رمان او_را پارت سی وهشتم☆

4.5
(4)

#او_را

#قسمت_سی_هشتم

رفتم همونجایی که بعدازظهر میخواستم برم…

بام…

تو یکی از پیچ‌ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم….

قطره های اشکم با هم مسابقه گذاشته بودن!!

هنوز صورتم درد میکرد.

چقدر اینجا بوی سعیدو میداد!!

سعید😢

همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود…

اما

نه…!

چه ربطی به سعید داشت؟؟

باعث و بانی این زندگی خودم بودم!

اما

نه…!

منم تقصیری نداشتم…!

پس کی…؟؟

چرا؟

اصلا چرا من به اینجا رسیدم…؟؟

فکرم رفت تو گذشته ها…

از همون اول

تا همین جا که الان ایستادم…!

گوشی داشت زنگ میخورد

حتما مامان یا باباست!

مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و سفرهای اروپاییشه!

و بابایی که دنیاش خلاصه میشه تو حسابای بانکی و ماشین های جور واجور و سلفی گرفتن تو مطب و….

و من یک وسیله ام برای ارضای غرورشون!

دخترم دانشجوی پزشکیه…

دخترم به چهار زبان مسلطه…

دخترم تو آلمان به دنیا اومده…

دخترم…

دخترم….

دخترم…..

و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن،

فرو ریخته بود!

شکسته بود…

حتی اگر تا اینجاشم تحمل میکردن

این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئنا تحمل نمیکردن…!

پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم!

فکرم میچرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم،

رسیدم به مرجان!

مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد!!

شاید واقعا من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشتن…!

آخ سرم درد میکرد

حالم بد بود

تپش قلبم شدید شده بود…!

رفتم تو ماشین

آیینه هنوز سمت صندلی من بود😣

صورتم…

صورتم….

صورتم…..😭😭

داشبوردو باز کردم

قرصامو آوردم بیرون…

خوبه!

همشون هستن!

مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید!

آرومم کنید‌!

یه قرص تپش قلب خوردم

یه مسکن

یه آرامبخش،

یه قرص قلب

یه مسکن

یه ارامبخش

یه قرص قلب

یه مسکن

یه ارامبخش

ارامبخش ارامبخش ارامبخش…….

دوباره از ماشین پیاده شدم!

حالم بهتر بود!

چند قدم که رفتم،احساس کردم دارم تلو تلو میخورم…!جلومو نگاه کردم…

وحشت برم داشت!

یه چیز سیاه جلوم بود!!

پشتمو نگاه کردم…

سنگا باهام حرف میزدن…

درختا دهن داشتن!

ماشینم…شروع به صحبت کرده بود!!

چرا همه چی اینجوری بود؟!

به اون موجود سیاه نگاه کردم…

خیلی دقیق داشت نگام میکرد!!

قدم به قدم باهام میومد….

سرم داشت گیج میرفت…

آدما با ترس نگام میکردن!

گوشیم هنوز داشت زنگ میخورد….

بسه لعنتی!!بسه!!

دیگه همه چی تموم شد….!!

اون موجود سیاه هرلحظه نزدیک تر میشد…

عرق سرد رو بدنم نشسته بود!!

همه چی ترسناک بود…همه جا تاریک بود…

پشیمون شده بودمهیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود!تا بحال ندیده بودمش!

حتی تو فیلمای ترسناک…من پشیمونم…

من نمیخوام با این موجود برم…افتاد دنبالم…

دیر شده بود…😭خیلی دیر…!!

نفسم…سرم…بدنم….خداحافظ دنیا

دستمو بردم سمت زخمم،

بخیه شده بود😢

ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و چشمامو ببندم…

دکتر یکم معاینم کرد و مامان و بابا رو نگاه کرد…

-جسارت نباشه دکتر!

شما خودتون استاد مایید!

حتما حالشو بهتر از من میدونید،

اما با اجازتون بنظرمن باید فعلا اینجا بمونه.

بابا یکم مکث کرد و با صدای آروم گفت

-ایرادی نداره

بمونه!

بعدم به همراه دکتر از اتاق خارج شدن.

لعنت به این زندگی…!

نگاهمو تو اتاق چرخوندم،

خبری از کیف و گوشیم نبود!

تازه یادم افتاد که همشون تو ماشین بودن!

وای ماشینم!!

درش باز بود😣

یعنی اون احمق وظیفه شناس،حواسش به ماشینمم بوده یا فقط منو آورده تا بیشتر گند بزنه به زندگیم؟😒

ساعتو نگاه کردم،

عقربه ی کوچیک روی شماره ی نُه بود!

یعنی صبح شده؟؟😳

یعنی دوازده ساعت گذشت؟؟

اگر اون احمق منو نمیرسوند الان دوازده ساعت بود که همه چی تموم شده بود!!

چشمامو بستم و یه قطره ی گرم از گوشه ی چشمم سر خورد و رفت تو موهام…

هنوز سرم درد میکرد…

این بار باید کاری کنم که هیچکس نتونه برم گردونه!

هیچ فضولی نتونه تو این زندگی مسخرم دخالت کنه!

اما اگر پام به خونه برسه،

نمیدونم چه اتفاقی بیفته!

باید قبل از اون یه کاری کنم!

چشمامو باز کردم

و به در نگاه کردم!

فکر نکنم فرار از اینجا خیلی سخت باشه!

اما باید صبر کنم تا مامان و بابا خوب دور بشن!

تو همین فکر بودم که یه پرستار اومد تو اتاق،

یه آمپول به سرمم زد و رفت بیرون!

چشمام سنگین شد…

و پلکام مثل اهن ربا چسبید به هم…😴

ساعت سه چشمامو باز کردم.

گشنم بود…

اما معدم بعد از شست و شو اونقدر میسوخت که حتی فکر غذا خوردنو از کلم میپروند!

ادامه_دارد……

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آدمکش

    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x