بوسید و میک میزد.
دستش هم بی کار نمیموند و تمام نقاط حساس بدنم
لمس میکرد و یواش یواش پایین رفت و کش
شلوارکم رسید.
با ورود دست داغش زیر شورتم و برخود مستقیم
با پام نیاز های زنونه ام بیشتر شد.

#پارت_737

سرش بین سینه هام رفت و سینم جوری میک
میزد که حالم دگرگون میشد و بدنم میلرزید.
دستی که باهاش دستامو اسیر کرده بود آزاد کرد
چون میدونست دیگه نمیتونم فرار کنم و البته دیگه
نمیخواستم.
سرشو عقب کشید نگاهی به چشمای خمارم
انداخت لبخندی زد.
سرمو جلو بردم تا لباشو ببوسم که سریع سرشو
عقب کشید.
شوکه نگاهش کردم که بوسه ای روی سینه دیگم
زد
_گفتم پشیمون میشی!
یعنی نمیخواست بزار ببوسمش؟ واقعا قرار بود
نزاره؟

تنبیه خوبی نبود مخصوصا حالا که دلم فقط
بوسیدن لباش میخواست.
حامد خنده ای کرد و دستش از شلوارکم بیرون
کشید روی کاناپه نشست.
دستاشو دور کرم انداخت و منو روی هوا بلند
کرد.
برای اینکه نیوفتم پاهامو دستامو دور کمرش حلقه
کردم.
طرف تخت حرکت کرد منو روش انداخت.
شلوارکم تو یه حرکت از پام در آورد و بعد نوبت
شلوارک خودش شد.
نگاهم به مردونگیش که حالا هم بزرگ و هم بلند
شده بود افتاد.

دست حامد طرف بهشتم رفت کمی حرکت داد که
صدای ناله هام بلند شد.
خواست انگشتش رو درونم فرو کنه اما زود مچ
دستش گرفتم.
اینبار نمیخواستم اینجوری به اوج برسم.
حامد کنجکاو نگاهم کرد که زود روی تخت
نشستم.
حالا مردونگیش دقیقا روبه روی صورتم بود.
دستمو بالا آوردم و توی دستم گرفتمش ، تاحالا
کلی رابطه داشتیم اما من هیچوقت هدایتگر نبودم و
همیشه حامد بهترینا و توی رابطه انجام داده…
احساس میکردم منم باید کمی خودم نشون بدم.

اول کمی بالا پایینش کردم و بعد سرمو جلو بردم
روی لبم گذاشتم.
چشمم به حامد بود که با هر حرکت من چشماش
بسته میشد و عضلات بدنش منقبض میشد.
کم کم شروع کردم و هرچیزی که توی فیلما دیده
بودم رو اجرا میکردم.
و با اینکه آماتور بودم اما میفهمیدم که حامد
راضیه…
زیاد نگذشته بود که حامد یهو عقب کشید و از
گردنم گرفت لبامو وحشیانه بوسید.
بعد زیر پاهامو گرفت و منو روی تخت پرت کرد
دوباره…

فکر میکردم بخواد شروع بکنه اما یهو ازم دور
شد.
_حامد…کجا میری؟

#پارت_738
جوابی بهم نداد و طرف شلوارش رفت.
متعجب داشتم نگاهش میکردم که از داخل جیبش
بسته ای بیرون کشید و زود بازش کرد.
طرف تخت اومد و بعد از گذاشتن کان*دوم پایین
پام ایستاد و روی بدنم خم شد.
_واجب بود؟

خنده ای کرد و قبل اینکه حرکتی بکنه زمزمه کرد
_خیلی زیاد…
و بعد صدای ناله های من بود که بالا میرفت…
****
با کلافگی نگاهم از دریا گرفتم به حامد که دور از
من ایستاده بود و داشت تلفن حرف میزد دوختم.
مثلا اومده بودیم ماه عسل ، چهار روزش گذشته
بود و هرجا که میرفتیم حامد نصفش رو با من بود
و نصفش رو پای تلفن..
هرچقدر هم میپرسیدم چی شده میگفت چیز خاصی
نیست و مربوط به کارمه..
دیگه داشتم کم کم شک میکردم به کیمیایی که
راجبش حرف زده بود.

_خانم چیز دیگه نمیخواید؟ چای قهوه کیک هرچی
بخواید ما اینجا داریما.
نگاهم به پسر جوون که کلاه حصیری سرش بود
و بهش میخورد همسنای خودم باشه انداختم.
_چیزای خنک ندارید؟
از اینکه قرار بیشتر سفارش بدم چشماش برق زد
و سریع سرشو تکون داد
_چرا چرا داریم ، بستنی ، آبمیوه ، یخ در بهشت ،
شربت خاکشیر..
_بستنی وانیلی و کاکائویی لطفا بیار.
چشمی گفت و زود دویید رفت.
کافه کوچیک و قدیمی داشتن اما جایی که بود
خیلی قشنگ بود.

کلافه گوشیم از جیبم بیرون کشیدم و شماره حامد
گرفتم.
نگاهم بهش بود و گوشی داشت بوق میخورد.
حامد با دیدن اسم من روی تلفن به شخصی که
پشت تلفن بود حرفی زد و تلفن قطع کرد طرفم
اومد.
عصبی گوشی روی میز گذاشتم که نزدیکم شد.
صندلی عقب کشید روبه روم نشست.
_جانم کاری داشتی زنگ زدی؟
رومو ازش گرفتم و با لحن دلخوری گفتم
_شرمنده وسط مکالمتون مزاحم شدما ، نکه
اومدیم ماه عسل گفتم شاید توام بخوای توش
شرکت کنی!

حامد که متوجه شده بود ناراحتم از این وضیعت
جاشو تغییر داد کنارم نشست.
خواست دستمو بگیره که زود عقب کشیدم
_ولم کن ، دست نزن به من.
سرشو سمت من خم کرد و روی شونم گذاشت
_جوجه دلش نمیاد با من قهر کنه مگه نه؟ نکن
دیگه تلفنه واجب بود.

#پارت_739
بدون اینکه حتی یذره کوتاه بیام لب زدم
_چطور تو دلت میاد من یک ساعت اینجا تنها
بشینم من دلم نیاد؟ از من واجب تر بود؟ اصلا

برگردیم من نمیخوام اینجوری ، هروقت کارت
تموم شد بیایم.
لبخندی زد و دستاشو دور شونم حلقه کرد منو به
خودش چسبوند.
خواست حرفی بزنه که همون لحظه پسرک با
ظرف بستنی من برگشت.
_ممنون پسر جون.
حامد بود که تشکر کرد و بعد از جیبش تراولی در
اورد طرف پسر گرفت.
پسرک تراول گرفت با کلی احترام گذاشتن تشکر
کرد رفت.
_جوجه فقط برای خودت سفارش دادی؟
از بغلش بیرون اومدم جلو اومدم قاشق بستنی
برداشتم

_ببخشید دیگه فکر کردم تو وقت نداری بستنی
بخوری.
حامد با پرویی قاشق و ظرف بستنی از دستم
گرفت شروع کرد خوردن.
_انقدر تیکه نندازه جوجه ، الان که اینجام دیگه.
از اینکه انقدر خونسرد بود کلافه شده بودم.
حتی نمیخواست توضیح بده چی شده و یه معذرت
خواهی درست حسابی بکنه؟
_حامد تموم کن دیگه ، من خسته شدم انقدر
خودمو زدم به احمق بودن و وانمود کردم
نمیفهمم…نمیخوای باهام حرف بزنی؟ من زنتما ،
تا کی نمیخوای منو ادم حساب کنی؟
حامد داشت تو سکوت فقط به حرفام گوشمیکرد.

با تموم شدن حرفام بستنی روی میز گذاشت کامل
طرف من چرخید.
حالت صورتش کاملا جدی شده بود و دیگه اثری
از لبخندای ریزش نبود.
نفس عمیقی کشید گلویی صاف کرد
_ازم شکایت کردن!
ابرو هام بالا پرید و با گیجی نگاهش کردم.
_یعنی چی؟
حامد دستی توی موهاش کشید و ادامه داد
_چندماه پیش یه جراحی ساده داشتم اما وسط عمل
بیمار یهو طاقت نیاورد تموم کرد ، از دست منم
کاری بر نمیومد. هممون متعجب بودیم چون اصلا
اونقدر جراحی بزرگی نبود که بخواد به مرگ ختم
بشه البته خب همیشه تو جراحی های من این خطر
وجود داره…

با دقت به حرفاش گوش میکردم.
_چقدر بد ، خب حالا اتفاقی افتاده؟
_اره ، خانواده بیمار حالا اومدن الان ازم شکایت
کردن ، میگن من اشتباهی کردم که پدرشون فوت
کرده…حالام داره همه چی بررسی میشه تا بفهمن
قصور پزشکی وجود داشته یا نه…
حامد نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد
_من مطمئنم اشتباهی نکردم اما بازم…پام
گیره…فعلا اجازه ندارم طبابت کنم و تمام بیمارام
مجبور شدم به دکترای دیگه منتقل کنم همه عملام
کنسل شده..
شنیدن حرفاش حالم بد کرده بود و با تردید پرسیدم
_اگر…اگر مقصر باشی چی میشه؟

_وکیل میگه ممکنه تا ۳سال زندان برم و خب
باید دیه هم بدم.

#پارت_740
با ناباوری دستم روی صورتم گذاشتم.
زندان؟ سه سال؟ نه نه امکان نداشت نمیشه.
با ناراحتی نگاهم به حامد دوختم ، میفهمیدم چقدر
کلافست.
نباید منم باعث ناراحتی و استرس بیشترش میشدم
باید عاقلانه تر رفتار میکردم.
دستشو گرفتم و سعی کردم دلگرمی بدم

_حامد من مطمئنم تو تقصیری نداشتی ، تو یکی
از بهترین متخصصای تهرانی…نگران نباش همه
چیز درست میشه.
نگاهشو به چشمام انداخت و سرشو تکون داد.
روی دستم بوسید و لب زد
_پروا…اگر مجبور بشم که…دیه رو بدم
باید…باید خونه رو بفروشم.
نگاهشو ازم دزدید و به سختی گفت
_میدونم دوست داری اونجا زندگی کنیم اما فعلا
اونقدر پول تو دست و بالم ندارم…بخاطر نامزدی
و عروسی خیلی خرج کردیم…اما اگر خونه رو
بفروشیم هم میتونم دیه رو بدم هم میتونیم یه خونه
دیگه بگیریم.

باورم نمیشد که حامد این حرفارو داشت با
شرمندگی میزد.
فکر میکرد من از اینکه خونه رو بفروشیم
ناراحت میشم؟
خیلی زود پریدم بین حرفاش و دستمو دو طرف
صورتش گذاشتم
_حامد ، تو دیوونه شدی؟ برای من فرقی نمیکنه
کجا زندگی کنیم من حاضرم بدترین جای دنیا
زندگی کنم فقط دیگه از تو جدا نشم.
لبخندی روی لباش نشسته بود و انگار حرفام کمی
آرومش کرده بود.
_پروا بزرگ شدی!
عجیب حرفش به دلم نشست ، این یعنی از این
رفتارم خوشش اومده و عاقلانه بوده واقعا.

شونه ای بالا انداختم و سرمو به سینش بازوش
چسبوندم
_بالاخره وقتی با یه مرد سن دار زندگی کنی
ناخودآگاه بزرگ میشی.
قلقلک ریزی به پهلوم داد و گفت
_مرد سن دار منم آره؟ خیلی پرو شدی جوجه.
بین حرف و خنده بستنی رو دوتایی خوردیم و
حامد هم یکم از کلافگیش کمتر شده بود و انگار
ذهنش کمی خلوتر شده بود.
***
_پروا من خیلی استرس دارم ، نمیدونم باید چیکار
کنم؟

همونجور که داشتم ضرفارو میشستم جواب
محبوبه که نزدیک بود از استرس گریه بکنه رو
دادم.
_اروم باش ، خانواده تو که از اول همه چیو
میدونستن خداروشکر موافقم هستن این مجلس فقط
برای آشنایی خانواده هاتونه دیگه!
تند تند سرشو تکون داد و توی اتاقش راه میرفت
_تو نمیفهمی پروا…منو ببین هنوز قیافم شبیه
مریضاس صورتم ببین چه لاغره زیر چشمام
هنوز کبوده اصلا شاید خانوادش منو ببینن و قبول
نکنن…شاید از من خوششون نیاد.بابا من هنوز
موهام در حدی در نیومده که بتونم ببندمشون.

#پارت_741

اعتماد به نفس محبوبه بخاطر مریضیش خیلی
پایین اومده بود.
فکر میکرد زشت ترین آدم دنیاس اما نمیدونست
همه جوره زیبا و خوشگله…
دستای کفیم رو با روپوشم تمیز کردم گوشی رو
جلوی صورتم گرفتم تا تصویرم واضح ببینه.
_محبوبه منو ببین…تو خیلی زیبایی..چشمات هر
آدمی رو جذب خودش میکنه..بعدم مهم نیست
خانواده نوید چه فکری بکنن مهم اینه که نوید همه
جوره تورو دوست داره و میخواد کنارت
باشه…که البته من مطمئنم خانوادشم عاشقت
میشن.
همینجوری که به من زل زده بود دستشو روی
صورتش گذاشت

_راست میگی…نمیدونم از وقتی مامانم گفت قرار
بیان خواستگاری یه ترسی تو وجودم اومد…پروا
خوشبحالت..
دوباره گوشی به دیوار چسبوندم مشغول ظرفا شدم
_چرا؟
_چون اونجا داری با حامد عشق و حال میکنی
بدون هیچ استرسی!
خنده ای به حرفش کردم
_محبوبه همون استرسی که الان داری بعدا برات
خاطره شیرینی میشه…نوبت شمام میرسه یه روز
ولی خودت یکسال عقب انداختیش!
کمی فکر کرد لب زد
_خب اخه میدونی…احساس میکنم واقعا خیلی
زوده که بخوام ازدواج کنم و برم سرخونه

زندگیم…دوست دارم کامل خوب بشم ، درسم
بخونم و بعدش ازدواج کنم…اما از طرفی میترسم
نویدو خسته کنم!
_نترس این اتفاق نمی افته ، اگر دوستت داشته
باشی هیچوقت خسته نمیشه…
محبوبه حرفامو تایید کرد و بعد از کمی مکث
گفت
_راستی اصلا انقدر درگیر خودم شدم فراموش
کردم بپرسم ، خوش میگذره یا نه؟ کجا ها رفتین؟
خیلی کوتاه و مختصر از ماه عسل جذابمون گفتم
البته هیچ حرفی راجب مشکل حامد نزدم چون
حامد تاکید کرده بود کسی نفهمه.
با شنیدن صدای ماشین رو به محبوبه گفتم

_محبوبی من دیگه برم حامد اومده ، توام حبرو
حاضرشو اصلا هم استرس نداشته باش.
_باشه عزیزم برو به آقاتون سلام برسون خدافظ..
همین که تلفن قطع کردم حامد وارد کلبه شد.
دستامو خشک کردم طرفش رفتم.
_سلام چقدر دیر اومدی!
دستاشو باز کرد و منو تو آغوش کشید
_یه کاری داشتم باید انجام میدادم ، تو چیکار
کردی؟
بوسه ای روی گونهاش نشوندم
_با محبوبه حرف میزدم ، نوید امشب با خانوادش
دارن میرن خواستگار…
حامد سرشو تکون داد و لب زد

_میدونم ، نوید دیشب بهم گفته بود خیلی خوشحاله.
خنده ای کردم و ازش فاصله گرفتم
_به چی میخندی جوجه؟

#پارت_742
همونجور که طرف آشپزخونه کوچیک کلبه میرفتم
گفتم
_یاد خواستگاری خودمون افتادم انقدر استرس
داشتم نزدیک بود سکته کنم بعد تو خیلی خونسرد
تو اون فضای متشنج منو از بابا خواستگاری
کردی ، اون لحظه رو هیچوقت یادم نمیره.
حامد لبخندی زد و روی تخت نشست.

_منم استرس داشتم فقط نمیخواستم تورو از دست
بدم پس باید جوری رفتار میکردم تا همه بفهمن
مصمم!
برای حامد یه قهوه درست کردم و طرفش رفتم.
_بفرمایید
حامد فنجون روی میز گوشه تخت گذاشت دستمو
گرفت منو نشوند کنارش
_امشب به خودت برس میخوام ببرمت یه جای
خفن
با شنیدن حرفش ابروهام بالا رفت.
_کجا؟
سرشو خم کرد بوسه کوتاهی رو لبم زد.
_خیلی زود میفهمی.

سرمو کمی از صورتش فاصله دادم دستم روی
سینش گذاشتم
_باشه ، حامد وکیلت حرفی نزد؟ هنوز مشخص
نشده؟
با آرامش موهامو نوازش کرد و گفت
_پروا تو نگران نباش ، باهاش حرف زدم هنوز
درگیرن و دارن تحقیق میکنن..اما حرفاش امیدوار
کننده بود فکر میکنم خبرای خوب بده بهمون!
محکم بغلش کردم و با خوشحالی گفتم
_خداروشکر من مطمئنم تو مقصر نبود..حامد
کمی سرمو عقب آوردم به صورتش خیره شدم
_مطمئنی لازم نیست زودتر برگردیم؟ من ناراحت
نمیشم.
دستشو پشت سرم گذاشت مجبورم کرد دوباره
بغلش کنم

_مطمئنم جوجه لازم نیست ، تو فقط خوشبگذرون.
بعد چند دقیقه از آغوشش بیرون اومدم با ذوق گفتم
_خب امشب چجور جایی بریم؟ چی بپوشم؟
شونه ای بالا انداخت
_هرچی دوست داری ، فقط خودمون دوتاییم…
از کنارش بلند شدم طرف کمد رفتم و کمی لباسایی
که آورده بودم بالا پایین کردم.
خیلی سریع تونستم لباسامو انتخاب کنم اما فعلا
زود بود برای پوشیدنشون.
حامد بعد از خوردن قهوه رفت که دوش بگیره و
منم تصمیم گرفتم آرایش بکنم و موهام درست کنم.
یه آرایش لایت دخترونه کردم و موهام بعد از
لخت کردم بخاطر گرما دم اسبی بستم.

تصمیم داشتم یه شومیز صورتی با شلوار بگ
سفید بپوشم.
صندل های سفیدم رو همراه با مینی کیف
همرنگش ست کردم.
خودمم باورم نمیشد که انقدر زود آماده شده باشم.
حامد بالاخره از حموم بیرون اومد.
ریشاش رو کامل زده بود و صورتش سفید شده
بود و لباش خوردنی..
به فکر خودم خندیدم که حامد تازه نگاهش به من
افتاد و ابروهاش بالا رفت.
_به به چه خوشگل شدی جوجه…میخوای بیخیال
سوپرایز بشیم بمونیم همینجا؟

 

#پارت_743
خیلی زود اخم کردم و نچ نچی کردم.
_زودباش حاضرشو فکرای غلطم نکن…من کلی
حاضر شدم.
خنده ای کرد و طرف کمد رفت
_انتخاب با خودته جوجه.
طرف کولر رفتم و شروع کردم از خودم عکس
گرفتن و منتظر شدم تا حامدم حاضر بشه.
حتی خودمم عاشق خودم شده بود ، صورتم کمی
تپل تر از قبل شده بود و احساس میکردم چهرم
قشنگتر شده.
_بریم عشقم؟

با شنیدن صدای حامد سرمو از گوشی بیرون
آوردم و با دیدنش چشمام برق زد.
خیلی جذاب شده بود ، عاشق وقتایی بودم که
پیرهن مردونه میپوشید مخصوصا پیرهن سفید.
_حامد حلقتو دستت کردی دیگه؟
انگار با شنیدن سوالم گیج شد و نگاهشو به
انگشتش انداخت
_آره چطور؟
لبخندی زدم و نزدیکش شدم دستمو دور بازوش
حلقه کردم
_هیچی عزیزم ، فقط میخواستم مطمئنم بشم.
انگار تازه متوجه شده بود چرا پرسیدم و با تاسف
سری برام تکون داد و باهم از کلبه خارج شدیم.

توی راه حامد خیلی سرحال بود و این به منم
انرژی میداد.
از اینکه دیگه نگران ناراحت کارش نبود خوشحال
بودم.
هرچقدر ازش پرسیدم حداقل بگو کجا قراره بریم
حرفی نمیزد و فقط مخندید.
بعد بیست دقیقه بالاخره رسیدیم.
اطرافم نگاه میکردم اما جز چندتا ویلا که مشخص
بود داخلشون کسی نیست چیزی نبود.
_حامد اینجا کجاست؟
_پیاده شو میفهمی.
به حرفش گوش کردم از ماشین پیاده شدم.
حامد طرفم اومد و لب زد
_از اینجا به بعد باید چشماتو ببندی

_چشمامو ببندم! پس چجوری راه برم؟ میخورم
زمین!
دستمو تو دستش گرفت و منو به خودش چسبوند.
_نترس من هواتو دارم ببند چشماتو.
مجبورا به حرفش گوش دادم و حامد منو با دستاش
هدایت میکرد.
کم کم داشتیم به صدای دریا نزدیک میشدیم.
_پروا اینجا چندتا پله هست ، مراقب باش و آروم
بیا.
_باشه
دونه دونه و با دقت پله هارو پایین میرفتم که یهو
پام روی سطح نرمی فرو رفت.
وقتی پای دیگم رو هم گذاشتم متوجه شدم که ِشنه
و ما الان لب ساحل هستیم.

_حامد چشمامو باز کنم؟
_نه یکم دیگه صبر کن.
باز راه رفتیم و حالا احساس میکردم دقیقا کنار
دریا ایستادم.
حامد دستمو ول کرد و ازم فاصله گرفت.
_حامد کجا میری؟
_ حالا چشماتو باز کن.

#پارت_744
با شنیدن جملش چشمام رو باز کردم و با دیدن
صحنه روبه روم چشمام برق زد.

دستمو روی صورتم گذاشتم ناباور به حامد چشم
دوختم.
_حامد تو چیکار کردی؟ اینجا خیلی خوشگله.
یه فضای چوبی توی شن درست شده بود و روش
پر از شمع و گل رزای سفید بود.
پارچه سفیدی روی شن ها انداخته بودن و روش
کیک و میوه و چند نوع تنقلات بود.
با ذوق سمت حامد دوییدم محکم بغلش کردم
_حامد اینجا خیلی خوب شده.
دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم زمزمه
کرد
_تولدت مبارک همه زندگیم…

از خوشحالی زیاد بغضم گرفته بود.
از آغوشش بیرون اومدم به کیک نگاه کردم ،
کوچیک بود اما خیلی قشنگ بود.
_زودباش بیا بشینیم.
همونجور که دستم تو دستاش بود کنار هم روی
پارچه نشستیم.
شبیه پیک نیک شده بود و من عاشق پیکنیک
بودم.
_حامد امروز تو داشتی اینکارارو میکردی؟
تنهایی؟
منو به خودش تکیه داد و سرشو کج کرد
_آره ولی تنهایی نه یکم کمک گرفتم…
لبخندی زدم و به کیک اشاره کردم

_خیلی قشنگه.
خم شدم و نوشته روشو خوندم
_تولدت مبارک جوجه!
با حرص طرفش برگشتم مشتی به سینش کوبیدم
_جوجه چیه؟ اینجا هم دست از سرش برنداشتی؟
خب یه چیز رمانتیک مینوشتی مثلا زندگی حامد ،
عشق حامد ، نفس حامد…
قهقهه ای زد و بوسه ای روی گونم نشوند
_تو هم زندگی منی هم عشق منی هم نفس
منی…جوجه یعنی همه اینا…
سرمو روی سینش گذاشتم و گردنش رو بوسیدم
_حامد خیلی دوست دارم.
دستاشو دورم سفت تر کرد لب زد

_من بیشتر..
دستامو بهم کوبیدم گفتم
_خب حالا شمع روشن کن فوتش کنم.
نگاهی به ساعت تو دستش انداخت
_نه صبر کن ، هنوز چند دقیقه تا دوازده مونده…
وقتی که ساعت از دوازده میگذشت ، تولد من
میشد.
حامد لحظه های آخرو شروع کرد شمردن و دقیقا
با دوازده شدن ساعت صدای ترکیدن چیزی اومد
و نورای رنگی فضا رو روشن کردن.
با ترس جیغی کشیدم اطرافم نگاه کردم که دیدم
فشفشه های رنگی تو آسمون پخش میشدن.
#پارت_745
انقدر قشنگ بودن که نمیتونستم ازشون چشم
بگیرم.
_حامد اینا کار توئه؟
_پس کار کیه؟
نگاهم به لباش دوختم سرمو جلو بردم محکم
بوسیدمش..
حامدم همراهی میکرد و موهام نوازش میکرد.
بعد مدت طولانی ازش فاصله گرفتم
_خیلی ممنونم حامد ، تاحالا انقدر خوشحال نبودم.
لبخندی زد و شمع های روی کیک روشن کرد
اشاره کرد

_حالا میتونی شمع هاتو فوت کنی.
طرف کیک چرخیدم و کمی روش خم شدم.
چشمامو بستم و از ته دلم آرزو کردم این
خوشحالی و آرامش کنار حامد تا همیشه ادامه پیدا
کنه و هیچوقت از حامد جدا نشم.
با فوت کردن شمع ها حامد دست زد و منو بغل
کرد.
_تولدت مبارک…
تشکر کردم طرفش چرخیدم و حالا روبه روی
حامد نشسته بودم.
حامد دستشو داخل جیبش کرد و گفت
_چشماتو ببند

غرزنون گفتم
_باز چرا؟ بزار باز باشه دیگه.
با شیطنت ابروهاشو بالا انداخت
_نمیشه ببند
پوفی کشیدم و تو دلم غر میزدم که بعد چند ثانیه
گفت
_باز کن
چشم باز کردم و با دیدن گردنبند روبه روم چشمام
گرد شد.
_حامد این…این همون…همون نماد ما نیست؟
سرشو بالا پایین کرد و لب زد
_من همیشه اون گردنبندی که تو تولدم بهم دادی
پیشم دارم حالا میخوام توام داشته باشی…

بعد دست دیگش رو باز کرد و گردنبدی که شب
تولدش هدیه داده بودم نشون داد.
فرقش این بود که اونی که من به حامد داده بودم
خیلی ساده بود ولی اینی که حامد جلوی من گرفته
بود با نگین های مختلف تزئین شده بود و خیلی
زیبا بود.
_حامد این خیلی قشنگه ، این نماد همیشه منو آروم
میکرد.
حامد جلو آورد و دور گردنم انداخت همونجوری
که سعی داشت گیرش رو ببنده لب زد
_اون موقع که اینو تو دستت کشیدم چون
میخواستم بهت بفهمونم به عنوان اعضای
خانوادمون دوستت دارم ، الانم میخوام بفهمی که
بیشتر از جونم دوست دارم.

طاقت نیاوردم سرمو جلو بردم باز هم بوسیدمش.
حامد که تازه گردنبند بسته بود دستشو دور گردنم
انداخت و سرمو به لباش فشار میداد.
با نفس نفس از هم جدا شدیم پیشونیشو به پیشونیم
چسبوند و به چشمام زل زد.
_یکسال پیش حتی فکرشم نمیکردم اینجوری
عاشق و دیوونه دختر کوچولوی خونمون بشم و
باهاش ازدواج کنم.
خنده ای کردم و لب زدم
_منم هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری اصلا عاشق
یه آدم بشم ، جوری که حاضر بشم کل دنیامو
فداش کنم ، حامد ممنونم که به همه قولات عمل
کردی ممنونم که الان اینجاییم ، ممنونم
کنارمی…خیلی دوست دارم.

دستاشو دور شونه هام انداخت منو تو آغوش کشید
سرم بوسید و من حاظر بودم تا همیشه توی اون
لحظه بمونم…

 

پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 217

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
4 ماه قبل

مررررررسی قاصدک جونم.خییییلی خوب بود و عالی البته مثل همیشه😍ممنون به خاطر رمان قشنگت و ممنون که تواین مدت به نظرامون اهمیت دادی,با حوصله جواب دادی و غُرغُرامون رو تحمل کردی و خدا رو شکر که خوب تموم شد,یه عالمه قلب قرمز دور سرم نصف شبی در حال چرخیدن هستن😅😊

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
فاطمه امیری
4 ماه قبل

اخیش تموم شد
حالا وجدانی تورو خدا یکی دیگه از رمان هارو هر شب پارت بزار لااقل مثل همین رمان باشه عالی میشه همیشه و پارت های طولانی
با تشکر

NOR .
مدیر
پاسخ به  فاطمه امیری
4 ماه قبل

بستگی به حمایت خواننده ها داره اینم با اینکه هر شب میزاشتم اونم طولانی بازم اونجور حمایت نشد:((

Mahsa
4 ماه قبل

تمومه تموم؟؟🥺من عادت کرده بودممممم😢ای خدااا
حالا بدون اینا چیکار کنیم؟؟

ساناز
4 ماه قبل

دست و جیغ و هوووووووورااااااا 😍😍😍
مررررسییی قاصدک قشنگم بخاطر پارت گذاری منظمت خیلی خیلی ممنون
بازم برامون رمان قشنگ بزااار لطفا

لیلا مرادی
4 ماه قبل

رمان زیبا و دلنشینی بود😍 چه حیف که تموم شد واقعاً عادت کرده بودم هر صبح چک کنم پارت جدید اومده یا نه🤒 شخصیت مرد این داستان برخلاف بیشتر مردهایی که تو رمان هوس ران و تعصب خرکی دارن، دوست داشتنی و قابل اعتماد بود☺ خدا قوت نویسنده جان، من خودم یه نویسنده‌ام و می‌دونم بازخورد کم چقدر رو انگیزه و رونر کار تاثیر داره اما ناامید نشو و به پرورش قلمت ادامه بده امیدوارم موفق باشی✨ در ضمن سایت مد وان یا رماندونی به نسبت بهتره چون فضای گرم و صمیمی داره و نظر دادن هم راحته والا من با هزار زور و سختی عضو این سایت شدم یه بار کامنت دادم دیدم فرداییش از حسابم خارج شدم دنگ و فنگ زیاد داره برای همین نتونستم همیشه نظر بدم وگرنه میخوندم خیلی‌ها هم به خاطر همین معضل کامنت ندادن وگرنه رمانت دنبال کننده زیاد داشت♥️

NOR .
مدیر
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

مرسی لیلا جون💙💙
اینجا کامنتا طوری تنظیم شدن که نیاز به تایید نداشته باشه فقط خیلیا مشکل ثبت نام دارن

zeinab
4 ماه قبل

عالیییی…نویسنده عزیز ممنون بابت پارت گذاری منظم، داستان متفاوت و هیجانی، شخصیتای ب یاد موندنی و قلم روون و خوبت. واقعا ارزشش و داشت خوندن رمانت… به خصوص شخصیت حامد که در عین خفن و جذاب بودن به شدت مورد اعتماد و حامی بود و لیاقت پروا رو داشت برعکس خیلی از رمان ها:/
خسته نباشید منتظر رمان بعدتون هستیم 💜لطفاً اطلاع بدید بهمون اگه دوباره قصد نوشتن کردید.

zeinab
4 ماه قبل

همه دارن تموم میشن من زندگیم با اینا روال گرفته به امید اینا گوشیم و باز میکنم چیکار کنم الان😐اون از تارگت اینم از اوج لذت
حالم بده نویسنده سریع فک کن یه رمان دیگه بنویس ولی این دو تا ام توش باشن😂♥️مثلا چند سال بعدشون باشه تو رمان دیگت یه رخ نشون بدن

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x