رمان او_را پارت بیستم ☆

3.5
(4)

#او_را

#قسمت_بیستم

-برو اونور عرشیا…

درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش‼️

-تو هیچ جا نمیری😠

-یعنی چی؟😠

برو درو باز کن!!

باید برم،

قرار دارم…

صداشو برد بالا

-با کی قرار داری⁉️😡

از ترس ته دلم خالی شد…😨

احساس کردم رنگ به روم نمونده،

اما نباید خودمو میباختم…

-با مرجان

-تو گفتی و منم باور کردم😡

میگم با کی قرار داری؟؟

-با مرجااااان….

میگم با مرجان…

-گوشیتو بده من😡

-میخوای چیکار؟؟؟

-هر حرفو باید چندبار بزنم؟؟؟😡

گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد.

بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش….

-گوشیمو بده😧

-‌برو بشین سر جات😡

تپش قلب شدید گرفته بودم…

حالم داشت بد میشد.

رفتم نشستم رو مبل

عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید!

ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست…

همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد،

چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد😠

بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید…😭

اود جلو وگفت ….اخه چرا اذیتم میکنی؟؟

-دستاشو پس زدم و گفتم

-ولم کن….

روانی!!😭

-ترنم من دوستت دارم…😢

-ولی من ندارممممم

ازت متنفرممممم

برو بمییییر😭

-باشه…

میخوای بری؟؟

-اره،پس فکر کردی پیش تو میمونم؟؟

کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت

-خداحافظ…..😢

سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون…

سوار ماشین شدم اما حال رانندگی نداشتم…

حالم خیلی بد بود…

سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد…😭

خیلی تو اون چنددقیقه بهم فشار اومده بود…

نیم ساعتی تو همون حال بودم،

میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون!!

تلو تلو میخورد‼️

داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد……❗️

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

ادامه دارد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🌛ai gon panahy🌜
2 سال قبل

با سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز رمانتون بسیار بسیار زیبا هست 👌👌

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x