رمان اوج لذت پارت 172

4.3
(143)

 

#پارت_692
عقب کشید و با صورت درهمی جواب داد
_نباید اینجوری میفهمیدی…اصلا نباید میفهمیدی
من عصبی بودم ناراحت بودم…تو دختر
منی..هرچقدرم به زبون بگم نیستی اما ته دلم یه
لحظه ام نمیتونم بدون پروای بابا زندگی کنم.

لبخندی زدم ، حرفای بابا برام شیرین بود.
مخصوصا بعد از اتفاقاتی که امروز افتاده بود مثل
انرژی بود.
_بابا شما نباید شرمنده باشی ، من بالاخره حقیقت
باید یه روزی میفهمیدم…اما خیلی خوشحالم که
دوباره دختر شمام همین برای من بسه…
بابا لبخندی زد و مامان دستمو گرفت بوسید
_معلومه که دختر مایی…هیچی هم نمیتونه اینو
عوض بکنه…بچه ها حتی اگر بدترین اشتباه رو
بکنن باز هم پدر مادر طاقت ندارن و زود
میبخشن.
بابا با سر تایید کرد که همون لحظه صدای کلایه
مند حامد اومد
_مشخصه من فقط تو این خانواده اضافی بودم؟

خنده ای به صدای حرصیش کردم و مامان زود
اونم تو آغوش کشید.
_پسرم این چه حرفیه ، تو داماد مایی..
با این حرف مامان قهقهه ای زدم و این بخشش
مامان و بابا انقدر خوشحالم کرده بود که کلا انگار
اتفاقات امروز فراموش کرده بودم….
داخل سالن رفتیم و روی کاناپه نشستیم.
مامان کنار من نشست و منو تو آغوشش کشید.
_پروا مادر هنوزم فکر کنم یکم تب داری اره؟
یکم گرمم بود اما نمیتونستم بفهمم تب دارم یا نه.
حامد خیلی سریع جلو اومد و دستشو روی پیشونیم
و صورتم گذاشت.
_نه خیلی کمه اما دارو زدم بهش کم میشه نگران
نباشید.

حامد سرجاش برگشت و بابا انگار میخواست
چیزی بگه اما تردید داشت.
گلویی تازه کرد و نگاه همرو سمت خودش داد
_شما…شما قراره باهم زندگی بکنید یا پروا
برمیگرده خونه؟
شوکه شدم ، دلم نمیخواست دیگه از حامد جدا بشم.
میخواستم باهم زندگیمونو شروع کنیم مخصوصا
حالا که همه میدونستن دیگه نیازی به وقت تلف
کردن نبود.
حامد خداروشکر با قاطعیت جواب داد
_آره دیگه زنو شوهریم مثل همه زنو شوهرا باهم
زندگی میکنیم…

بابا نفس عمیقی کشید و فقط سر تکون داد.
مامان برای اینکه فضا عوض بشه با لحن
مهربونی گفت
_خب حالا برنامه ای برای تابستون دارید؟
اینبار نزاشتم حامد جواب بده و با ذوق گفتم
_حامد قول داده بریم شمال…
مامان نگاهی به حامد انداخت که تایید کرد و
دستاشو به هم کوبید
_بالاخره باید یه ماه عسل ببرم عروسمو…

#پارت_693
مامان لبخندی زد و تایید کرد اما بابا با اخم گفت

_نمیشه…
لحظه ای احساس کردم چیزی توی درونم خالی
شد.
بابا دوباره میخواست مخالفت بکنه؟
_چرا علی؟ بزار برن دیگه بچه ها یکمم از همه
چی دور میشن آرامش میگیرن.
بابا حرفی نزد که حامد با جدیت گفت
_چرا؟
_چون هنوز عروسی نگرفتن…من نمیزارم
دخترمو همینجوری ببری اول یه عروسی باید
براش بگیری…
بابا با تموم شدن حرفش خنده ای کرد.
وقتی متوجه شدم بابا فقط داشت اذیتمون میکرد و
مخالفت اولش دلیل دیگه ای داشته خوشحال شدم.

لبای همه به لبخند باز شد و حامد دستشو روی
چشماش گذاشت
_چشم به روی چشمم!
خیلی زود خودمو وارد بحث کردم
_اما من…من عروسی نمیخوام…جدی میگم.
_چرا نخوای؟ بهترینشو باید بخوای…
من واقعا عروسی نمیخواستم ، دلم میخواست بدون
هیچ سرصدایی زندگیمو بکنم.
نامزدی که گرفته بودیم از عروسی چیزی کم
نداشت.
_خب نمیشه فقط یه جشن کوچیک بین خودمون و
فامیلای نزدیک بگیریم؟ من واقعا دلم عورسی
بزرگ نمیخواد.

نیم ساعتی راجب عروسی من و حامدداشتیم بحث
میکردیم و برام خیلی عجیب بود.
امروز صبح که از خواب بیدار شده بودم مامان و
بابا باهامون قهر بودن من هیچی از حقیقت های
زندگیم نمیدونستم و هیچکدوم از اتفاق های ظهر
نیوفتاده بود اما حالا مامان بابا باهامون آشتی کرده
بودن و داشتن مجبورمونمیکردن عروسی بگیریم.
واقعا درک نمیکردم رفتارشونو…
یروز سرد و خشک بود یروز پر از محبت
مهربونی..
انگار داشتن سعی میکردن با این حرفا ذهن منو
درگیر بکنن تا از حقیقت هایی که شنیدم دور باشم.
بالاخره بعد چهل دقیقه بحث تصمیم گرفتیم بعدا
مفصل راجبش صحبت بکنیم و مامان بابا بالاخره
خدافظی کردن رفتن.

فکرم درگیر رفتار مامان و بابا بود.
حامد به آشپزخونه رفت و منو هم مجبور کرد
همراهش برم.
_به چی انقدر عمیق فکر میکنی جوجه؟
با صدای حامد به خودم اومدم و نگاهم بهش دوختم
_رفتار مامان و بابا…
_به چیش دقیقا؟
_بنظرت عجیب نیست که مارو انقدر ساده
بخشیدن؟ اونم بابایی که مارو طرد کرده بود و
میگفت دیگه نمیخواد ببینتمون.
حامد دست تخم مرغ های تو دستش روی میز
گذاشت
_چون ترسیدن..امروز از اینکه تورو واقعا از
دست بدن ترسیدن…بابا وقتی داشت حقیقت بهت

میگفت سخت ترین کار دنیارو داشت
میکرد…حالا عصبانیت خودشونو فراموش کردن
و فقط میخوان حال تو خوب باشه…

#پارت_694
یعنی واقعا اینجوری بود؟ نمیدونستم!
_حامد میدونی…خیلی دلم میخواد سرخاک گلاره
برم.
سخت بود برام به کسی که ندیدمش بگم مامان…
نگاهش به من دوخت و لب زد
_اگر بخوای میتونیم بریم…

خب دوست داشتم برم پس چرا قبول نمیکردم؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که لبخندی زد و
مشغول پختن تخم مرغ ها شد.
نمیدونستم وقتی برم سر خاکش چه حسی قراره
داشته باشم اما فعلا فقط احساس دلهره داشتم.
_پروا..
با صدای حامد باز حواسم رو بهش جمع کردم
_جانم…
هی دهنش رو تکون میداد اما حرفی نمیزد انگار
تردید داشت.
_میگم…ممکنه…ممکنه یروز
بخوای..دنباله…پدرت بگردی؟

از شنیدن سوالش شوکه شدم.
بخوام دنبال اون مرتیکه بگردم؟ کسی که حتی
رغبت نمیکردم بهش لقب پدر بدم؟
لبخندم محو شد
_نه معلومه که نه…اون پدر من نیست حتی آدمم
نیست…
حامد متوجه عصبی شدنم شد و زود سعی کرد
آرومم بکنه
_باشه باشه آروم ، بیخیالش اصلا…
نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم تا حرصم
خالی بشه اما حامد مانع شد.
_زودباش بیا تخم مرغ آمادست.
اشتها نداشتم و از سوال حامد عصبی بودم.
به اجبار پشت میز نشستم و مشغول شدم.

بعد شام ظرفارو شستیم و بالاخره حامد رضایت
داد بریم بخوابیم و دیگه ام اونشب راجب هیچی
حرف نزدیم…
***
_پروا زودباش دیگه دیر شد.
خیلی زود شالمو سرم انداختم و کیفم برداشتم وارد
سالن شدم.
_خیلی خب اومدم ، خوب شدم؟
حامد نگاهی به سرتاپام انداخت لبخند بزرگی زد
_عالی شدی.
_مطمئنی؟ به درد جایی که داریم میریم میخوره؟
حامد دستمو گرفت منو سمت در کشوند

_بله میخوره نگران نباش.
_چرا نمیگی کجا قراره بریم؟ بخدا اگر لباسم
مناسب نباشه درجا برمیگردم خونه ها!
خنده ای کرد و کفشاش رو پوشید
_عزیزم سوپرایزه نمیتونم بگم که…یکم صبر
داشته باش خودت میفهمی.
حامدم عجیب شده بود از دیشب ، هی راجب
سوپرایز و خبرای خوب میگفت.
البته توی این یک هفته که من گذشته ام رو فهمیده
بودم کلا رفتارش عوض شده بود و خیلی
مهربونانه تر باهم برخورد میکرد.
حتی مامان و بابا هم رفتارشون خیلی مهربون تر
شده بود در حالی که قبلش میخواستن سر به تنمون
نباشه.

 

#پارت_695
میفهمیدم یجورایی ترحم میکنن اما کاری نمیکردم.
حرفی هم نمیزدم و اصلا به روی خودم نمیاوردم
، شاید یجور فرصت بود برای فراموش کردن تمام
اشتباهاتی که کردم.
بالاخره از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم.
_حامد جایی که داریم میریم فقط خودمون دوتاییم؟
سرشو به نشونه نه تکون داد.
خیلی کنجکاو بودم بدونم کجا داریم میریم اما
هرکاری میکردم نمیگفت.

بعد نیم ساعت بالاخره ماشین ایستاد.
به اطرافم نگاه کردم و با دیدن بیمارستام متعجب
شدم.
_برای چی اومدی اینجا؟
حامد لبخندی زد گفت
_زودباش پیاده شو خودت میفهمی!
و بعد بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم خودش از
ماشین پیاده شد.
ماشین دور زد و درو برام باز کرد.
همونجور که علامت سوال ها توی سرم
میچرخیدن از ماشین پیاده شدم.
_خب بگو ببینم خودت چیزی حدس میزنی؟
نگاهی به بیمارستان بزرگ روبه روم انداختم.

_قراره اینجا کار بکنی از این به بعد؟
_نه این چه حدسیه؟ من میخوام تورو سوپرایز کنم
اینجا کار بکنم تو سوپرایز میشی؟
خنده ای به حرفش زدم ، راست میگفت برای من
که فرقینداشت.
با رسیدن فکری به ذهنم سریع طرفش چرخیدم و
دستم با ذوق روی صورتم گذاشتم
_فهمیدم.
_چی زودباش بگو…
به بیمارستان اشاره کردم
_میخوای این بیمارستان بخری؟
با تموم شدن جملم حامد نگاه عاقل اندرسفیه بهم
انداخت و با لحن تمسخر آمیزی گفت
_نه میخوام بیمارستان مهرت کنم…پروا اینا چیه
به ذهن تو میرسه؟

ازش رو گرفتم اخمی کردم
_اوف به من چه ، بسه بکو برای چی اومدیم اینجا
خسته شدم؟
دستمو توی دستش قفل کرد منو همراه خودش
کشید داخل بیمارستان.
بدون هیچحرفی پشت سرش میرفتم و منتظر بودم
تا بفهمم قضیه چیه..
بالاخره به یه در رسیدیم.
_همینجاست..
_چی؟
لبخندی زد و به در اشاره کرد
_سوپرایزم.
چجوری سوپرایزش داخل اتاق بیمارستان بود؟

دیگه صبر نکردم و در اتاق باز کردم.
چند قدم داخل رفتم و با دیدن فرد روی تخت
چشمام پر شد.
_پروا…
با بغض دستم روی لبام گذاشتم.
خیلی سریع نزدیکش رفتم.
_محبوبه ، وای باورم نمیشه دلم خیلی برات تنگ
شده بود.
دستامو با دقت دور بدن لاغر و بی جونش انداختم
و اونم منو بغل کرد.
_منم خیلی دلتنگت بودم اما بالاخره برگشتم.

#پارت_696

کمی ازش فاصله گرفتم به چشمای خستش چشم
دوختم.
خیلی لاغر شده بود حتی از قبل هم بیشتر…
رنگش پریده بود و زیر چشماش سیاه شده بود.
شال سفیدی دور سرش بسته بود.
_خوب کردی ، خیلی بهت نیاز داشتم.
لبخندی زد و دستم گرفت
_یه چیزایی شنیدم اما…بازم منتظرم خودت
تعریف کنی.
سرمو تکون دادم که حامد جلو اومد.
_سلام محبوبه چطوری؟
محبوبه تازه نگاهش به حامد افتاد.

_سلام آقا حامد ، ممنونم خوبم…شما خوبید؟
_خداروشکر منم خوبم…
بعد از احوال پرسی کوتاهشون حامد گفت که میره
بیرون تا هوایی بخوره و مارو تنها گذاشت.
_خب تعریف کن برام پروا…
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم
_نه اول تو تعریف کن…با اینکه باید ازت دلخور
باشم ولی حالا چون برگشتی بیخیالش شدم.
محبوبه چشماش گرد کرد
_برای چی دلخور باشی؟
ابرومو بالا انداختم و با چشم غره ای گفتم

_من همه چیمو از سیر تا پیاز برای تو تعریف
میکردم بعد تو اومدن نوید که موضوع به این
مهمیه از من پنهون کردی؟
محبوبه با شنیدن حرفم انگار خجالت کشید و سرش
پایین انداخت با شال روی سرش ور رفت.
_خب..اخه چیز مهمی نبود که…
_چیز مهمی نبود ، اومده با پدرت حرف زده بعدم
بخاطر تو اومده اون سر دنیا مهم نبود؟
محبوه خنده ای کرد و انگار حتی از شنیدن
اتفاقاتی افتاده هم خوشحال میشد.
_خب اخه…تو خیلی درگیر و ناراحت بودی اون
چندوقت…احساس کردم درست نیست توی اون
وضعیت بهت حرفی بزنم…

درک میکردم ، میترسید به خوشحالیش توی اون
لحظه حسرت بخورم وقتی که حامد نبود.
_حالا دیگه مهم نیست ولی باید همچیو برام
تعریف بکنی وگرنه باهات قهر میکنم.
سرشو تکون داد و شروع کرد تعریف کردن.
از همون شبی که من فهمیدم حامله ام و خونشون
موندم گفت تا همین امروز…
_اون شب بهم گفت که از من خوشش میاد و ازم
خواست بهش یه جوابی بدم منم چون ترسیده بودم
که بمیرم ردش کردم ولی گفت از همه مریضیم
خبر داره و براش مهم نیست من بازم نخواستم ولی
کاری کرد که بالاخره بهش گفتم احساسم
چیه…اصلا فکرشو نمیکردم اما فرداش رفت با
بابا حرف زد و من نمیدونم چجوری بابامو راضی
کرد اومد پیشم…تا لحظه آخرم پیشم موند.
لبخندی زدم و دستشو فشار آرومی دادم

_خیلی خوشحالم محبوبه…هم از اینکه حالت
خوب شده و هم حالا کسی که دوستش داری
کنارته…
_منم خیلی خوشحالم پروا…احساس میکنم اون
باعث شد که من برای زنده موندن بیشتر امیدوار
بشم.
محبوبه عاشق شده بود…از ذوقی که موقع حرف
زدن راجب نوید داشت و برق چشماش مشخص
بود.
این احساسو من خیلی خوب میشناختم.

#پارت_697
_خب حالا تو بگو…

با حرف محبوبه به خودم اومدم و نگاهمو بهش
دوختم.
_چی؟
_میگم تو تعریف کن…حال نی نیتون چطوره؟
چجوری به حامد گفتی؟
سوال های محبوبه انگار نمک روی زخم بود.
سرمو پایین انداختم ، نمیدونم درست بود حالا که
انقدر حالش خوب بود خبرای ناراحت کننده بهش
میدادم.
_اون….اون راستش…
محبوبه با نگرانی دستشو زیر چونم گذاشت
_نکنه…نکنه حامد نخواستش؟ سقطش کردین؟
تند تند سرمو به نشونه نه تکون دادم.

_سقط نه…سقط نکردیم اما… ُمرد!
صدای هیع کشیدن محبوبه توی کل اتاق پیچید ،
دستشو روی صورتش گذاشت
_ ِکی؟ چرا؟
حالا که دیگه فهمید نتونستم جلوی خودمو بگیرم و
منم تعریف کردم.
شب نامزدی و اتفاقایی که افتاد رو….
با شنیدن هر تیکه بیشتر از قبل شوکه میشد.
_یعنی الان…خاله اینا تو و حامد طرد کردن؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه یک هفته ای میشه که آشتی کردیم اونم
داستاش جداست که بعدا برات میگم الان دیگه
همینا بسه…
_پروا بخدا زندگی تو و حامد باید فیلم کنن…

خنده ای به حرفش کردم که همون لحظه در باز
شد و حامد همراه نوید وارد اتاق شد.
زود از حامد بلند شدم.
_سلام نوید چطوری؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرشو برام تکون داد
_سلام ممنون تو چطوری؟
_ممنون منم خوبم.
نوید طرف محبوبه رفت و خم شد گونش رو با
ملایمت بوسید
_سلام عزیزم چطوری؟
محبوبه از خجالت سرخ شد و سرش پایین انداخت
زیر لب به نوید غر زد
_چیکار میکنی؟ زشته!

اما میدیدم که نوید با بیخیالی داره میخنده و جوابش
میده.
نگاهم به حامد انداختم.
_حامد چرا زودتر بهم نگفتی محبوبه برگشته؟
نزدیکم شد و دستشو پشت کمرم انداخت
_میخواستم سوپرایزت کنم جوجه…
حرفی نزدم و حامد زیر گوشم گفت
_دیگه بریم؟ هنوز سوپرایزام تموم نشده ها!
با چشمای ریز شده نگاهش کردم
_دیگه چیه؟
_اول خدافظی کن بریم بعدش میگم.
باشه ای گفتم و از محبوبه و نوید خدافظی کردم به
محبوبه قول دادم که حتما بازم بهش سر بزنم.

با حامد از بیمارستان بیرون زدیم سوار ماشین
شدیم.
_خب سوپرایز بعدی چیه؟
حامد خنده ای کرد و ماشین روشن کرد
_عجله نکن ، میفهمی حالا..
_حامد بگو دیگه
قبل اینکه حرکت بکنه به طرفم خم شد و بوسه ای
روی گونم نشوند.
_میخوام یکم حال و هواتو عوض کنم…میخوام
مثل قبل شیطون بشی…لامصب دلم برای پروای
خوش خنده شیطون تنگ شده.

#پارت_698

پشت بند حرفش لبخندی زدم و دستشو گرفتم و
بوسه ای زدم.
حامد راه افتاد و اصلا از راهی که پیش گرفته بود
نمیفهمیدم کجا داره میره…
با دیدن تابلو ها متعجب لب زدم
_حامد نکنه الان میخوای بری شمال؟
خنده ای به حرفم کرد
_نه نترس اینجوری نمیبرمت شمال…
دستشو طرف ظبط برد و آهنگی قشنگی فضای
ماشین گرفت.
حامد با آهنگ همخونی میکرد و تمام تلاشش رو
برای خندونم میکرد.

بعد از مدت ها واقعا احساس سبکی و خوشبختی
میکردم.
همینکه همه چیز خوب بود و حامد کنارم بود یعنی
خوشبختی..
بالاخره بعد یکساعت به مقصد رسیدیم و حامد
جلوی رستوران بزرگ و معروف جاده که همیشه
شلوغ بود ایستاد.
_وایی حامد من عاشق اینجام…میشه کنار
رودخونه بشینیم؟
سری تکون داد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
از قسمت پارکینگ گذشتیم و از کنار آبنمای زیبای
رستوران گذشتیم.

همونجور که من خواسته بودم روی تخت های
طرف رودخونه نشستیم.
هروقت که اینجا اومده بودم شلوغ بود و خیلی
سخت میشد جایی پیدا کرد.
به حامد نزدیک شدم و دستشو گرفتم
_حامد دستت درد نکنه خیلی خوشحالم اومدیم
اینجا…خیلی دوست داشتم دوباره بیام فضاش
خیلی قشنگه…
حامد بوسه ای روی دست کوچیک و ظریفم زد
_میدونستم برای همین آوردمت که خوشحال بشی
و اینجوری بخندی جوجه…
قبل اینکه من حرفی بزنم گارسون اومد و سفارش
غذامونو گرفت.
_حامد میای چندتا عکس بگیریم؟
_آره بگیر یادگاری..

گوشیم در آوردم و کلی عکس و فیلم از خودم
حامد گرفتم.
وقتی غذامون اومد مشغول شدیم و وسط غذا از
هردری حرف میزدیم.
_حامد درسم تموم بشه میزاری برم سرکار؟
همونجور که غذاشو میخورد ادامه داد
_هرجور خودت دوست داری ولی پیشنهاد میکنم
حتما بری…
همیشه میدونستم حامد خیلی موافقه درس خوندن و
کار کردن منه حتی قبل اینکه رابطه ای بینمون
شکل بگیره منو برای درس خوندن تشویق میکرد.
_خوبه ، من خودمم دوست دارم زود درسم تموم
بشه و وکالت بکنم…
حامد سری تکون داد لب زد

_البته اگر بچه هامون بزارن!
با شنیدن حرفش توجهم بیشتر بهش جلب شد.
_بچه هامون؟

#پارت_699
لقمه تو دهنش قورت داد و سرشو تکون داد
_بالاخره یه پنج سال دیگه قراره بچه دار بشیم ،
توام اون موقع تازه درست تموم شده…
_خب مشکلی نیست که این همه آدم هست که بچه
هاشون تازه بدنیا اومده و کارشونم میکنن..
حامد خنده ای کرد و با شیطنت نگاهم کرد

_آره ولی خب بعد چندسال خودت دیگه شاید
نخوای کار بکنی بالاخره بزرگ کردن پنج تا بچه
سخته!
_چــــی؟ پنج تا بچه؟ چه خبره مگه میخوای
مدرسه باز کنی؟
قهقهه ای به عکس العمل من زد و به غذام اشاره
کرد
_شوخی کردم جوجه غذاتو بخور..
همونجور که نگاهش میکردم غذامو خوردم.
حتی فکر کردن بهشم ترسناک بود.
فکرم درگیر آینده و بچه هامون شده بود.
قشنگ بود آینده ای که با حامد قرار بود رقم
بخوره…
_حامد تو دختر دوست داری یا پسر؟

_چشماش شبیه تو باشه دیگه فرقی نمیکنه…
لبخندی زدم و دلم قنچ رفت.
مثل روزای اول که با هر حرفش ذوق مرگ
میشدم.
حامد دوباره به غذا اشاره کرد
_فعلا غذاتو بخور راجب این چیزا زوده حرف
بزنیم…
چشمی گفتم و ادامه دادم.
وقتی غذامون تموم شد خیلی زود ظرفارو جمع
کردن و حامد خواست که برامون چایی بیارن.
سرمو رو شونش گذاشتم به رودخونه زل زدم.
_بهترین حس دنیارو دارم…اینجا آدم سبک میشه.

حامد موهامو نوازش کرد و بوسه ای روی سرم
زد.
_بهترین حس دنیا وقتیه که تو اینجوری کنار منی
زندگیم.
باز هم اون کلمه جذاب رو تکرار کرده بود و دلم
تکون داده بود.
_حامد کی مرخصی میگیری بریم ماه عسل؟ خیلی
دلم میخواد دوتایی بریم شمال کنار دریا برم.
بعد چندلحظه مکث لب زد
_هروقت که عروسی بگیریم..
با شنیدن جملش متعجب ازش فاصله گرفتم
_یعنی چی؟ چه عروسی؟

حامد لبخندی زد و نفس عمیقی کشید
_مامان و بابا اصرار دارن عروسی بگیریم و بعد
هرجایی میریم بریم.
_ولی اخه ما که عقد کردیم و الانم زنو شوهریم
دیگه عروسی که واجب نیست…ماشالله همه هم از
زندگیمون خبر دارن دیگه عروسی که واجب
نیست.
سرشو به نشونه تایید تکون داد و صورتم نوازش
کرد
_بله درسته جوجه ولی یادت نره که مامان و بابا
هم یه دختر و یه پسر دارن که دلشون میخواد
عروسی یکیشونو ببینن و از اونجایی که ما داریم
باهم ازدواج میکنیم باید عروسی بگیریم تا اونام
راضی و خوشحال باشن دیگه…

حق با حامد بود ، مامان و بابا برای عروسی و
ازدواج ما کلی برنامه داشتن ولی ما با رابطمون
همچیو خراب کردیم ولی نباید آرزوی عروسی
بچه هاشونو خراب میکردیم.
_میفهمم اما خب من…من واقعا دلم نمیخواد
دوباره اون همه آدم ببینم که یجوری نگاهمون
میکنن انگار قتل کردیم.
حامد انگار درکم میکرد و میدونست دردم چیه…
سرشو جلو آورد و زیرلب زمزمه کرد
_لازم نیست اون همه آدمو دوباره ببینی…یه
عروسی کوچیک بین فامیلای نزدیک و دوستامون
و کسایی که مامان و بابا دوست دارن دعوت
بکنن…

باورم نمیشد داریم راجب ، چیزی که خیلی
حسرتشو میخوردم و میگفتم یعنی یه روز نصیب
منو حامدم میشه حرف میزنیم…
عشق یعنی همین که غیر ممکن ها ممکن میشد…

#پارت_700
***
_پروا مادر بیا اینارو ببین خیلی قشنگه..
به طرف مامان رفتم و به جایی که اشاره میکرد
نگاه کردم.

یه عالمه لباس عروس سفید و پف پفی ، خیلی
قشنگ بودن…اما اصلا شبیه چیزی که میخواستم
نبود.
_قشنگن بریم داخل رو ببینیم؟
مامان سری تکون داد و همراه خاله وارد شدن و
منو محبوبه هم پشتشون وارد شدیم.
_پروا چرا نمیتونی انتخاب بکنی؟ اینا که خیلی
قشنگن از صبح داریم میگردیم.
نگاهمو بین لباسا چرخوندم شونه ای بالا انداختم
_اینا خیلی تکرارین تازه خیلیم شلوغن به دلم
نمیشینه…من یه چیزه ساده تر و سبک تر میخوام.
محبوبه کلافه پوفی کشید و به بقیه لباس ها نگاه
کرد.

دوهفته بود که بالاخره تصمیم عروسی گرفته
بودیم و مشغول خرید وسایل و آماده کردن مراسم
بودیم.
حامد هم درگیر مراسم بود هم کارش ، اما خب بابا
و نویدم هم کمکش میکردن.
همونجور که میخواستیم مراسم بزرگی نگرفتیم و
قرار شد یه مراسم ساده توی تالار بگیریم و مامان
و بابا هرکیو میخوان دعوت بکنن.
_سلام خیلی خوش اومدین ، من میتونم کمکتون
کنم؟
با شنیدن صدای زن زیبایی به خودم اومدم نگاهش
کردم.

مامان زودتر گفت
_سلام خیلی ممنون ، ما اومدیم برای عروسی
دخترم لباس انتخاب بکنیم…
خانم سری تکون داد و پرسید
_مبارک باشه ، عروس خانم کدومن؟
خاله به من اشاره کرد و خانم سری تکون داد و
منم زود سلام کردم.
چهره خیلی زیبایی داشت و آدم مجبور میکرد
نگاهش بکنه.
_خب عروس خانم سبک خاصی مدنظرته؟ مدلی
تو ذهنت داری؟
نگاهمو اطراف مزون بزرگشون چرخوندم و
سری تکون داد

_نه یعنی…اینا هیچکدوم سبکی نیست که من
بخوام.
خانم لبخندی زد و انگار کاملا درکم میکرد.
نزدیکم شد و اشاره کرد از جمع فاصله بگیریم.
مامان و خاله باز هم مشغول دیدن لباسا شدن.
خانم به یه رگال پر از لباس اشاره کرد.
_میتونی از توی اینا سبکی که میخوای پیدا بکنی
یا حداقل نزدیک بهش ما میتونیم برات بدوزیم اگر
پیدا نکردی.
نگاه سرسری بهشون انداختم و با ناراحتی گفتم
_من اینجوری نمیخوام ، ساده میخوام پف زیاد
دوست ندارم تازه اینا خیلی سنگینه…و خب انقدر
شلوغن که نمیتونم انتخاب بکنم.

 

#پارت_701
خانم لبخندی زد و انگار چیزی تو ذهنش چرخید.
_دنبالم بیا عزیزم..
چشمی گفتم که داخل اتاقکی شد و اشاره کرد روی
صندلی بشینم.
_اسمت چیه؟
خیلی با دقت نشستم و مودبانه گفتم
_پروا.
پشت پرده رفت و با لحن مهربونی گفت
_چقدر اسمت قشنگه…اسم منم ِسوداست..

_ممنونم ، اسم شما هم خیلی قشنگه.
خیلی طول نکشید که پرده سیاه رو کنار زد و
نگاهم به لباس عروس سفید و ساده ای که تن
مانکن بود افتاد.
خیلی زیبا بود و در همون حین ساده..ریزه کاری
های فوق العاده ای داشت.
_نظرت راجب این چیه؟
با ذوق از جام بلند شدم.
_خیلی قشنگه…این…میتونم بپوشمش؟
تند تند سرشو تکون داد و به در گوشه مزون
اشاره کرد
_برو اونجا میگم لباسو برات بیارن…

تشکر کردم و توی اتاق پرو بزرگ رفتم.
لباسامو در آوردم و دوباره همون خانم همراه لباس
عروس وارد شد.
_خب من کمک میکنم بپوشیش..
_نه ممنون شما زحمت نکشید میگم مادرم…
قبل اینکه حرفم تموم بشه لب زد
_ایشون حواسش پرته و اینکه این لباس هنوز
تکمیل نشده ممکنه مشکلی پیش بیاد…
مجبورا باشه ای گفتم و اجازه دادم کمکم بکنه.
_چقدر کوچولو و لاغری خیلی هیکل قشنگی
داری…فکر میکنم این لباس خیلی قشنگ بشینه
رو تنت..

خجالت کشیده بودم اما از طرفی احساس راحتی
میکردم باهاش..
بعد از اینکه لباس پوشیدم از توی آینه به خودم
نگاه کردم.
خیلی قشنگ بود ، احساس میکردم شبیه فرشته
های بدون بال شدم.
_خیلی قشنگه..
سودا خانم سری تکون داد و دستشو جلوی
صورتش گذاشت
_احساس میکنم این لباسو فقط برای تن تو طراحی
کردم.
با کنجکاوی طرفش برگشتم لب زدم
_خودتون طراحی کردین؟

سرشو تکون داد و دستی به دامن لباس کشید
_آره ، من طراح لباسم…اینجا مزون منه..
لحظه ای ذوق کردم که طراح لباس توی تنم جلوم
بود.
_کارتون واقعا حرف نداره.
تشکری کرد و درو باز کرد تا بیرون بیریم.
با خارج شدنم از اتاق مامان و خاله محبوبه هرسه
تاشون مبهوت من شده بودن.
_وای پروا خیلی قشنگ شدی…
محبوبه بود که اینو میگفت.
خاله هم کلی تعریف کرد اما مامان ساکت بود.
_مامان تو خوشت نیومد؟

 

#پارت_702
مامان از جاش بلند شد و نزدیکم اومد.
نگاهم به چشمای خیسش افتاد.
چشماش پر شده بود.
_نه مادر خیلی قشنگه…محشر شدی..
منو محکم بغل کرد و بوسه ای روی صورتم
نشوند.
میدونستم احساساتی شده و حقم داشت.
منم بغضم گرفت اما نزاشتم کسی بفهمه…

بعد از کلی تعریف قرار شد همونو بگیرم اما لباس
هنوز آماده نبود اندازه های بدنم رو گرفتن و قرار
شد که بعد از تکمیل شدنش زنگ بزنن تا بیایم
بگیریم.
بهشون گفتم که تاریخ عروسیم نزدیکه و همون
خانم بهم اطمینان خاطر داد که حتما میرسونه…
بالاخره از مزون بیرون زدیم.
مامان و خاله خسته بودن و اصرار داشتن بریم
خونه اما محبوبه میگفت بریم دور بزنیم و بستنی
بخوریم.
محبوبه خیلی بیرون در نمیومد و انگار از خونه
موندن زیادم خسته شده بود و دلم نمیخواست
ناراحت باشه..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 143

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x