نگاهم دور تا دور اتاق میچرخد و بر روی وسایلم که نمیدانم کی به این اتاق آورده شده بودند ثابت میماند
از جایم بلند میشوم و با قدم های آرام به سمت وسایلم میروم
کیف کوچکم را از کنار ساکم برمیدارم و دوباره بر روی تخت مینشینم
در کیف را باز میکنم و موبایل جدیدم را که کسی شمارهاش را نداشت از داخل کیف بیرون میآورم
روشنش میکنم
وارد مخاطبین میشوم و دستم روی نام دیانا میماند
دو دل هستم برای تماس گرفتن اما در آخر تردید را کنار میگذارم و شماره اش را لمس میکنم
بوق اول……………دوم…………….سوم و…………
جواب نمیدهد
موبایل از کنار گوشم پایین میآورم و بعد از روشن کردن اینترنتم وارد واتساپ میشوم
وارد صفحه چتمان میشوم
دستم را روی آیکون ویس نگه میدارم شروع به ظبط کردن میکنم
_دیانا خانم قبلا آنقدر بیمعرفت نبودیا………………….فقط تو میدونستی من قراره چیکار کنم……………….برات مهم نیست زندم یا مرده؟………….برات مهم نیست چه بلایی سرم میاد؟…………………خیلی نامردی دیانا……………….دیانا احتمالا برگردم ایران……….البته بعید میدونم برات مهم باشه
ویس را ارسال میکنم و گوشی را دوباره داخل کیف برمیگردانم
از روی تخت بلند میشوم و به سمت در اتاقک میروم
توجهی به سرگیجه خفیفم نمیدهم و به آرامی از اتاق خارج میشوم
دوست ارسلان نزدیک اتاقک در حال صحبت با فردیست که اورا نمیشناسم
با دیدنم صحبتش را تمام میکند و به سمت منی که دستم را به دیوار تکیه دادهام تا از سقوط احتمالیام جلوگیری کنم میآید
روبهرویم میایستد و متعجب میپرسد
بهراد_چیزی شده؟چرا اومدی بیرون؟
با صدای گرفتهای میگویم
_چیزی نشده……………….ارسلان کجاست؟
کوتاه جواب داد
بهراد_بالاست
سری تکون دادم و با قدم های آرام به سمت پلهها رفتم
دستم را به نرده گرفته و آرام آرام از پله ها بالا رفتم
بعد از گذراندن آخرین پله در راس نگاهم قرار گرفت
برروی یکی چستر های مشکی رنگ نشسته است و بوی سیگار شکلاتیاش تا اینجا هم میآید
نزدیکش میشوم
سعی میکنم قدم هایم محکم باشد
با شنیدن صدای پایم از روی شانهاش نگاه کوتاه به سمتم میاندازد و سیگارش را در زیر سیگاری کنار دستش خاموش میکند
نزدیک تر میروم و روبهرویش میایستم
در سکوت کمی از مشروب کنار دستش برای خود میریزد و کمی از آن را مزه مزه میکند
آب دهانم را صدا دار پایین میفرستم و با صدای آرامی میگویم
_چرا الکی گفتی؟
نگاه سردش را به چشمانم میدوزد و جواب میدهد
ارسلان_چیو الکی گفتم
با مکث میگویم
_مگه نگفتی یا باهات ازدواج کنم یا به بابام میگی
بیحوصله و سرد میگوید
ارسلان_خب؟
کف دستان عرق کردهام را به لباسم میکشم و ادامه میدهم
_خب یعنی اگه باهات ازدواج کنم به کسی چیزی نمیگی
اینبار کلافه میغرد
ارسلان_خب که چی؟
نگاهم را به چشمانش میدوزم و میگویم
_چجوری قراره عقد کنیم ولی بابام چیزی نفهمه………….اجازش باید باشه
تک خند پر تمسخری زد و با تحقیر سر تا پایم را برانداز کرد
ارسلان_کی گفته قراره عقدت کنم؟
متحیر نگاهش کردم
چه میگوید؟
مگر نگفت زنش بشوم؟
_یعنی چی؟مگ……….مگه خودت نگفتی زنت بشم؟
جام مشروبش را روی میز میگذارد و از جایش بلند میشود
قدمی جلو میآید و خیره در چشم هایم میگوید
ارسلان_گفتم عقد دائم؟
سکوت و نگاه متحیرم را که میبیند با لحنی که بوی تمسخر میدهد ادامه میدهد
ارسلان_منظورم صیغه بود……………من دختر دست دوم رو عقد نمیکنم
بعد از اتمام حرفش بر روی پاشنه با میچرخد و از پله ها پایین میرود
میرود و چشمان به اشک نشستهام را نمیبیند
خرد شدن اگر این نبود پس چه بود؟
تحقیر شدن اگر این نبود پس چه بود؟
بر روی یکی از چستر ها آوار میشوم بغضم بیصدا میشکند
چرا او آنقدر قصد دارد مرا هرزه جلوه دهد؟
اشک هایم یکی پس از دیگری گونهام را خیس میکند و در دل خدا را صدا میزنم
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
به دبی که رسیدیم نماندیم و به سرعت به همراه بهراد دوباره به سمت ایران برگشتیم
با رسیدن به ایران چند روزی را در بندر ماندیم و بعد با ماشین ارسلان به سمت تهران حرکت کردیم
در راه در چند شهر برای استراحت نگه داشت
سعی میکردم اصلا با او حرفی نزنم
کمتر غذا میخوردم
استرس رسیدن به تهران را داشتم و حتی نمیتوانستم درست بخوابم
قبول کرده بودم صیغهاش بشوم و از آن روز در کشتی دیگر حرف خاصی با هم نزدیم
با رسیدن به تهران ماشین را در پارکینگ خانه خودش پارک میکند
همزمان پیاده میشویم و او جلو تر به سمت ساختمان میرود
وارد آسانسور میشویم و او دکمه طبقه مورد نظرش را میفشارد
از آینه داخل آسانسور نگاهی به چهره بیحال و خستهام میاندازم و پوزخندی به حال نزارم میزنم
با رسیدن به طبقه هشتم از آسانسور خارج میشویم
در را با کلید باز میکند و کناری میایستد تا ابتدا من وارد شوم
با قدم های آرام وارد خانه میشوم و بلاتکلیف وسط سالن میایستم
بودن درون این خانه را دوست ندارم و به شدت معذب هستم
با صدایش دست در چند قدمی ام شانه هایم از ترس بالا میپرند
ارسلان_چرا وسط خونه وایسادی؟
به سمتش برمیگردم و در سکوت نگاهش میکنم
با دست به یکی از اتاق ها اشاره میکند و میگوید
ارسلان_اتاقت اونه
سری تکان میدهم و بیحرف به سمت اتاق میروم
در را باز میکنم و وارد میشوم
یک اتاق با وسایل سفید و طوسی
اتاق زیبایی است که تخت و کمد و میز آرایش سفیدی دارد و کاغذ دیواری به همراه پرده و فرش و روتختی سفید و طوسی در عین خنثی بودن زیبایی بسیاری به فضای اتاق بخشیده است
درست قبل از بستن در صدایش را میشنوم
ارسلان_فردا صب برای صیغه میریم
چیزی نمیگویم و بغض باز هم طناب میشود دور گلویم
در را میبندم و همانجا پشت در ربر روی زمین مینشینم
زانو هایم را بغل میگیرم و اشک میریزم
به آن ارسلان که جلوی حاج بابا ازم دفاع کرد اعتماد کرده بودم
اما ازدواج با این ارسلان مرا میترساند
این ارسلان سرد است
خشک است و بیرحمانه نیش میزند
در این چند روز شاید تعداد کلماتی که گفتم از انگشتان دست هم کمتر باشد و برای کسی اهمیت ندارد
بعد از آن پیغامی که برای دیانا فرستادم چند باری زنگ زد و اینبار من بودم که جواب ندادم
اشک هایم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم و به سمت تخت میروم
مانتو و شالم را کناری میاندازم و بر روی تخت دراز میکشم و با خود فکر میکنم که بعد از صیغه چه خواهد شد؟
رفتارش چگونه است؟
رفتار من چگونه است؟
شوهرم میشود؟
آنقدر فکر میکنم که بلاخره در عالم بیخبری فرو میروم