رمان او را پارت چهاردهم ☆

3.8
(5)

#او_را
#قسمت_چهاردهم
یچیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود.
زنگ خونه رو زدم و رفت تو.
-سلام عزیزم…خوش اومدی 😍
-سلام😊
خونه خودته؟؟
-نه پس خونه همسایمونه😂
البته الان دیگه خونه شماست😉
-بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی؟؟
-نه، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم😉
-لوس☺️
وقتی باهاش حرف میزدم،یاد سعید میفتادم…
با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بودن باهیچ مردی حتی سعید نمیبرم…
شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود،
همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم😒
مرجان راست میگفت…
هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم،بیشتر باورش میکردم…
سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده…
ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم.
یکم فاصله خونش با خونمون دور بود،
نمیخواستم فکر کنم❌
میخواستم مغزم مشغول باشه،
آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا🔊
داشتم نزدیک چهارراه میشدم، کم مونده بود چراغ قرمز بشه،
سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒
اونم نه یه دقیقه،دو دقیقه!!
حدود هزار ثانیه😠
کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم…
چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین!
سرمو بلند کردم و یه دختر 16-17ساله رو پشت شیشه دیدم،
شیشه رو دادم پایین و گفتم
-بله؟
با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد…
-خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید😢
از صبح دشت نکردم،
فقط یه دسته…
مات نگاش کردم…
با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم،اما انگار بار اولم بود که میدیدم!!
-چند سالته؟
-هیفده سالمه خانوم.خواهش میکنم.
بخر بذار دست پر برم خونه،
وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم😢
-خب کار نکن!
اون که خیلی بهتر از وضع الانته!!😏
-نه!
آخه کار نکنم،بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره😰😭
بخر خانوم…
خواهش میکنم…😢
چقدر صورتش مظلوم بود…😞
-چنده؟؟
-دسته ای پنج تومن☹️
-چند دسته داری؟؟
-ده تا!
-همشو بده…😞
دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش…
-خانوم این خیلیه،یکیش کافیه!😨
-یکیشو بده بابات،اون یکی هم برای خودت…
-خانوم خدا خیرت بده.خیر از جوونیت ببینی…😊
اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد… ❗️
همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد😢 و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت…

#ادامه_دارد…
https://t.me/AngelHija

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x