رمان او_را پارت چهارم☆

3
(7)

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

💗#او_را … 💗

#قسمت_چهارم

اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!

ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.

-دیگه چه خبر؟

-هیچی،کلاس،سعید،سعید،کلاس😊

-میگم تو خسته نشدی از این سعید؟😒

باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!

دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.

-من…نمیدونم…من میترسم از زندگی بدون سعید.

من جز اون کسیو ندارم.😢

اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.

-فکر میکنی…

اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.

بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟

اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏

-سعید و خیانت😳

عمرا…

سعید عاشق منه…

-هه. تو این پسرا رو نمیشناسی…

یه مارمولکی هستن که دومی نداره…😒

-اه…ول کن مرجان،سعید فقط با منه…

-ولی اون موقع که من با سپهر بودم،یه حرفایی از سعید میزد…..

-چه حرفایی؟؟🙁

-راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و….

-حرف بیخود نزن مرجان.

من دیگه میرم،

میترسم دیرم شه.

خداحافظ…

بلند شدم و اومدم بیرون.

تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم…😥

خیلی حالم خراب شده بود

چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه.

اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم…

حوصله هیچ کاریو نداشتم.

دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران…

جایی که بارها با سعید رفته بودم…👫

حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست،باید یه چیزایی رو میفهمیدم…

شماره های مشکوک توی گوشی سعید،

گالری گوشیش که قفل بود،

آنلاین بودنش تا نصف شب،درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود….

داشتم دیوونه میشدم😔

من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم!💕

من دیوونه سعید بودم…

اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه…

گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم.

-الو سعید…

-سلام خانومم…..خوبی؟

-سلام تو خوبی؟

-ممنون. تو خوب باشی منم خوبم…

بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم…

امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه… 💕

تا برگردم خونه دیر شد،

وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.

غذامو خوردم، چندجمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.

کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن…📖

حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم،

طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم

و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب📄

تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم

تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه

داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.

خیلی زود خوابم برد…😴

صبح بعد از کلاس اول،فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.

پس چندساعت بیکار بودم.

👱سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود،

میدونست الان باید سرکلاس باشم،

پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم

گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم…📱

-الو سعید…

-الو سلام.خوبید؟

-خوبید؟؟مگه من چندنفرم؟؟؟😂

چرا اینجوری حرف میزنی؟؟

-ببخشید من جایی هستم،بعداً باهاتون تماس میگیرم.😳

تا اومدم چیزی بگم،

یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه،کارت دارم…

سعیدم هول شد و سریع قطع کرد…

هاج و واج به گوشی نگاه میکردم😥

یعنی چی؟؟

اون کی بود؟؟

سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠

چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡

داشتم دیوونه میشدم…

نمیدونستم چیکار کنم.

زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم…

-دیدی دیروز بهت گفتم!!

بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم😒

چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟

-مرجان من دارم دیوونه میشم.

حالم خوب نیست…

چیکار کنم؟؟

-پاشو بیا اینجا،

بیا پیشم آرومت میکنم…

تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید…

خودمو انداختم بغلش و گریه کردم…😭😭

باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده…

ما عاشق هم بودیم،

حتی خانواده هامون در جریان بودن…

اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود.😣

تو همین حال بودم که سعید زنگ زد…

گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم…

-ترنممممم….یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم…

-چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟😠

-کدوم کار؟

تو داری اشتباه میکنی…

عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم…

-ساکت شوووووو…

من عشق تو نیستم.

دیگه هم نمیخوام ببینمت😡😭

-ترنم

دیگه به من زنگ نزن

قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم -ترنم بسه دیگه،ولش کن،بذار بره به جهنم.

اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی…

#ادامه_دارد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان بر من بتاب

خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان یاسمن

خلاصه: این رمان حکایت دختری است که بعد از کشف حقیقت زندگی اش به ایران باز می گردد و در خانه ی عمه اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
29 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
2 سال قبل

احساس میکنم مرجان مشکوک
سعید هم مشکوک اما فکر میکنم سعید اون چیزی نیست که مرجان میگه
ترنم هم که داره اشتباه میکنه با طرز لباس پوشیدنش یعنی چی که خوشش میاد مردا به تن و بدنش نگاه کنن آدم لباس قشنگ برای خودنمایی نمیپوشه که اگه میخواد خوشگل بشه اون فرق داره البته منظورم این نیست لباس باز با نام فشنگی بپوشیم نه باید رعایت کنیم ولی این میخواد با لباس های باز خود نمایی کنه

2 سال قبل

و اینکه این‌ پارت هم مثل همیشه عالی

2 سال قبل

عررر،بخدا یکیم دنبال من بگرده 😂
سینگل به گور شدم به مولاااا

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

والا من رل دارم ولی ازم خبری نمیگیره من گاهی اوقات میرم از دوستش میپرسم مرده یا زنده.

هعی،بمیرم واست اتنای من ..🙂🥀

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

خدا نکنه…
بچمو فرستادن یه شهر دیگ گوشی رو ازش گرفتن تا درس بخونه😅😅😅

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
پاسخ به  رقیه بانو💚
2 سال قبل

کی؟

Helya
2 سال قبل

افسانه جون
چطوری؟🥲💖

*RAHA *
2 سال قبل

یاخدا هزارو صد مرتبه الهو اکبر من چرا اسم اصلی با پروفایل دارم یا خدا پرفایلمم که اسم خودمه

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

واییییییی هلیا بکنمت دیگ همین.

Helya

😐چراااااا

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

بیشور زشته.

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

وایییییییییییییی فلووووووووووووور من غش کردم اینطرف خاک تو سرت…😅😅

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

تو کی قهر نیستی جان من؟

😂😂بخدا نبودم،تازه دلم حوسشو کرده بود 🙂💔🖕😂

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

تو باید بازار قهر باز کنی😅😅

دعنت😂
بخدا من به این خوبی،خب قلبم کوچیک و نازکه زود میگیره 😕💔🚶‍♀️

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
پاسخ به  حساب کاربری حذف شده
2 سال قبل

قربون قلب نازکت بشم…
اونو از سنگ بساز نزار دستت نقطه ضعف باشه…
من قبلا هرچی میگفتن گریم میگرف اونقدر مغرور بودم جلوشون گریه نمیکردما شبا فقط.بعدش دیدم بابا چشای خودم کور شد چرا اینکارو میکنم من.سارا باور میکنی من اگ کسیو ناراحت میکردم شبا نمیخابیدم گریه میکردم ولی الان به یه ورمم نیس به جهنم بزار اصلا از حر من سکته کنه بمیره مهم نیس.ولی بعضیا جای خود دارنااا نمیشه اونارو با حرفات بشکنی چون دلمم باهاشون میشکنه

خدانکنه😅🥀
درست میگی ، ولی خب …
من نمیتونم ! …
با شماها اینطوریماااا ، واسه بقیه اینطور نیستم ! …😐🖕
من تو خونه یه آدم سرد و سر به زیر و سنگدلم ..👽💔
ولی تو مجازی…
میشم یه بچه گربه 😂💔
پیشی ای که زودی ناراحت میشه و گوشه کناره های خیابون ، میشینه گریه میکنح😅🥀🐱
یادته بخاطرت چقدر با فلور دعوا کردم و درگیر شدم؟😁
حالا بدتر ع تو ؛ عاشخ فلور شدم‌..😪💔🖕
و من وقتی یکیو مثه رفیق فابم میخوام ، دوست دارم فق مال خودم باشح😅🙄
قبلا به چپمم نبود با بقیه گرم میگرف 🖕🙂و تو واسم مهم بودی .. 😄🍃ولی حالا اون جاتو گرفته و حسادتم سر اونه 😅🚶‍♀️🖤میگم که ، اخلاقم گنده ‌.. گوهه کلن ! ..😶😪
دعا کنین عاشختون نشم ، به فاک میرین 😅🥀💫

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡

منم یه رفیق دارم جونم به جونش وصله اونقدر دوسش دارم نمیزارم کسی بهش نزدیک بشه اونم همینطوره ولی از عاقبتش میترسم اگ خدایی نکرده یروز جدا بشیم از هم من میمیرم و این وابستگی رو اصلا دوس ندارم ولی نمیتونمم ترکش کنم.ما حتی لباس های هم دیگرو میپوشیم ناهار شام تو خونه ینی تا اون حد صمیمی…

خوبه،پس باید درکم کنیح😅🍃💔

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

هلیا من چند روز پیش تو خیابون با یه پسر دیدمت تو اگ منو نمیخاستی کیرمو میخوردی میرفتی باهاش بریزی تو کاسه بیشور عبضییییییی.الهی تو۸۰سالگیت بمیری ک منو شکستییییی.ادم شوهرش دکتر باشه با یکی دیگ میره الهی ۱۰۰۰تا بچه داشته باشی😅😅

Helya

😂چی شد
منو با ی پسر دیدی؟
نههه تو هشتاد سالگی نننن
من میخوام ۱۵۰۰ رو ببینم بعد بمیرما😂

👊atena😎
پاسخ به  Helya
2 سال قبل

عزیزم شوهرتم دیگ منو نمیشناسی خاک تو سرت عجوزه.
۱۵۰۰واو مگ پیامبری تو دعا کن تا ۶۰سالگی زندگی کنی بقیه پیشکش.با این امار خودکشی بعید میدونم همه زنده بمونن.من به ۸۰ سالگی هم راضیم نوه نتیجه هامو ببینم بعد بمیرم.

Helya
پاسخ به  👊atena😎
2 سال قبل

😂عجوزه چیههه من تازه اول نوجوانیمه داوش
ب پیامبری و اینا کاری ندارم من
من فک کنم دیرتر از نتیجه هام بمیرم😂
باو من ک خودکشی نمیکنم عمرا
زندگی کور میشه خودش همچی رو درست میکنه برام😂😂😂

•●◉✿𝐀𝐓𝐄𝐍𝐀✿◉●•◦ ♡
2 سال قبل

رهاااا…
تو چقد نازی با طنازی شدی ملکه قلب شوهرت…

Sargol. A
2 سال قبل

سلام
نحوی اشتراک گذاری رمان این سایت چجوریه

دسته‌ها

29
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x