رمان بیگانه پارت ۱۶

4.6
(21)

 

 

 

 

 

 

 

استکان را تا نصفه چای ریختم و از سماور آب جوش هم ریختم.

 

 

 

جلویش گذاشتم که تشکری کرد.

 

 

 

می‌دانستم ظاهری است وگرنه دست خودش بود سرم را می برید.

 

 

 

آن شب که به آقاجان جواب دادم دست خودش بود خفه ام می‌کرد. باز هم خداراشکر هیچ چیز در زندگی ما دست خودمان نبود وگرنه واویلایی می‌شد.

 

 

 

همه که صبحانه خوردند سالار گفت:

 

 

 

_مچکرم همه چیز عالی بود اگر اجازه بدید من باید دنبال کارهای مطب برم

 

 

 

مامان لبخندی زد و گفت:

 

 

 

_این چه حرفیه پسرم اجازه ما هم دست شماست‌. دخترم ترنم پاشو آقا سالار رو همراهی کن

 

 

 

لبخند زوری زدم.

 

 

 

دیگر داشتم خسته می‌شدم.

 

 

 

این رفتار های زوری اذیتم می‌کرد.

 

 

خر خره ام را چونان طناب داری چسبیده بود و ولکن ماجرا نبود.

 

 

 

چگونه باید یک عمر اینگونه رفتار می‌کردم؟

 

 

 

تازه چطور زیر یک سقف با او دوام می آوردم؟!

 

 

 

همراهش تا دم در حیاط رفتم.

 

 

 

چیزی نمی‌گفت….

 

 

 

حرفی نمی‌زد….

 

 

 

و من هم از خدایم بود.

 

 

 

رفت….

 

 

 

در را بست…

 

 

 

من هم آمدم ….

 

 

 

وارد اتاقم شدم….

 

 

 

باور نمی‌کردم بعد از سیاوش بتوانم آنقدر بی معرفت باشم که پای کسی را به حریم شخصی ام باز کنم آن هم برادرش…..

 

 

 

من ناموس او بودم حالا……

 

 

 

همسرِ سالارِ دهقانی…….

 

 

 

تا شب خبری نبود.

 

 

 

عمو و بابا در تدارک عروسی بودند.

 

 

 

خانم جان، مامان، زن عمو و عمه هر چه قابلمه و دیگ داشتند را گوشه ای از زیر زمین مرتب چیده بودند تا وقتی آشپز می آمد همه چیز آماده باشد.

 

 

 

فرناز و ثریا و تارا درگیر دوخت لباس بودند.

 

 

 

لباس لیلی و شیرین آماده بود و در این روزها لیلی با محمد طاها به دکتر می‌رفتند.

 

 

 

حالشان انگار بهتر بود که لبخند عضو جدا نشدنی صورتشان شده بود.

 

 

 

کاش حال من هم درمانی داشت آن وقت برایش چیزی تجویز می‌کردم و خودم را راحت.

 

 

 

کاش کسی بود به من تکلیف می‌کرد تا بدانم باید چه کنم؟!

 

 

اینجا گرفتار بودم.

 

 

کاش سالار قفسم نباشد و آزادم کند.

 

 

بند رهایی ام باشد نه طناب نابودی ام…..

 

***

 

۱۳۶۹/۱/۲۳

 

 

لباس عروسم زیبایی خاصی داشت.

 

 

ساده و آراسته…..

 

 

فرناز دوربین خانوادگی را برداشته بود و از هر زاویه ای از من و خودشان عکس می‌گرفت.

 

 

صدای زنگ آمد.

 

 

فرناز می‌گفت سالار است.

 

 

از آرایشگر تشکر کردم.

 

 

عمه چادر را روی سرم انداخت و گفت:

 

 

_اجازه نده تا روی تخت ببینه تورو

 

 

 

 

عمه چه دلِ خوشی داشت!

 

 

من اگر دست خودم بود اجازه نمی‌دادم چشمش به من بیفتد.

 

 

خداحافظی کردم.

 

 

در را باز کردم.

 

 

سالار در آن لباس تیره همه را خیره می‌کرد الا من را…..

 

 

گالانتی که به تازگی خریده بود با بادکنک های تیره و سفید تزئین شده بود.

 

 

دسته گل قرمز را به سمتم گرفت که با بی رمقی دستانم را جلو بردم و از او گرفتم.

 

 

در ماشین را باز کرد و من سوار شدم.

 

 

خودش هم نشست.

 

 

فیلم بردار هم پشت سر ما از تمام مسیر تا خود خانه فیلم می‌گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x