&& امیرعلی &&
_ متاسفانه امکان مرگشون زیاده..
با بهت لب وا کردم :
+ یعنی..یعنی دیر و زود می میره؟! …
دکتر آروم به نشونه ی آره سری تکون داد و به برگه های توو دستش خیره شد..
نفسم بالا نمیومد ، خدای من !..
من بدون آلما نمیتونم؛همش تقصیر خدمه..
این چن روز اصن حواسم بهش نبود و گذاشتم هرکاری دلش می خواد بکنه..
درب و داغون از بیمارستان بیرون زدم ، حالم تعریفی نداشت..
خدایا ، چرا؟؟
چرا همش باید بدبختی پشت بدبختی سرم بیاد؟! …
هوفی کشیدم و سوار ماشین شدم ، فعلن باید میرفتم داروهاشو میگرفتم …
… چند ماه بعد …
&& آلما &&
با لبخند به عمه زهرا زل زدم..
خداروشکر خوب شد و شد همون عمه زهرای قبلن ، صحیح و سالم !..
مشبم همه خانواده رو دور هم جمع کرده تا یه مطلبی رو به هممون بگه..
عمه با کمی مکث ، شروع کرد به حرف زدن :
_ من میخوام به پاس قدردانی از عروس گلم ، آلما جان؛ویلای توو شمالمو به همراه ماشینی که دارم؛به نامش بزنم..
همه با دهنی باز به عمه زل زده بودن ، لبخندی رو لبام شکل گرفت..
+ ولی عمه جون ، من که کاری نکردم !..
من فقط وظیفمو انجام دادم..
عمه دستشو بالا گرفت و گفت :
_ اصلا هم مراقبت از من ، وظیفه ی تو نبوده و نیست..
پس الکی خدتو با این حرفا گول نزن دختر !..
لبخند خجلی زدم که عمه لبخند زنان ، یه جعبه ی کوچیک در آورد و به سمتم گرفت :
_ بگیر ، بازش کن..
آروم دستمو دراز کردم و ازش گرفتم..
بازش کردم و به چیزی که توش بود ، زل زدم..
یه گردنبند زیبا و درخشان؛سرمو بالا گرفتم و با قدردانی به عمه خیره شدم :
_ مرسی عمه ، مرسی..
توروخدا غمگین تموم نشه اخه من بعدا چن ماه افسردگی میگیرم هی یادش میفتم ناراحت میشم لطفا😘😘