خانم جلیلی دست انداخت زیر چونهام و سرم رو بالا اورد و گفت:
-یا اسم اون دوستت رو میگی یا پای خودت گیره و میفهمم این مال خودته، اون وقت مجبورم بفرستمت تست سلامت تا در مورد موندن یا اخراجت تصمیم بگیریم.
با شنیدن حرفش، دیگه زبونم بند اومده بود. بعد از کلی مقاومت بالاخره بغضم شکست و شروع کردم به گریه کردن. اصلا دلم نمیخواست توی مدرسه جلوی مدیر و ناظم بشکنم. ولی حرفش حکم تیر خلاص رو برام داشت.
قبل از اینکه من بتونم حرفی بزنم خانم امینی جلو اومد و معترضانه گفت:
-خانم جلیلی ببخشید ولی این کارتون اصلا درست نیست. صرف داشتن یه بیبی چک توی کیف طلوعی باعث نمیشه شما این جور تهمتی رو بهش بزنید. حالا یه اشتباهی کرده اورده مدرسه ولی این دلیل نمیشه که…
خانم جلیلی و خانم مدیر که تمام مدت ساکت بودن و خانم مدیر بی وقفه، ته خودکارش رو به میز میکوبید؛ پرید وسط حرفش و گفت:
-خواهش میکنیم توی این مورد به خصوص شما دخالت نکنید.
خانم امینی دست به سینه به سمت میز مدیر رفت و گفت:
-ولی من به شاگردم اعتماد صد درصد دارم. و میدونم که این کارها لازم نیست.
بحثشون یه کم بالا گرفته بود ولی من از شدت استرس دیگه نه گوشهام میشنید و نه اصلا مغزم کار میکرد. آخرش هم کوتاه نیومدن و به مامانم زنگ زدن تا برای تعیین تکلیف من بیاد مدرسه.
تا اومدن مامانم یه گوشه نشستم و سعی کردم جلوی ریختن اشکهام رو بگیرم. خانم امینی کنارم نشست و با آرامشی که همیشه بهم تزریق میکرد دستهام رو توی دستهاش گرفت. ازش خجالت میکشیدم. آروم زیر لب هم طوری که سرم به زیر بود گفتم:
-خانم به خدا مال خودم نیست. ولی قول دادم و نمیتونم بگم مال کدوم دوستمه. آخه اگه بگم آبروش میره. خیلی براش بد میشه.
دستم رو محکمتر از قبل فشرد و آروم به پشتم زد و گفت:
-منم مطمئنم که داری راستش رو میگی. اون دوستت هم باید برای داشتن یه همچین دوست با مرامی به خودش افتخار کنه. نگران نباش من خودم با مامانت صحبت میکنم.
کمی با حرفهاش آروم شدم ولی هنوزم استرس دیدن مامان و بعدش هم تنبیه سخت بابا رو داشتم. مطمئن بودم از این قضیه به این راحتیها نمیگذشتن.
بالاخره مامانم رسید و شد اون چه که نباید میشد. با حرفها و وساطت خانم امینی مامانم قبول کرد که به بابام حرفی نزنه و این خودش برام خیلی خوب بود چون بیشترین ترسم از بابام بود. ولی هیچ کدوم قانع نشدن که من رو معاینه سلامت نبرن. خانم جلیلی که اصلا زیر بار نرفت.
مامانم هم از اونجایی که شک کرده بود خودش مُصر بود تا من رو حتما پیش یه دکتر زنان ببره. بالاخره اون تست سلامت کذایی رو گرفتم و یه تعهد کتبی هم به مدرسه دادم و ضمیمهی پروندهام شد.
ولی تا آخر قضیه اسمی از آرمیتا نیاوردم. همین که از تنبیه بابام جون سالم به در برده بودم مدیون خانم امینی بودم. با سن کمش؛ درک بالایی داشت. همین اخلاقهاش بود که من رو شیفتهی خودش کرده بود.
~~•~•~~
* شیدا *
هر دو مات و مبهوت همدیگه شده بودیم. نمیدونستم با این خانواده چه رابطهای داره. نسبت به چند سال قبل جاافتادهتر و ملیحتر شده بود. ابروهای پرپشت مشکیش نازکتر شده بود یه رنگ فندقی قشنگی داشتن. همون طور متین و با وقار بود.
کت و دامن فیروزهای قشنگی تنش بود که بلندی دامنش تا روی پاش میاومد. کفشهای لژدار سفیدی پاش کرده بود و روسری ستش رو لبنانی بسته بود. نگاه نگرانش بین من و کیاوش در رفت و آمد بود.
جلو اومد و خیلی دوستانه و مهربون شونههام رو گرفت و گفت:
-شیدا عزیزم تو اینجا چیکار میکنی؟ فرشتهی نجات کیاوشم تو بودی؟
با شنیدن حرفش مات نگاهش کردم. کیاوشم!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-سلام خانم امینی… بله… من… من با کمک پری جون از آب اوردیمشون بیرون.
بی حواس و عجلهای تشکری کرد و از کنارم رد شد و به سمت کیاوش رفت.
عین موش آب کشیده شده بودم و سردم بود. کنارههای مانتوم رو بیشتر جلو کشیدم. همه مات و مبهوت ما شده بودن و بهمون زل زده بودن. نمیدونستن دقیقا چه اتفاقی افتاده بود. بیشتر از هر چیزی هم از حضور من توی این وضعیت تعجب کرده بودن.
هیچ کس هیچ حرفی نمیزد. خانم امینی نگران سمت کیاوش رفت و با کمک پری جون از زمین بلندش کردن. ظاهرا که اون خدای غرور و از دماغ فیلم افتاده، حالش خوب بود. هین بلند شدنش خانم امینی پرسید:
-چی شد یه دفعه آخه چرا تو آب افتادی؟ الان حالت خوبه عزیزم؟ بیا تو لباسهات رو عوض کنم بریم دکتر اینجوری نگرانتم.
کیاوش نگاه مهربونی به خانم امینی کرد که توی این مدت از این نگاهها ازش ندیده بودم و بعد لبخند جذابی زد و گفت:
-چیزی نشده که… بی خودی هول میکنی! حواسم نبود عقب عقب رفتم زیر پام یهو خالی شد. مامان بیخودی شلوغش کرد و گرنه چیزی نبود.
پری بانو که تمام مدت توی سکوت و با قیافهی خاصی داشت حرفهای دوتاشون رو گوش میداد معترض وسط پرید و گفت:
-من شلوغش کردم؟! داشتی دستی دستی زبونم لال از دستم میرفتی. خدا خیرش بده اگه شیدا سر نرسیده بود و نجاتت نمیدادیم و بعدش بهت تنفس مصنوعی نمیداد، که معلوم نبود الان چه خاکی تو سرم شده بود.
خانم امینی با تعجب و چشمهای از حدقه بیرون زدهاش داشت به حرفهای پری بانو گوش میداد که آقای میانسالی از جمع جلوتر اومد و گفت:
-خواهر چه خبره اینجا؟ به ما هم بگین مردیم از نگرانی. نکنه برنامهی شنای خانوادگی گذاشته بودین و ما رو خبر نکردین؟!
-چیزی نیست داداش خدا رو شکر به خیر گذشت. شما هم که در هر شرایطی دست از شوخی کردن برنمیداری.
اکرم خانم با چند تا حولهی بزرگ توی دستش رسید و حولهها رو به دست پری بانو داد. روی کیاوش و خودش حوله انداخت و به سمت من اشاره کرد و اکرم خانم سمتم اومد و گفت:
-بیا عزیزم خودت رو خشک کن سرما نخوری. بعد بیا بریم تو بهت لباس بدم تا لباسهات رو عوض کنی.