خندهای کردم و از سر رضایت روی گونهاش ماچ محکمی کاشتم که رد رژم روی گونهاش جا موند. حرصی شد و با دستمال مرطوب گونهاش رو پاک کرد و گفت:
-اه چه خبرته گند زدی به این همه زیر سازی که کرده بودم. حالا ذوق مرگ شدی چرا منو تف مالی میکنی؟!
– ببخشید عزیزم. آخه یهو دلم خواست ببوسمت و ازت تشکر کنم. لباسهات فوق العادهان خیلی بهم میان. از دست مامان و بابا هیچ وقت نتونستم یه همچین لباسهایی بخرم. همیشهی خدا عین زنهای پا به سن گذاشته باید کت و دامن پوشیده میخریدم تا مبادا اسلام به خطر بیوفته.
مهشید سری به تأسف تکون داد و گفت:
-باشه حالا خودت رو ناراحت نکن. تو هم کم بلا نبودی. یادته زیر همون کت و دامن یه وجب لباس میپوشیدی و بعد تو مهمونیها از خودت رونمایی میکردی؟! اون بیچارهها هم فکر میکردن چه دختر سر به راهی دارن.
بی خیال شونهای بالا انداختم و گفتم:
-به من چه؟ تقصیر خودشون بود. منم کلی استرس میکشیدم تا مهمونی تموم بشه. کلا کوفتم میشد. اون لباس هم باید تو هفتها سوراخ قایم میکردم تا پیدا نکنن. حالا ولش کن مهم اینه که الان دیگه آزاد و رها شدم. بیا بریم.
مهشید باهام همراه شد. هر چقدر اصرار کردم که خودم با تاکسی میرم قبول نکرد. گفت راه دوره و نگرانم میشه. منم بدم نمیاومد باهام بیاد یه کم از استرسم کم بشه. قرار شد بعد از مهمونی باهاش تماس بگیرم تا دنبالم بیاد. من هم با خیال راحت با همون سر و وضع سوار ماشین شدم.
دستم روی زنگ آیفون تصویری بود و نگاهم به ساختمون ویلای لوکس پری جون. به زور دهنم رو جمع و جور کردم تا باز نمونه. عجب تشکیلاتی داشتن!
در باز شد و وارد باغ بزرگ ویلا شدم. دور تا دور تا چشم کار میکرد گل کاری بود و بید مجنون. باغشون جون میداد برای یه قدم زدن عاشقانه و رمانتیک.
آروم قدم برمیداشتم تا یه موقع با اون کفشهای پاشنه بلند پام پیچ نخوره. همین طور داشتم به اطراف نگاه میکردم. سبد گلی رو که با اصرار مهشید سر راه خریده بودیم، توی دستم جابهجا کردم. خدا رو شکر به حرفش گوش داده بودم و دست خالی نیومده بودم.
نزدیک در ورودی اصلی ساختمون رسیدم که خانم شیک پوشی به استقبالم اومد. حدس زدم از خدمه باشه. سلام و خوش آمد گویی کرد و بعداز اینکه سبد گل رو از دستم گرفت گفت:
-خودت گل بودی عزیزم. فکر کنم شما مهمون ویژهی خانم هستین. الان خودشون هم میان. بفرمایید.
زیر لب تشکری کردم که به سمت داخل راهنماییم کرد. همه چیز برام جذاب بود. از انتهای سالن پذیرایی صدای مهمونها میاومد. ولی من به سالن اشراف نداشتم. نمیتونستم جمعیت مهمونها رو ببینم، ولی ظاهرا شلوغ بود.
پری جون با لبخند روی لبش و ظاهری زیبا به سمتم اومد. دلم برای اون تیپش توی این سن و سال میرفت. واقعا زن با روحیهای بود. آرایش لایت و سادهای کرده بود که جذابیتش رو دو چندان میکرد.
به قدمهام سرعت دادم و بهش رسیدم. دستهاش رو باز کرد و با مهربونی من رو به آغوش کشید.
-خیلی خوش اومدی شیدا جون واقعا خوشحالم کردی.
سلام و احوال پرسی کردم.
-ممنونم شما به من لطف دارید.
نگاهی مشتاقانه به سر تا پام کرد و گفت:
-هزار الله اکبر چقدر ناز و دلبر شدی. ماشاءالله هر چی تن میکنی خوشگل میشی عزیزم.
از تعریفش گونههام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم و زیر لب تشکر کردم که یهو با شنیدن صدایی که از سمت سالن میاومد برق از سرم پرید.
-پری بانو مامان خانم کجایی؟ بیا دایی داره دنبالت میگرده کارت داره. میگه این خواهر ما…
با دیدن من خشکش زد و حرفش توی دهنش ماسید. منم دست کمی ازش نداشتم. نگاههامون برای چند لحظه قفل هم شد که سریع به خودش اومد و چشم از سر و پای لختم گرفت و به زمین دوخت.
پری بانو از این دیدار یهویی که بینمون رخ داد رنگش پرید ولی خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و رو به کیاوش گفت:
-چشم عزیزم الان میام. مهمون قشنگم اومده الان با هم دیگه میایم سالن اصلی.
خیلی واضح رنگ صورت کیاوش از عصبانیت به سرخی میزد و معلوم بود خون خونش رو میخورد. با جدیت تمام به طرفمون قدم برداشت و وقتی به پری بانو نزدیک شد توقف کوتاهی کرد و گفت:
-قبل از اینکه به دیدن دایی برید چند لحظه بیاید بیرون کارتون دارم.
گفت و از کنارمون رد شد و از در اصلی بیرون رفت. تمام این مدت سعی کرد اصلا چشمش به من نیوفته. خودمم با پوششی که داشتم معذب بودم. گفتم الان پیش خودش دربارهی من چه فکرهایی که نمیکنه. بعد از رفتنش پری بانو به سمتم چرخید، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-عزیزم منو ببخش میگم اکرم جون راهنماییت کنه به سالن اصلی؛ از خودت پذیرایی که تا منم بیام.
اجازه ندادم که بره دستش رو گرفتم و گفتم:
-ولی پری جون به من نگفته بودید مهمونی مختلطه! من فکر کردم مثل دفعهی قبل یه جمع دوستانهاست.
با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
-عزیزم یه جمع خانوادگیه. با همه آشنا میشی جمع صمیمی داریم. بعدشم بهت نمیاد مشکلی با مختلط بودن جمع داشته باشی!
آهی کشیدم و ابروهام تو هم رفت و گفتم:
-مشکلی ندارم. فقط لباسم خیلی مناسب جمع نیست. بهتر بود قبلش بهم میگفتین اینجوری منم معذب نمیشدم. من همین جا میشینم تا برگردین.
سری به تأسف تکون داد از قیافهاش معلوم بود خیلی از حرفهام خوشش نیومده. بعد گفت:
-هر جور راحتی عزیزم. زود برمیگردم.
به سمت مبلهای کناری سالن رفتم که دیدی به سالن اصلی نداشت. تا میتونستم پاهای لخت و سفیدم رو زیر مبل جمع کردم. رویهای که تنم بود تا میتونستم بهم دیگه نزدیک کردم. حس خوبی نداشتم. درسته تمام عمر از آدمهای مذهبی و عقایدشون متنفر بودم؛ به جز یه نفر، ولی دیگه اینقدر هم بیبند و بار نبودم که بدنم رو تو ویترین بذارم برای مردها!