سر تکون داد.
_ آره همون. میخواست کیفمو بزنه. ممانعت کردم، عقبی چاقو داشت زد به دستم.
_ چهرههاشونو یادته؟ پلاکی چیزی؟
معلوم بود که نه!
_ کلاه کاسکت داشتن مشخص نبود. بعدم من اون لحظه درد داشتم دیگه به چهره و پلاک و اینا توجه نمیکنم که!
حامد نگران جلو رفت.
_ پس اون نردبون اونجا چیکار میکرده که کیف تو رو بزنن بهتم چاقو بزنن بعد اون بیخاصیت همونجا وایستاده هیچکار نکرده؟ اون یابو اونجا چیکاره بوده؟
متعجب پرسید:
_ کی رو میگی حامد؟
_ همون سره اشوانه چیه؟
مادر که بزور خندهش رو پنهون کرده بود گفت:
_ راجب پسر مردم درست صحبت کن حامد! اشکان!!!
_ همون مامان چه فرقی داره؟ دخترتونو میخواید بسپارید دست همچین آدمی؟
داشت از حرص زیاد منفجر میشد.
بهونهی دیگهای پیدا نکرده بود!
اختلاف سنی و سن زیادِ اشکان و بچه بودنِ پروا جواب نداده بود حالا رفته بود سراغ بهونهی بعدی.
پروا مبهوت گفت:
_ به اون بدبخت چه؟
_ اون بدبخت؟ چه سریعم طرفشو میگیره!
_ حامد خب اون از کجا باید بدونه؟ بدونه هم چه دلیلی داره از خونشون بلندشه بیاد اونجا؟ تو که داداشمی تا یساعت پیش نمیدونستی کجام بعد اون که هیچکارهس از کجا بدونه؟
حامد گیج شده بود.
برای اولین بار عقل پروا بیشتر از سنش کار کرد.
فهمیده بود که حامد متوجه نشده که اشکان با اون نبوده.
برگهای که قبل رفتن روی یخچال با آهنربا زده بود رو کند و جلوی چشمهای هر سه نفرشون تکون داد.
_ پس من اینو واسه چی گذاشتم؟
انگار از قبل بو برده بود که قراره گوشیش رو جا بزاره که اینطور برگه نوشته بود.
پدرِ کنجکاو دست به کار شد و برگه رو از دست پروا قاپید.
“مامان جان من میرم بیرون نگران نشید. کاری داشتی زنگم بزن! راستی من با اشکان بیرون نرفتم. تمام فکرهام رو کردم ک به این نتیجه رسیدم ما لقمهی دهن هم نیستیم! ضمناً به خودش هم پیام دادم که جوابم منفیه و بیرون رفتنِ امروز کنسله. فقط چون حوصلم سر رفته و خیلی وقته نرفتم پیاده روی، یخورده میرم پیاده روی… چیزی لازم داشتی زنگم بزن سر راه بگیرم مامانی.!
همه تعجب کردن.
هیچکدوم برگهی روی یخچال رو ندیده بودن. بقدری که ذهنشون درگیر بود متوجه برگهی روی در یخچال نشده بودن.
_ حتی گوشیمم نبردم باز برات برگه گذاشتم که مامان.
_ خب مادر من حواسم از این پرت شده بود. این همه هم منو بابات و حامد اومدیم آشپزخونه و رفتیم اما اگه نگاهمونم به این برگه خورد حواسمون نبود که دقت کنیم بهش…
حقیقت بود.
پروا اشارهای به دستش کرد و زمزمه کرد:
_ من لباسم و عوض کنم تمام بدنم بو خون گرفته. بعد میام حرف میزنیم.
بیحوصله سمت اتاقش رفت و هنوز لباسش رو در نیاورده بود که در اتاق باز شد و پشت بندش حامد وارد شد.
پروا عصبی غرید:
_ چرا در نمیزنی تو؟ چرا؟ الان شاید من لباس تنم نمیبود!
حامد توجهی به غرغرهاش نکرد و بیمقدمه پرسید:
_ چرا جوابت منفی بود؟
خودش بهونه میگرفت و خودش هم میگفت چرا جوابت منفیه؟
دختر انگار داغ دلش تازه شد که پوزخند عمیقی زد.
_ بنظرت چرا؟
شونه بالا انداخت.
_ یعنی تو نمیدونی؟
_ تو که میدونی بگو!
_ بخاطر اینکه من دختر نیستم! فهمیدی؟
ناخواسته قطره اشکی از گوشهی چشمش چکید.
_ من به چه رویی پیشنهاد خاستگاریش رو قبول کنم وقتی دختر نیستم؟ با آبرو و اعتبار خودم و خانوادم بازی کنم؟ اگه اون میفهمید من دختر نیستم بنظرت با خودش چی فکر میکرد؟
پس حدسش درست بود!
با خودش میگفت شاید بخاطر همین هم که شده قبول نکنه و دقیقاً هم همینطور شده بود.
_ خب ما میتونیم بریم دکتر و…
تو صدم ثانیه اتفاق افتاد.
دستی که بالا رفت.
ضربی که روی صورت پسر فرود اومد.
صورتی که به سمت چپ متمایل شد…
اخمهایی که تو هم رفت و صدایی که تو اتاق پیچید.
صدای ضرب دست دختر روی صورت پسر.
با صدای لرزونی گفت:
_ خج… خجالت بکش!
خجالت؟
اون فقط میخواست جبران کنه!
نمیخواست بخاطر اون آیندهی پروا خراب بشه.
نمیخواست بخاطر اون تا ابد تو خونه بشینه و با بهونههای مختلف دست رد به سینهی خاستگارهاش بزنه.
هر دو خواسته بودن اما الان وظیفهش این بود.
تجدید و مرور خاطرات کاری از پیش نمیبرد فقط پاک کردن خاطرات میتونست به آیندهی پروا کمک کنه.
رد انگشتهاش روی صورت حامد خودنمایی میکرد.
بهش حق میداد.
زودتر از اینها منتظر چنین واکنشی بود، اما پروا بچه بود و خام؛ حالا کم کم داشت سر عقل میاومد.
اگه یه دختر عاقل و بالغ بود فردایِ اون شب این سیلی رو نوش جان میکرد نه بعد از این همه مدت.
این نشون میداد پروا تازه داره متوجه میشه که اشتباه کردن و این اشتباه تا حدودی جبران ناپذیره.
_ خوبه…
با نفس نفس و اشکهایی که به پهنای صورت میبارید گفت:
_ آره خوبه. برو بیرون! بیرون بیرون… برو بیرون.
بهش بر خورده بود پیشنهادِ حامد.
بخاطر اون بود که حالا تمام فکر و ذهنش درگیر شده بود.
بخاطر اون همچین ادم مناسبی برای ازدواج رو رد کرده بود.
بخاطر اون رو آرزوهاش برچسبِ “تا ابد آرزو بمونید” زده بود!
بخاطر اون از خیلی چیزها که سهمش بود گذشته بود… منطقی نبود چون خودشهم خواسته بود، اما مهم این بود گذشته بود!
کاش تمام خاطرات اون شب از ذهنش پاک میشد!
از ذهن هردو پاک میشد!