از در آشپزخانه بیرون رفت که با یادآوری چیزی به عقب برگشت.
_اون لیوانِ چای نبات هم بخور. چیزای داغ برات خوبه تسکین میده!
تسکین؟
من فقط نمی خواستم حالا تنها باشم.
نمیدانم به چه جراتی اما گفتم:
_می شه نری می شه حالا نری من….من خوب تنهام
خسته شدم کاش …. کاش اینقدر تو خونه نبودم.
_می خوای با من بیای محیط بیمارستانو ببینی؟
کمی فکر کردم.
نمیدانم.
هر چه بود از تنهایی بهتر بود.
_تو باید استراحت کنی ولی خب اگر دوست داری …
بی تعلل گفتم:
_میام
ساعاتی بعد توی بیمارستان بودیم.
بیمارستان بزرگ محب یاس….
یکی از قدیمی ها بود.
بیمارستانی به نام میرزا کوچک خان…..
ماشین را داخل پارک نکرد.
چرایش را نپرسیدم.
با او هم قدم شدیم.
شلوغی بیش از اندازه آنجا باعث تعجبم میشد.
گذرگاه پر بود از مردمی که می رفتند و می آمدند.
یکی با چشم گریان…..
یکی با لبخند…..
در این بین سوزش بین پاهای من موجب در هم کشیدن ابروهایم بود.
سالار موازین من حرکت میکرد.
گوشه چادرم را گرفت و گفت:
_کاش مونده بودی خونه آخه اون شب با اون خونریزی نباید از جات بلند میشدی!
این پسر نمیخواست گونه های سرخ مرا ببیند؟
خواب بود؟
بیدار بود؟
با تمام خجالتی که داشتم آرام لب زدم:
_سالار من خوبم چند روز گذشته ها!
چیزی نگفت و ما داخل رفتیم.
پرستارها یکی یکی جمع میشدند و به ما نگاه میکردند.
من روسری ام را مدل دار بسته بودم.
وقتی میرفتیم مشهد، دیده بودم زنان عرب چگونه روسری هایشان را زیبا جمع میکنند. عباهای زیبایشان را هم بسیار می پسندیدم.
با آن چادر عربی آن هم کنار مرد جذابی که تحصیل کرده آلمان بود شاید من به چشم نمی آمدم.
داشتیم به سمت اتاقش میرفتیم که خانمی اورا صدا زد.
من نمیدانم چرا زودتر برگشتم و همین لبخند کوچکی روی لبهای بیگانه نشاند.
جالب بود که هنوز هم در ذهن من همان بیگانه مانده بود.
_آقای دهقانی؟
_بفرمایید
_ایشون کی هستند؟
اخم روی صورتش نشست و من هم حس خوبی نداشتم.
_باید به شما جواب پس بدم؟
آن خانم انگار توقع این رفتار را نداشت که ناباور نگاه کرد.
_ایشون همسرم هستند خانمِ جاهدی،
امری هست؟
زن نگاهش تیره و تار شد.
اما زبان تندش هنوز بر قرار بود.
_عزیزم شما کجا تحصیل کردید؟
رو به من گفته بود.
خوشم می آمد.
من اهل چزاندن بودم.
آن هم وقتی یک نفر میخواست به شخصیتم توهین کند من همیشه آماده دفاع بودم.
_من در تهران درس خوندم خانم
اینها چیزی به بار علمی شما اضافه میکنه؟
حرص خورد و من از گوشه چشم دیدم که لبخند کجی گوشه لب های سالار نشست.
دیگر چیزی نگفتیم و به سمت اتاق رفتیم.
وارد که شدیم سالار گفت:
_خوبی؟!
چادرم را روی شانه انداختم و گفتم:
_برای چی بد باشم؟
سری تکان داد و به سمت در آور رفت.
تابحال اورا با لباس های پزشکی ندیده بودم.
کاش نمی پوشید.
زیادی به تنش نشسته بود.
نمیدانم این چه آرزویی بود که آن موقع کردم اما نگاهم برای چند ثانیه به او که دست به سینه نگاهم میکرد افتاد.
سرفه مصلحتی کردم و گفتم:
_خوب دیگه شما برو سر کارت منم خودمو سرگرم میکنم.
آمدم بنشینم و بروم پشت میز که دستاش را دور شانه ام حلقه کرد.
_آخه کجا بزارمت برم؟
هوووم؟
نفسم بند آمد.
من پخته نبودم.
من طعم محبت مردانه نچشیده بودم.
چند سال بود که تب عشق چشیده بودم.
درد کشیده بودم و حالا نمی دانم قلبم چرا بنای ناسازگاری برداشته بود.
دستانش را برداشت رفت و من با نگاهم بدرقه اش کردم.
پشت میز نشستم.
چادر برکندم.
هوا گرم بود یا من جنون گرفته بودم؟
قاب عکس هارا نگاه کردم.
از پنجره حیاط و درختان را…..
آدم هارا….