رمان دیازپام پارت ۲

4.7
(42)

از جایم بلند شده و به سمت کمد لباس هایم رفتم

لباس هایم را با شلوار جذب مشکی و مانتو بلند مشکی که بلندی اش تا مچ پایم می‌رسد عوض کردم

شال مشکی‌ام را آزادانه روی موهای بافته شده‌ام انداخته و با برداشتن کیف کوچک مشکی ‌ام از اتاق خارج شدم

بدون کوچک‌ترین حرفی به سمت در رفتم

کتانی های سفیدم را پوشیدم و بندهایش را به دور مچ پایم بستم

قبل از خارج شدن از خانه صدای حاج خانم باعث شد مکث  کوتاهی بکنم

حاج خانم_پس چادرت کو؟

توجی نکردم و با بستن در از خانه خارج شدم

از باغ گذشتم و در بزرگ آهنی را باز کردم و خارج شدم

ارسلان از مازراتی سفیدش پیاده شده و به در ماشین تکیه داده است

نگاهی بهش انداختم

پیراهن سبز تیره‌ای به تن دارد و آستین هایش را تا آرنج بالا زده و رگ های برجسته دستش خودنمایی می‌کند

در دل پوزخندی به خود زدم

در تمام مواقعی که دختران هم سن و سالم به دنبال رل زدن و کراش زدن روی پسر ها بودن من درحال جنگ و جدل با خانواده ‌ام برای درس خواندن بودم

ارسلان هیچ چیزی از جذابیت کم ندارد اما این من هستم که فرست فکر کردن به این مسائل را ندارم

با قدم های آرام به سمتش رفتم

بی توجه به نگاه خیره‌اش به سمت صندلی شاگرد رفتم

در ماشین را باز کردم و بر روی صندلی جای گرفتم و در را محکم بستم

از چشمم افتاده است و خشمی عجیب نسبت به او دارم

اگر او از ملاقاتمان چیزی به حاج بابا نمی‌گفت شاید العان اوضاع بهتری داشتم

با کمی مکث پشت فرمان نشست و راه افتاد

زیر لب زمزمه کردم

پسره‌ی بی‌شعور

به صندلی تکیه دادم و به مسیر چشم دوختم

بعد از دقایقی طولانی ماشین را رو‌به‌روی کافه‌ای بسیار شیک پارک کرد

همزمان از ماشین پیاده شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم

او جلو‌تر از من در را باز کرد و کناری ایستاد تا ابتدا من وارد شوم

از کنارش گذشتم و بوی عطر خنکش مشامم را پر کرد

بی توجه به او به سمت یکی از میز های گوشه سالن رفتم

خیلی سریع خودش را به من رساند و صندلی عقب کشید

ابرویی بالا انداخته و با تشکر کوتاهی نشستم و گفتم

_بهت نمیاد

در حالی که بر روی صندلی روبه‌رویم مینشست با تعجب گفت

ارسلان_چی بهم نمیاد؟

کیف کوچکم را که باعث درد کتفم شده بود را روی پایم گذاشته و به صندلی تکیه زدم

_جنتلمن بودن بهت نمیاد

دست هایش را روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد

نیشخندی گوشه لبش نشست ولی چیزی نگفت

در تمام مدت نگاهم به او پر از تنفر بود

او به من قول داده بود که به حاج بابا چیزی نگوید

به صندلی‌اش تکیه داد

خواست چیزی بگوید که آمدن گارسون باعث شد سکوت کند

گارسون منو را روی میز گذاشت

ارسلان منو را سمت من حول داد و گفت

ارسلان_چی میخوری؟

منو را دوباره به سمت خودش حل دادم و خیلی سرد گفتم

_هیچی

چیزی نگفت و منو را برداشت

بعد از سفارش دو عدد شیک نوتلا منو را به دست گارسون داد

با دور شدن گارسون از میز کمی به جلو خم شد

ارسلان_رنگت پریده

پوزخندی روی لب هایم نقش بست

_خوب شد گفتی………..اگه نمیگفتی من نمیدونستم

اینبار جدی تر گفت

ارسلان_عصبانیت و نفرت توی نگاهت واسه چیه؟

پوزخندم پرنگ‌تر میشود

دست هایم را روی میز گذاشته و به سمتش خم شدم

_لابد چون ازت بدم اومده

ارسلان_چرا؟؟

_میدونی چیه؟………..هر روزی که از زندگیم میگذره بیشتر به این باور میرسم که هیچ مردی تو این دنیا وجود نداره…….همتون یه مشت نامردین

نیمخیز شدم تا بروم که دستش بر روی شانه‌ام نشست و نرم به عقب حلم داد و از بین دندان های کلید شده اش غرید

ارسلان_بشین ببینم……….عین آدم میگی چیشده یانه؟

درد شانه‌ام و یاد آوری کتکی که از حاج بابا خوردم باعث بغض دار شدن صدایم شد

_چر………..چرا به بابام گفتی؟

اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش نشست

ارسلان_چیو به بابات گفتم؟

_حرفایی که اونروز بهت زدم‌…………مگه قول ندادی کسی چیزی نفهمه؟

قصد داشت جوابم را بدهد که با آوردن سفارش هایمان سکوت کوتاهی کرد و با رفتن گارسون متعجب گفت

ارسلان_ولی من چیزی بهش نگفتم

_دروغ میگی

با خشم مچ دستم را که روی میز بود را گرفت و فشرد

ارسلان_آخه بچه جون مگه من از تو میترسم که دروغ بگم

از درد مچ دستم اشک درون چشم هایم حلقه زد

فشار دست او زیاد نیست

فقط دست من دیشب آسیب دید

وقتی بغضم را دید با تعجب دستم را ول کرد

راست می‌گوید دلیلی برای دروغگویی وجود ندارد

یکی از لیوان های شیک را به سمتم گرفت و گفت

ارسلان_بگیر……….حالت رو بهتر میکنه

با کمی مکث لیوان را از دستش گرفته و کمی از آن را خوردم

_گفتی حرف داری باهام

دست از خوردن کشید و نگاهم کرد

بعد از مکث کوتاهی گفت

ارسلان_راستش میخواستم بهت بگم عروسی رو بهم نمیزنم

چشم هایم به آنی گرد شد و با لکنت گفتم

_ی………یع……….یعنی……..چی؟

در کمال خونسردی گفت

ارسلان_یعنی ازدواج میکنیم ولی یه ازدواج صوری

خشم تمام وجودم را گرفت با عصبانیت از جایم بلند شده و با گفتن

_من سر زندگیم قمار نمیکنم

به سمت در کافه رفتم

 

هنوز چند قدم از کافه دور نشده بودم که بازویم از پشت کشیده شد

بازویم بین انگشت های مردانه اش فشرده شد و دردش تمام بدنم را فرا گرفت

ارسلان_حرفم تموم شده بود که اومدی بیرون؟

برای خلاصی از دستش تقلا کردم ولی زور من کجا و زور او کجا

_ولم کن…………مگه حرف دیگه‌ای هم موند؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
zra
zra
1 سال قبل

سلام عزیزم رمانت خیلی عالیه
ولی لدفن یا تند تند پارت بزار تا اشنا بشیم یا پارتا رو طولانی کن

zra
zra
پاسخ به  Ghazale Hamdi
1 سال قبل

لدفن هر روز باشه

Sogol
پاسخ به  Ghazale Hamdi
1 سال قبل

😍😍

قاصدک .
مدیر
1 سال قبل

سلام
غزل جان موقع انتشار پارت تیک ارسال به تلگرامم رو هم بزن مرسی 🌹

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x