رمان اوج لذت پارت 171

4.4
(160)

 

مگه حقیقت چی بود که مامان با اینکه قهر بود
باهام حاضر شد این حرفارو با مهربونی بهم بزنه؟
_من میخوام حقیقت بدونم مامانم نمیخوام دیگه
انقدر عذاب بکشم ، نمیخوام هروز که از خواب پا
میشم یه کابوس دیده باشم!
مامان با ناراحتی زمزمه کرد
_پروا بعضی اوقات ندونستن بعضی چیزا به
صلاح آدمه..
این حرفای مامان باعث میشد من بیشتر کنجکاو
حقیقت بشم.
دستمو از دست مامان بیرون کشیدم و اشکام پاک
کردم صدامو صاف کردم.
_اون موقع که خانوادمو داشتم تو و بابا رو داشتم
و بچتون بودم حیقیت برام مهم نبود اما حالا که از

دست دادمتون و شما دیگه منو نمیخواید دونستن
حقیقت فکر میکنم بیشتر به صلاحم باشه.
بعد از تموم شدن حرفم سکوت خاصی فضای
خونه رو گرفت.
نگاهم لحظه ای به حامد افتاد ، عصبی و کلافه بود
از چهرش کاملا مشخص بود.
_من میخوام بدونم خانواده واقعیم کیه؟ میخوام
بدونم اصلا چه ربطی به شماها دارم؟ میخوام
کابوسام و عذابام تموم بشه…
بابا بعد از تموم شدن حرفم قدم قدم نزدیکم شد و
روبه روم ایستاد.
_با خودم قسم خورده بودم تا مردنم هیچوقت
نزارم جز منو مادرت از این حقیقت با خبر بشیم

اما متاسفانه نتونستیم…نگفتیم چون تورو خیلی
دوست داشتیم.
با استرس دستامو مشت کردم و گفتم
_مگه حقیقت چیه که گفتنش انقدر سخته؟
بابا نفس عمیقی کشید و نگاهشو ازم دزدید
_من…داییتم!

#پارت_683
نفس تو سینم حبس شد و انگار بدنم خشک شد.
با اینکه احتمال هرچیزی رو داده بودم اما بازم
شنیدنش از زبون خوده بابا برام سخت بود.

مامان دستمو گرفت و لب زد
_پروا خوبی؟
خوب بودم؟ اره؟ نمیدونستم واقعا…اما باید
بالاخره جسارت به خرج میدادم و تا آخر همه چیز
رو میفهمیدم.
به سختی نفس کشیدم و سرمو تکون دادم
_آره…خب..ادامش؟
بابا به کاناپه اشاره کرد
_بشین
خواستم مخالفت بکنم اما اجازه نداد مجبورم کرد
بشینم.
خودش روبه روم نشست و مامان کنار دسته
من…
حامد اما تکون نخورد و همونجا کنار دیوار
ایستاده بود.

بابا دستی به ریشش کشید
_هنوزم مطمئنی میخوای ادامه…
سرمو تند تند تکون دادم
_آره ، میخوام بدونم چرا با اینکه من یه دایی
داشتم که از همخونمه این همه سال به اسم یه بچه
پروشگاهی بزرگ شدم و همش میترسیدم مزاحم
باشم یا خانواده جدیدم ازم ناراضی باشن و منو
نخوان…
بابا انگار با حرفای من شرمنده میشد چون هی
نگاهشو میدزدید و سرشو پایین مینداخت.
_ما فقط برای اینکه تو ناراحت نباشی بهت
نگفتیم…
قطره اشکی که داشت از چشمم میوفتاد زود پاک
کردم
_ولی حالا میخوام بشنوم.

بابا وقتی مصمم بودن منو دید نفس عمیقی کشید و
شروع کرد.
_همه چیز وقتی بابام مرد شروع شد ، وقتی بابام
مرد فهمیدم که توی جوونیش زن صیغه ای داشته
و از اون زنم یه بچه اما وقتی بچه رو حامله بوده
بابام اون زنو ول کرده…
گیج شده بودم ، صیغه بابابزرگی که هیچوقت ندیده
بودمش چه ربطی به من میتونست داشته باشه؟
سکوت کردم تا بابا ادامه بده.
_و دقیقا زمانی که بابام مرد خواهر ناتنی من که
حاصل صیغه بابام بود جلوم در اومد یه زن خیلی
زیبا و خوشگل با چشمای دریایی مظلوم عین
چشمای تو…

عین چشمای من ، مادرم بود…مادرم بود که بابا
داشت راجبش حرف میزد.
با یاد آوری عکس بغضم گرفت همون خانم زیبای
تو عکس واقعا مادرم بود.
دیگه نتونستم کنترل بکنم و اشکام سرازیر شد
_گلاره یعنی مادرت خیلی زن زیبایی بود اما
متاسفانه بختش مثل چهرش نبود…اون برام همه
چیز تعریف کرد و بهم گفت که بابام مادرشو
صیغه کرده و خواهر منه…از خونه فرار کرده
بود و به ما پناه آورده بود..منم کمکش کردم براش
خونه گرفتم و زندگی جدید ساختم براش..همون
موقع ها هم فهمیدم که تورو حاملست..
مامانم از خونه فرار کرده بود؟ چرا؟ چقدر
پدربزرگ بدی داشتم…خوشحال بودم که ندیدمش.

 

#پارت_684
_من راجب گلاره به هیچکس چیزی نگفتم حتی
از مادرمم مخفی کردم چون نمیخواستم حالا که
بابام مرده بود مادرم عذاب بکشه و ازش متنفر
بشه….عموتم از هیچی خبر نداشت…گلاره
زندگی خوبی داشت و منو مادرتم کنارش بودیم
وقتی تو بدنیا اومدی مادرت خیلی خوشحال بود
انگار دنیا رو بهش داده بودن…انقدر زیبا بودی
که همه تعجب کرده بودن…همه چی عالی بود اما
وقتی تو چهارسالت شد گلاره تصادف کرد….
کنترل اشکام دست خودم نبود…مادرم منو خیلی
دوست داشته!
با بی جونی لب زدم

_همون موقعه مرد؟
بابا اشکی که از چشمش افتاد سریع پاک مرد و
سرشو تکون داد
_آره…درجا تموم کرد. واقعا مرگش برام سخت
تر از چیزی بود که فکرشو بکنی…اون خواهرم
بود و من خیلی دوستش داشتم…
مامان همونجور که کنار من نشسته بود خم شد و
دست بابا رو فشار داد تا آروم باشه.
بابا دستی به چشماش کشید
_خلاصه چون شناسنامه من با گلاره یکی نبود
تورو فرستادن بهزیستی…منم نمیتونستم اجازه بدم
بچه ای که بزرگ شدنشو به چشم دیدم و یه
جورایی مثل دخترم بود بزارم اونجا بمونه فکر
اینکه تنها اونجا بزرگ بشی دیوونم میکرد…کلی
تلاش کردم هر راهی که بگی رو رفتم تا بالاخره

بعد چهارسال تونستم حضانتت رو بگیرم و تورو
وارد خانوادم بکنم…
چقدر سخت بود شنیدنشون…
چطور تونسته بودم اینارو بشنوم؟ سخت بود اما
شاید دونستن حقیقت به صلاحم بود نه؟
اما از اول که بابا داشت تعریف میکرد یه سوال
فکرمو درگیر کرده بود.
وقتی این اتفاقات میوفتاد پدرم کجا بود؟ چرا اصلا
حرفی راجبش نزد؟
_بابا
چشمای بابا سرخ بود و انگار برای اونم تعریف
کردنش سخت بود.
_جانم

نفسی کشیدم و گلومو صاف کردم
_ پدرم چی؟ یعنی پدر واقعیم؟ اون کجاست؟ چرا
مادرم تنها بود؟
بابا نکاه خیره ای به من انداخت اما قبل اینکه
جوابی بده مامان زودتر گفت
_مرده بود…اون قبل اینکه تو بدنیا بیای مرده بود
اصلا..
نگاه مامان ترسیده بود و انگار هول کرده بود.
حرفش رو باور نکردم ، اگر مرده بوده پس چرا
مامانم انقدر استرس داشت؟
مامان نگاهشو به بابا داد و ابرو بالا انداخت که
ازم چشمم دور نموند.

#پارت_685

_مامان راستشو بگید…چرا بابام نبود؟ داری
دروغ میگی!
مامان سریع سرشو به نشونه نه تکون داد که بلند
گفتم
_مامان اگر دروغ نمیگی این استرس برای چیه؟
تروخدا تمومش کنید حقیقت بهم بگید و منو خلاص
کنید.
بابا سرفه ای کرد و بعد منو صدا کرد
_از پدرت خبر ندارم ، همون موقع هم از گلاره
نپرسیدم راجبش…
مگه میشد؟ چطور طی چهارسال هیچوقت از
خواهرش نپرسیده شوهرش کیه ، پدر بچش کیه؟

از جام بلند شدم و عصبی قدمی زدم
_هنوزم باور نمیکنم ، بابا مگه میشه چهارسال از
خواهرت نپرسی این بچه برای کیه؟ مگه میشه؟
بابا هم مثل من از جاش بلند شد
_اصلا بدونی پدرت کیه؟ میخوای چیکار کنی؟
بری دنبالش؟
نگاهمو بهش دوختم که نزدیکم شد و سرشو به

چپ و راست تکون داد
_نمیزارم اینکارو بکنی…تو فقط یه پدر داری
اونم منم!
حالا که حقیقت فهمیده بودم همشون مالک من شده
بودن!

پوزخند صدا داری زدم
_بابا من همین چند دقیقه پیش نگفتی پدرم نیستی
بچه ای به اسم من نداری و از خونت برم بیرون؟
حالا چی شد که میگی پدرمی؟
بابا شنیدن حرفام انگار نمیدونست باید چیکار
بکنه.
هم عصبانی بود هم میخواست مانع من بشه تا
راجب پدرم نپرسم!
اما من اصلا قصد پیدا کردن پدرمو نداشتم ، چون
اگر زنده بود و منو میخواست باید دنبالم میگشت و
منو پیدا میکرد.
بابا دستی روی قفسه سینش کشید و با لحن تندی
گفت

_پروا چه انتظاری از من داری؟ اینکه بفهمم بچه
هام باهم رابطه نامشروع داشتن و بچه دار شدن
بعد تازه بفهمی عقد رسمی هم کردن چه عکس
العملی نشون بدم؟ بهشو بگم آفرین؟ معلومه نمیتونم
اینکارو بکن اولین چیزی که به ذهنت میرسه دور
کردنشون از خودته تنبیه کردنشونه…
بابا داشت منو با گرفتن خانواده ای که همیشه
ترس از دست دادنشون داشتم تنبیه میکرد؟
نمیتونستم اعتراض بکنم چون…کارایی که من
کرده بودم بدتر بود اما بازم…پدر و مادرم برای
من یه نقطه خاصی قرار داشتن و حتی فکر به از
دست دادنشون حال منو بد میکرد.
نباید اجازه میدادم بحث رو عوض بکنه ، من باید
میفهمیدم پدرم چرا نبوده؟ چرا مادرم تنها بوده…
_پدرم چرا پیشمون نبود؟

بابا با شنیدن سوالم فهمید که تا نفهمم قضیه چیه
بیخیال نمیشم.
عقب عقب رفت دوباره توی جاش نشست.
_بیا بشین تا بهت بگم…
قبل اینکه من حرفی بزنم مامان سریع گفت
_علی نکن این بچه دیگه طاقت نداره…
بابا کلافه دستی به ریشش کشید
_میگی چیکار کنم؟ نمیبینی اصرار میکنه؟ فکر
میکنی خودم راضیم به گفتنش؟
مامان باز زیر گریه زد و عجیب بود که حامد
روضه سکوت کرفته بود حتی یه کلمه حرف
نمیزد.

همونجور به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته
بود.

#پارت_686
انگار حال اونم خوب نبود. شاید با شنیدن حرفای
بابا ناراحت شده.
منم ناراحت بودم و شنیدن حقیقت آسون نبود.
به حرف بابا گوش کردم دوباره روبه روش
نشستم.
چند لحظه منتظر موندم اما بابا انگار سخت بود
براش حرف بزنه و توضیح بده.
_بابا زودباش ، بگو

انگشت شصت و اشارش رو روی چشماش فشار
داد و لب زد
_قبل اینکه گلاره بیاد پیش ما ، با مادرش و شوهر
جدید مادرش زندگی میکردن…اما شوهره مادرش
یه پسر داشته که آدم درستیم نبوده و متاسفانه به
گلاره تعرض میکنه اونم یکبار نه چندبار…بعد
اون دیگه گلاره تحمل نمیکنه و از خونه فرار
میکنه و میوفته دنبال باباش که میشه بابای من و
بقیه داستانم که خودت میدونی…
با هرجمله ای که بابا میگفت انگار بهم شوک
میزدن…
دستام داشت میلرزید و هق هقم بلند شده بود.
یعنی بابای من ، به مادرم تجاوز کرده؟ یعنی
من…

تند تند شروع کردم سرمو تکون دادن.
_من…من..تجاوز..نه..مامانم..
عین دیوونه ها کلمات تکرار میکردم.
کاش نمیفهمیدم ، کاش حقیقت نمیفهمیدم ، خیلی
سخت بود که بدونی تو حاصل عذاب کشیدن
مادرت بودی…
با قرار گرفتن دستای قوی دورم کمی به خودم
اومدم.
نگاهم به حامد که با نگرانی نگاهم میکرد افتاد.
به چشمای سرخش نگاه کردم و سرمو کج کردم با
بغض عمیقی لب زدم
_حامد بابام به مامانم تجاوز کرده…من بچه
تجا…

قبل اینکه جملم تموم بشه منو محکم توی آغوشش
قایم کرد.
_هیششش آروم باش…چیزی نیست..آروم من
پیشتم.
سرم روی سینش گذاشتم اشک ریختم.
مامان هم داشت پاهامو نوزاش میکرد.
بابا صورت اشکیش رو پاک کرد و از جاش بلند
شد.
_مامان جان میشه یکم برای پروا آب بیاری؟
مامان خواست بلند بشه که بابا با یه لیوان آب از
آشپزخونه بیرون اومد.
_نمیخواد بشین من آوردم براش..

حامد لیوان از بابا گرفت و دست من داد مجبورم
کرد چند قلپ بخورم.
کمی آروم شدم از حامد فاصله گرفتم و نگاهی به
بابا انداختم.
_بابا ، کسی دیگه جز شما و مامان هم اینو
میدونه؟
ته دلم از اینکه کسی این قضیه رو بدونه انگار
شرمنده بود و میترسید.
بابا سری بهدنشونه نه تکون داد.
_تاحالا فقط من و مامانت و حامد میدونستیم حالا
توام خبر داری کسی دیگه ام قرار نیست هیچقوقت
بفهمه!
با تموم شدن جمله بابا شوکه شدم.

حامد؟ یعنی اون میدونست؟ زودتر از من فهمیده
بود؟
طرفش چرخیدم و با چهره نگرانش روبه رو شدم.
_تو…تو میدونستی؟

#پارت_687
به چشمام نگاه کرد و سرشو تکون داد
_آره…
_چند…چندوقته؟
حامد چنگی به موهاش کشید
_مگه مهمه؟

نگاهم از حامد گرفتم دستامو دور سرم گذاشتم.
احساس میکردم دنیا داره میچرخه..
از جام بلند شدم که همه بلند شدن.
مامان که دستمو گرفته بود کنار زدم طرف در
خونه رفتم.
خواستم خارج بشم که حامد دستم گرفت
_پروا کجا میری؟ بخدا بهت نگفتم چون نمیخواستم
ناراحت بشی..
بدون اینکه نگاهش کنم دستم از دستش بیرون
کشیدم و کفشام پوشیدم قبل اینکه خارج بشم بلند
گفتم
_دنبالم نیا ، میخوام تنها باشم…
و با تموم شدن حرفم در خونه رو محکم بستم که
صدای بلندی داد.

انگار توی شوک بودم ، هضم کردن حرفای بابا
خیلی برام دشوار بود.
به سر کوچه رسیدم و سرم هنوز تیر میکشید و
گیج میرفت.
دستمو برای اولین تاکسی که دیدم بلند کردم و
وقتی ایستاد سوار شدم.
آدرس خونه حامد رو دادم و بالاخره چشمام بستم.
صدای بابا و حرفاش یک لحظه هم از سرم بیرون
نمیرفت.
کاش اصرار نمیکردم ، کاش دروغ
میگفتن…دونستن این حقیقت برای من ۱۹ساله
سنگین بود.
توی راه فقط اشک ریختم و راننده از توی آینه هی
نگاهم میکرد و میپرسید حالم خوبه.

وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسام در بیارم
مستقیم طرف حموم رفتم و دوش آب باز کرد.
آب سرد بود روی بدنم میریخت..
لرز گرفتم اما برام مهم نبود ، باید به خودم
میومدم.
روی زمین حموم نشستم ، تمام لباسام به تنم
چسبیده بود.
_پروا حالا حقیقت میدونی…میخوای چیکار
بکنی؟ با فهمیدنش به چی رسیدی که انقدر اصرار
کردی؟
نمیدونم چقدر گذشته بود اما بدنم دیگه به آب سرد
عادت کرده بود و نمیلرزیدم.
احساس میکردم حالا حالم بهتره ، میخواستم فقط
از شوکی که بهم وارد شده بود بیرون بیام.

_پروا…پروا خونه ای؟
صدای بسته شدن در و بعد صدا کردن های حامد
رو شنیدم.
حرفی نزدم و منتظر شدم تا خودش پیدام بکنه.
خیلی نگذشت که در حموم باز شد و حامد با دیدن
من توی اون وضعیت ترسید.
_یاحسین ، این چه وضعیه؟
زود جلو اومد و آب رو بست و خم شد دستم
گرفت.
_پروا خوبی؟ بدنت یخه…دیوونه شدی؟
نگاهم به چشمای نگرانش دوختم و دستشو کشیدم
_خوبم نترس…

 

#پارت_688
ثابت ایستاد به من زل زد.
_چرا اینکارارو میکنی؟ تلفنتو جواب ندادی دلم
هزارجا رفت…
اهمیتی به حرفاش ندادم دستشو کشیدم مجبورش
کردم کف حموم مثل من بشینه.
_پروا چیکار میکنی؟
باز هم جوابی ندادم و فقط نگاهش میکردم.
با دستش صورتمو نوازش کرد لب زد
_از دستم ناراحتی؟
برای چی باید ناراحت باشم؟ چون حقیقت نگفته؟
شاید باید ازش تشکر هم میکردم اون که اشتباهی
نکرده بود.

حتی جون نداشتم سرمو تکون بدم.
_نه.
حامد با چشمای ریز شده نگاهم کرد
_پروا من نگفتم چون…میدونستم تو طاقت
شنیدنشو نداری…
لبخندی زدم و به سختی به بدنم حرکت دادم جلو
رفتم
_میدونم ، ناراحت نیستم….بیا راجبش حرف
نزنیم.
حامد با شنیدن جملم شوکه شد ، انگار انتظار
نداشت این حرف رو بزنم.
اما من دیگه اصلا کشش حرف زدن و فکر کردن
به موضوع رو نداشتم.

میخواستم فراموش کنم امروزو ، میخواستم حقیقت
فراموش کنم…
انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
حامد موهای چسبیده به پیشونیم کنار زد
_پروا مطمئنی خوبی؟
_آره خوبم…
میگفتم خوبم اما درونم غوغایی بود…انگار توی
دلم عاشورا بود…
حامد چیز دیگه ای نگفت و دستمو گرفت
_خب دیگه بلندشو سرمـ…
هنوز حرفش تموم نشده بود که دستم سمت شیر آب
بردم و طرف گرم چرخوندم بازش کردم.
با ریختن آب روی سر هردومون خنده ای کردم
حامد با اخم نگاهم کرد.

به حامد نگاه میکردم قهقهه میزدم.
طولانی و بدون دلیل فقط میخندیدم.
نگاه حامد دلسوزانه بود…
همینجوری که داشتم میخندیدم یهو منو تو آغوشش
کشید و سرمو روی سینش گذاشت.
و با این حرکتش به خودم اومدم..
دوباره چشمام داغ شد و گریه هام شروع شد.
توی بغلش هق هق میکردم و اون فقط نوازشم
میکرد.
فکر میکنم ده دقیقه همونجوری زیر دوش تو بغلش
اشک ریختم تا بالاخره کمی خالی شدم.
با حامد از حموم بیرون اومدیم و خودش لباسامو
عوض کرد موهامو با حوله خشک کرد.

بعد منو مثل بچه های دبستانی طرف تخت برد و
مجبورم کرد دراز بکشم.
کنارم نشست و صورتم نوازش کرد
_ یکم بخواب دردت به جونم ، به هیچی هم فکر
نکن…
به خواب نیاز داشتم ، شاید این جنگ توی سرم
تموم میشد.
حامد بلند شد و بوسه ای روی موهام نشوند چراغ
اتاق خاموش کرد.
انقدر گریه کرده بودم که چشمام گرم بود و با
بستنش خیلی زود خوابم برد….

#پارت_689

به اطرافم نگاه کردم ، همه جا تاریک بود هیچی
دیده نمیشد.
ترس وجودم رو گرفته بود.
از جام بلند شدم و با صدای ضعیفی لب زدم
_حامد…حامد..
اما هیچ جوابی نشنیدم ، میترسیدم جایی برم…
_مامان…بابا..بابایی..
همون لحظه نور کمی از گوشه ای اومد.
طرف نور چرخیدم و با دو چشم سیاه و ترسناک
مواجه شدم جیغ بلندی کشیدم عقب عقب رفتم.
هیچی از چهره مشخص نبود و فقط همون چشمای
نا آشنا..

_تو…تو کی هستی؟
صدای زمخت مردی توی فضا پیچید
_پروا من پدرتم ، منو نمیشناسی…
تند تند سرمو تکون دادم با دستم لباسم چنگ زدم
_نه نه تو بابا من نیستی…بابا علی من این شکلی
نیست.
کمی جلوتر اومد که باز جیغ زدم
_نزدیک نشو..
مرد خنده ای کرد و گفت
_علی پدر تو نیست…من پدر واقعیتم…پدر
خونیت…اومدم ببرمت پیش خودم عزیزم…
لحنش خیلی ترسناک بود..
_نمیخوام ، من تورو نمیخوام ازت متنفرم من با
تو هیجا نمیام.

مرد با لحن ناراحتی گفت
_چرا؟ من خیلی دلم میخواد با تو زندگی کنم
دخترم.
_چون تو مامانم اذیت کردی…عذابش دادی باعث
شدی از خونش فرار کنه…ازت متنفرم..
با تموم شدن جملم یهو از جلوی چشمم محو شد.
با ترس چرخیدم و اطرافم نگاه کردم بازم سیاهی..
ثابت ایستادم داشتم سعی میکردم چیزی ببینم که
همون لحظه صدایی زمزمش کنار گوشم شنیدم
_دخترم..
چشمام بستم با تمام توانم جیغ کشیدم…
_پروا پروا ، بیدارشو…پروا بیدارشو..
با شنیدن صدای حامد سریع چشمامو باز کردم.

خودش بود سریع از روی تخت بلند شدمو خودمو
توی آغوشش انداختم.
_حامد تروخدا نرو…نرو تروخدا..
دستاشو دور کمرم محکم حلقه کرد
_هیششش آروم باش…من همینجام جایی
نمیرم..فقط کابوس دیدی..
با شنیدن حرفش به اطرافم نگاه کردم و با دیدن
اتاق نفس آسوده ای کشیدم.
بدترین کابوسی بود که توی عمرم دیدم.

#پارت_690

بالاخره از بغل حامد جدا شدم و نگاهی به چهره
مهربونش انداختم.
_خوبی؟
با بی جونی لب زدم
_اره ، خواب خیلی بدی دیدم.
حامد حرفی نزد و انگار نمیخواست دوباره اون
خواب با تعریف کردنش برام تکرار بشه.
بدنم خیلی بی جون بود و درد میکرد ، دلم
میخواست دوباره بخوابم اما میترسیدم که دوباره
خواب ببینم.
نگاهم از حامد گرفتم به میز بغل تخت دادم.
تشت کوچیک آبی با دستمالی داخل روی میز بود.
با گیجی لب زدم
_اینا چیه؟

دستشو جلو آورد و روی پیشونیم گذاشت..
_خوبه تبت کم شده..
_من تب کرده بودم؟
حامد با تاسف سری تکون داد از جاش بلند شد.
_وقتی بدون فکر کردن اون همه میشینی زیر آب
یخ مثل فیلما همینجوریم میشه…بزور تبت آوردم
پایین دختره دیوونه…
از حرص خوردنش مثل پدرت خنده ای کردم.
_مثل فیلما؟ خب ناراحت بودم.
سمت تشت رفت و برداشت.
_اره دیگه فکر کردی فیلمه ناراحت شدی رفتی
زیر آب یخ گفتی هیچیم نمیشه؟ تازه اونام زیر آب
یخ نیستن ما اونجوری فکر میکنیم…

همینجوری داشت غر میزد و من اصلا حال
شنیدنش رو نداشتم.
_حامد باشه غلط کردم ببخشید ، تروخدا ولم کن
خوابم میاد.
دوباره خواستم دراز بکشم که سریع تشت روی
میز گذاشت مانعم شد.
_اصلا نمیشه بخوابی بسه ، از صبح خوابی باید
یه چیزی بخوری…همینجوریشم ضعیفی.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_خیلی خب باشه پس من منتظرم.
چشماش ریز کرد لب زد
_منتظر چی؟
لبخند با نمکی زدم و با لحن مظلومی گفتم

_خب بری برام غذا بیاری دیگه!
_جانم؟ پروا مثل اینکه تو واقعا فکر میکنی داری
تو فیلما زندگی میکنی؟ غذا بیارم تو تخت؟ پاشو
پاشو باید یکم تکون بخوری تا بدنت جون بگیره..
خواستم لجبازی بکنم و توی جام بخوابم اما اجازه
نداد و منو بزور بلند کرد داخل سالن برد.
_حامد من باید استراحت کنم ، خوده دکتر گفته!
بوسه ای روی دستم زد و طرف آشپزخونه رفت
_منم دکترم و میگم باید به خودت یه تکونی بدی تا
زخم بستر نگیری…تازه دوباره بخوابی ممکنه
بازم تب بکنی..
پوفی کشیدم تصمیم گرفتم هرچی میگه رو گوش
بدم…
چون مشخص بود داره تمام تلاشش رو برای
عوض کردن روحیه من میکنه.

 

#پارت_691
با صدای زنگ خونه تو جام پریدم و به خودم
اومدم.
_غذا سفارش دادی؟
صدای حامد از آشپزخونه اومد
_نه ، برو ببین کیه!
به حرفش گوش کردم طرف آیفون رفتم و با دیدن
مامان و بابا شوکه شدم.
اینجا چیکار میکردن؟
همون لحظه صدای حامد از پشتم اومد

_کیه؟
جوابی ندادم و خودش نگاه کرد.
_حامد برای چی اومدن؟
شونه ای بالا انداخت و درو باز کرد.
ناخودآگاه استرس گرفته بودم.
مامان و بابا برای چی باید میومدن؟ اونم وقتی که
صبح پیششون بودیم.
نکنه هنوز چیزی مونده که من نمیدونم؟
حامد در بالا رو باز کرد و منم پشتش قرار گرفتم.
_سلام مامان سلام بابا..بیاید تو.
_سلام پروا کجاست؟
صدای نگران مامان بود که دنبال من میگشت..

وارد شد و همین که منو دید سریع توی آغوشش
کشید.
_حالت خوبه؟ بخدا از صبح مردم و زنده شدم چرا
تلفناتون خاموشه؟
از مامان جدا شدم و زود جواب دادم
_خوبم ، خواب بودم من…
مامان انگار تازه نگاهش به رنگ و روی من افتاد
_بسم الله ، تو چرا شبیه روح شدی دختر؟ حالت
اصلا خوب نیست.
بابا هم وارد شد و با دیدن من اخمی کرد
_حامد پس تو چرا مراقبش نیستی؟ این چه حالیه؟
حامد اخمی کرد و با کنایه لب زد
_شما به این روز انداختیش با حرفاتون نه من!

چشمام از حرف حامد گرد شد.
چطور میتونست با بابا اینجوری حرف بزنه.
_حامد چی داری میگی؟ حواست هست؟
بابا اهمیتی به حامد نداد جلو اومد دستمو گرفت
_پروا بابا خوبی؟
باز هم اون لحن مهربون قدیمی…وقتی اونجوری
میگفت پروا بابا حالم خوب میشد…قبل از اینکه
قضیه منو حامد بفهمه همیشه اینجوری صدام
میکرد.
سرمو تکون دادم و برای اینکه خیالشون راحت
کنم لبخندی زدم
_خوبم ، یکم تب کردم اما حامد حواسش بود زود
سرپا شدم نگران نباشید.

بابا نگاهی عمیق بهم انداخت و منو توی آغوش
گرمش کشید.
_پروا من…شرمندتم…
اخمی کردم و همینطور که دستام دورش انداخته
بودم گفتم
_شما برای چی شرمنده ای؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ساناز
4 ماه قبل

حتما باید پروا حالش بد میشد تا باهاش خوب بشن 😐

Mahsa
4 ماه قبل

بیچاره دیگه تا اخر عمرش این عذاب باهاش میمونه😢

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x