رمان دیوونه های با نمک پارت ۴

4.8
(6)

بسم الله الرحمن الرحیم

نویسنده : سیده ستاره قاسمی

رمان دیوونه های با نمک پارت ۴

 

بعد از یکم وراجی با الین فهمیدم اون پسرا رفتن شروع کردیم خودمو الین به قدم زدن که رسیدیم به جایی که اون پسر بودن یه کاغذ افتاده بود آروم کاغذ افتاده بود آروم کاغذ رو برداشتم دیدم روش شماره نوشته شده

الین : ویانا به چه علت این شماره رو برداشتی🤔؟

من : بعدا برات میگم 🤪

الین : خب الان بریم یه رستورانی چیزی و بعد بریم خونه

من : باشه

*

خلاصه رفتیم یخ رستوران شاممون رو خوردیم و نخود نخود هر که رود خانه ی خود الین منو رسوند و بعد هم خودش رفت

*

در رو باز کردم و رفتم داخل

من : سلاااااااااام

ویدا : سلام به روی ماهت آبجی جونم🙂♥️

حقیقتا یکم جا خورده بودم ویدا و مهربونی؟ امکان نداشت

من : چیشده خواهری مهربون شدی؟

ویدا : ببین ویانا میخوام باهات حرف بزنم

من : حتما فقط بزار برم لباسامو عوض کنم😐💋

ویدا : باشه شام خوردی؟

من : آره خوردم

و راه اتاق رو در پیش گرفتم لباسامو دراوردم و یه آب زدم به دست و صورتم رفتم پایین پیش ویدا روی مبل روبه روش نشستم و گفتم :

من : جانم شروع کن 🙂

ویدا : نباید بپری وسط حرفم اوکی؟

من : باش

ویدا : ببین الان ویهان میاد مامان و بابا هم باهاش میان به علت اینکه فردا شب خواستگار داری پسر همکار باباست

من : باز خواستگار؟

ویدا: بله اما این دفعه نباید خرابکاری دست کنی اوکی؟

من : منه بدبخت من که آزارم به یه مورچه نمیرسه؟

ویدا : آره دیگه تو آزارت به مورچه نمیرسه اما آزارت به خواستگاری میرسه😂

من : بش😕 خب جذابه یا نه پولداره یا نه تازه منو از کجا دیده؟

ویدا : اولنکه من اینارو نمیدونم ور پریده

ویهان میدونه دومنکه تورو داخل عروسی من دیده

من : سه سال پیش؟؟چطو ری از عشق من نابود نشده؟؟سابقه نداشته کسی بعد از سه سال از عشق من زنده مونده باشه😕

که شروع کرد به لری حرف زدن 😐:

ویدا : خوا زیه و دل مو که دیه ای مثل تو داروم😐💔

من : چرا لری میحرفی حالا؟

(منظورش این بود واقعا برای خودم متاسفم که خواهری مثل تو دارم)

ویدا : آخه ایم چه حرفی بود زدی🤦🏻‍♀😂

(البته خنده اش میومد که جلو خودشو گرفت)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شهر زیبا

خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
افسانه
2 سال قبل

عالی بود عزیزم…

Shyli ♡
2 سال قبل

پارت بعدی رو نمیذاری؟؟؟؟؟؟.
این پارتم خعلی عالی بود

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x