🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#رمان او_را …💗
#قسمت_بیست_دوم
دم ظهر بود که با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم.
یه شماره غریبه بود
باصدای خش دار و خواب آلود جواب دادم
-الو؟
یه پسر بود!صداش ناآشنا بود
-سلام ترنم خانوم
-سلام.بفرمایید؟
-ببخشید انگار از خواب بیدارتون کردم☺️
علیرضا هستم،دوست عرشیا
-اهان…
نه خواهش میکنم…
بفرمایید؟
-عذرمیخوام من شمارتونو از گوشی عرشیا برداشتم!
باید باهاتون صحبت کنم
-بی اجازه؟؟
-بله؟؟
-بی اجازه شمارمو برداشتید؟😒
-بله خب….باید باهاتون حرف میزدم…
-اوکی
بفرمایید😏
-ببینید…
عرشیا خیلی شمارو دوست داره…
-خب؟😏
-چیزی راجع به زندگیش بهتون گفته؟
-نه،چیز خاصی نمیدونم ازش.
-عرشیا واقعا تو زندگیش سختی کشیده.
مادرشو تو بچگی از دست داده،
پدرشم یه زن دیگه گرفته که خیلی اذیتش میکرده،
اونم از بچگی در کنار درس کار میکرده و خونه گرفته و چندساله از پدرش جدا زندگی میکنه…
و شما اولین شخصی هستید که بهش دلبسته شده….💕
-پس عرشیا میخواد من کمبوداشو براش جبران کنم؟😏
چرا؟!حتما شبیه مادرشم
-اینطور نیست خانوم….
عرشیا واقعا شما رو میخواد
-ولی دستای زخم و زیلیش و رد تیغ اسمایی که رو بازوش هست،چیز دیگه ای میگه😏
-امممم…نه…خب…چیزه…
بالاخره برای هرکسی پیش میاد…
-برای اونا هم خودکشی میکرده؟؟
-ترنم خانوم…
گذشته ها گذشته…
مهم الانه که عرشیاست
-عرشیا ذاتا دیوونست آقا😠
چیزی نمونده بود دیروز بلا سرم بیاره😡
-نه…باورکنید پشیمونه…
بهش یه فرصت دیگه بدید…
ازتون خواهش میکنم….
لطفا…
-باشه،به خودشم گفتم،فعلا هستم تا ببینم چی میشه…
-ممنونم😊
لطف کردید😉
ادامه دارد….
پسره دیونه است اینم درگیرش میشه😂