رمان او_را پارت چهل_هشتم☆

4.7
(3)

#او_را

#قسمت_چهل_هشتم☆

وقتی داشتم به سمت کوچه میرفتم،همه با تعجب نگاهم میکردن!😮

فکر کردم شاید نباید با این ماشین میومدم اینجا!

وقتی از ماشین پیاده شدم هم نگاه ها ادامه داشت!

حتما براش خیلی بد میشد که همسایه ها میدیدن یه دختر با چنین تیپی داره وارد خونش میشه!!!

سریع رفتم تو و درو بستم.

عذاب وجدان گرفته بودم که بازم باعث آبروریزیش شدم!!

خونه یه بوی خاصی میداد!

نگاهم به در آهنی که نصفه ی بالاش شیشه بود دوخته شد!

نمیدونستم چی این خونه ی قدیمی و کوچیک و…

منو اینقدر آروم میکنه!!

کفشامو درآوردم و رفتم تو.

دلم میخواست این خونه رو بغل کنم!!

نگاهمو تو اتاق چرخوندم!

همون شکلی بود!

اون قدری هم که میگفت بهم ریخته نبود!

فقط چندتا کتاب و دفتر رو زمین پخش بود و یه بشقاب نشسته رو ظرفشویی بود!

رفتم سمت کتابا!

عربی بودن!

جامع المقدمات،

مکاسب،بدایه الـ…. نمیدونم چی چی!!

اسمشون حتی تا بحال به گوشمم نخورده بود!

توجهم به دفترچه ای که کنار کتابا بود،جلب شد!

ورق زدمتوش پر از شعر بود!!

و صفحه اولش یه اسم بود

سجاد صبوری!!

یعنی اسم “اون” بود؟؟

صفحه اول یکی از کتاب ها رو هم باز کردم!

همین اسم بود!

پس اسمش سجاد بود!

سجاد صبوری!

کتابا رو جمع کردم و گذاشتم یه گوشه.

اما دفترچه رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن….!

یه دفترچه ی شیک و خوشگل!

بازش کردم…

خیلی خط قشنگی داشت!

خیلی تمیز و مرتب،

و با نظم خاصی نوشته بود!

جوری که اولش فکر کردم یه دفتر شعره!!

ولی بعدش فهمیدم شعر نیست!

یعنی تنها شعر نیست!

یه سری جملات

و نوشته ها

و لا به لاشون هم گاهی شعر!

از نوشته هاش سر درنمیاوردم!

نمیفهمیدم یعنی چی!

یه جاهایی معذرت خواهی کرده بود

یه جاهایی تشکر کرده بود

بعضی جاها خواهش کرده بود

یه سری جملات که با خوندنشون گیج میشدم!!

دو تا جمله خیلی نظرمو جلب کرد

“هروقت دیدی آسوده نیستی،

بدون از خدا دور شدی!”

“تو همیشه بدهکار خدایی!

اون میتونه ولت کنه

اما هواتو داره!!”

دفترچه رو بستم و انداختمش رو بقیه کتاباش!!

از نظر من فقط یه مشت مزخرفات اون تو نوشته شده بود!

خدا!!😒😏کدوم خدا؟

چرا دست از یه مشت خرافات که کردن تو مغزتون برنمیدارید؟

دلم میخواست همه کتاباشو پاره کنم!

به افکار پوسیدش خندم گرفته بود!

حیف پسر به این خوش‌تیپی که دنبال این چیزا افتاده!😒

با تموم وجود احساس میکردم حیف شده!

مهم نبود.

سعی کردم به آرامش خودم فکرکنم.

همون چیزی که دنبالش تا اینجا اومده بودم!

گوشیمو سایلنت کردم و انداختمش تو کیفم،

خواستم سیگار روشن کنم

اما احساس کردم نیازی بهش ندارم!

اینجا خودش اندازه دو پاکت سیگار ارامش داشت!

یه لحظه از فکری که کرده بودم بدم اومد!

خاک تو سر من که واحد آرامشم شده پاکت سیگار!!

این سری با دقت بیشتری خونه رو برانداز کردم!

یه کمد دیواری رو به روم بود که درش نیمه باز بود!

هرچی خواستم به خودم حالی کنم که این کار “فضولیه”، نشد!!

لبخند زدم!😊

این کنجکاویه نه فضولی!😉

حداقل با لفظ کنجکاو بهتر میتونستم کنار بیام تا فضول!

نمیدونستم چرا اینقدر نسبت به زندگی این آدم کنجکاوم!

کلا از این آدمای عجیب غریب بود که شبیه یه معما میمونن!!

خصوصا اون مدل نگاه کردنش!😒

با یه احساس گناهی رفتم سمت کمد دیواری !

بوی خیلی خوبی از داخلش میومد!

از همون نصفه ای که از لای در پیدا بود،

داخلشو نگاه کردم!

دو قسمت دوطبقه بود!

یه قسمتش پر از لباس و کیف بود

ویه قسمتش،

طبقه ی پایین پر از کتاب بود!

انواع و اقسام کتاب ها!!

عربی و فارسی و انگلیسی!

مذهبی و علمی و روانشناسی!

و طبقه ی بالا…!

در کمدو بیشتر باز کردم…

خیلی قشنگ بود!😍

یه پارچه ی فیروزه ای پهن شده بود و روش پر از برگ گلای تازه و خشک شده!

یه قاب عکس

چند تا انگشتر

چندتا تسبیح خوشگل

و یه عااااالمه عطر !

اینقدر خوشگل اونجا رو چیده بود که دلم میخواست کل کمد دیواری رو از جا بکنم با خودم ببرم!!

چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم!

دلم میخواست همه ی اون بوها رو تو بدنم ذخیره کنم!

با احتیاط قاب عکسو برداشتم و نگاهش کردم!

خودش بود…

با یه مرد و زن میانسال که احتمالا پدر و مادرش بودن،

ولی هر دوشون خیلی شکسته به نظر میرسیدن!

رو چهرش دقیق شدم.

چیز خاصی تو صورتش نبود،

کاملا شبیه آدمای معمولی بود!

فقط با این فرق که آخوند بود!!😒

اما نمیدونم چرا بنظرم عجیب و غریب میرسید!

چشماش خیلی شبیه اون خانم چادری تو عکس بود،

و مدل ریش‌هاش هم شبیه اون آقاهه!

البته مشکی تر…

سه تاشون لبخند رو لب داشتن…

خیلی حس خوبی توی عکس بود!❤️

محو تماشای عکس بودم که یهو با صدای بلند در، هول شدم و قاب عکس از دستم رها شد!

تا به خودم بیام و بگیرمش شیشه ای که روش بود، روی زمین به هزار تکه تقسیم شد!!😧

یه لحظه احساس کردم فشارم افتاد!!

انگار یه نفر یه سطل آب یخ رو سرم خالی کرد!

آب دهنم رو قورت دادم

و یه نگاه به قاب عکس کردم و یه نگاه به راهرو!😰

دلم میخواست گریه کنم!

آخه دنیا چه اصراری داشت که منو بدبخت ترین موجود بکنه؟؟😩

سرمو گرفتم و عقب عقب رفتم

که دوباره صدای در بلند شد!

جوری درو میکوبید که انگار سر آورده!!

-آقا سجاد!

آقا سجااااد!

وای…بدتر از این امکان نداشت!

پشت سر هم در رو میکوبید و اون رو صدا میزد!

نمیدونستم چیکار کنم!

رو تموم بدنم عرق سرد نشسته بود!

تا حالا اینجوری دستپاچه نشده بودم!

اونقدر وحشیانه در میزد که ترسیدم درو از جا بکنه و بیاد تو!

دلم نمیخواست برم جلوی در

اما همسایه ها منو دیده بودن

و میدونستن کسی تو خونه هست!

با ناچاری رفتم سمت در،

اینقدر بد در میزد

که میترسیدم بعد باز کردن در

کنترلشو از دست بده و مشتشو بکوبه تو صورتم!!😥

خیلی اروم درو نیمه باز کردم و از لاش بیرونو نگاه کردم!

یه سیبیلوی چاق کچل در حالیکه ابروهای کلفتش مثل زنجیر گره خورده بود،جلوی در ایستاده بود!!

با مِن و مِن گفتم

-بله بفرمایید!؟

یه ابروشو انداخت بالا

و با حالت مسخره ای یه نگاه به پلاک خونه کرد و یه نگاه به من!

-آقا سجاد؟؟!!

#ادامه_دلرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x