رمان دروغ محض پارت 37

4.3
(10)

&& امیرعلی &&

_ متاسفانه امکان مرگشون زیاده..

با بهت لب وا کردم :

+ یعنی..یعنی دیر و زود می میره؟! …

دکتر آروم به نشونه ی آره سری تکون داد و به برگه های توو دستش خیره شد..
نفسم بالا نمیومد ، خدای من !..
من بدون آلما نمیتونم؛همش تقصیر خدمه..
این چن روز اصن حواسم بهش نبود و گذاشتم هرکاری دلش می خواد بکنه..
درب و داغون از بیمارستان بیرون زدم ، حالم تعریفی نداشت..
خدایا ، چرا؟؟
چرا همش باید بدبختی پشت بدبختی سرم بیاد؟! …
هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم ، فعلن باید میرفتم داروهاشو میگرفتم …

… چند ماه بعد …

&& آلما &&

با لبخند به عمه زهرا زل زدم..
خداروشکر خوب شد و شد همون عمه زهرای قبلن ، صحیح و سالم !..
مشبم همه خانواده رو دور هم جمع کرده تا یه مطلبی رو به هممون بگه..
عمه با کمی مکث ، شروع کرد به حرف زدن :

_ من میخوام به پاس قدردانی از عروس گلم ، آلما جان؛ویلای توو شمالمو به همراه ماشینی که دارم؛به نامش بزنم..

همه با دهنی باز به عمه زل زده بودن ، لبخندی رو لبام شکل گرفت..

+ ولی عمه جون ، من که کاری نکردم !..
من فقط وظیفمو انجام دادم..

عمه دستشو بالا گرفت و گفت :

_ اصلا هم مراقبت از من ، وظیفه ی تو نبوده و نیست..
پس الکی خدتو با این حرفا گول نزن دختر !..

لبخند خجلی زدم که عمه لبخند زنان ، یه جعبه ی کوچیک در آورد و به سمتم گرفت :

_ بگیر ، بازش کن..

آروم دستمو دراز کردم و ازش گرفتم..
بازش کردم و به چیزی که توش بود ، زل زدم..
یه گردنبند زیبا و درخشان؛سرمو بالا گرفتم و با قدردانی به عمه خیره شدم :

_ مرسی عمه ، مرسی..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
AMIRR
1 سال قبل

توروخدا غمگین تموم نشه اخه من بعدا چن ماه افسردگی میگیرم هی یادش میفتم ناراحت میشم لطفا😘😘

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x