مهشید متفکرانه نگاهی بهم انداخت و گفت:
-والاه نمیدونم چی میشه. ولی حس میکنم کار خدا بوده که این خانم امینی آشنات در اومد. شاید همین باعث بشه یه کار خوب و نون و آب دار پیدا کنی. خدا رو چه دیدی.
سری تکون دادم و به فکر فرو رفتم. امکان نداشت با وجود سارا؛ من بخوام به این پیشنهاد فکر هم بکنم. چه برسه که بخوام قبولش بکنم.
کلافه بودم از مامانم هم خبری نبود. خیلی منتظر زنگش شدم. نمیدونم چرا تماس نگرفت! تا خونه دیگه حرفی نزدیم.
~•~~~~~•~~
* سوم شخص *
کیاوش دست تو دست سارا لبخند رضایتبخشی از پلهها پایین میاومد. از اینکه کلی خودش رو برای سارا لوس کرده بود و سارا هم قربون صدقهاش رفته بود، قند توی دلش آب میشد. بیشتر از هر چیزی از این که فعلا قضیه شیدا لو نرفته بود راضی و خوشحال بود. و الان تمام فکر و ذکرش این بود این مهمونی کذایی به خیر و خوشی تموم بشه و سارا بویی از قضیه نبره.
وقتی میخواستن وارد سالن اصلی بشن دستش رو به گردن سارا انداخت و شونهاش رو فشرد. سارا معذب نگاه زیر چشمیای بهش انداخت و آروم لب زد:
-کیاوش جان؛ زشته عزیزم توی جمع، خودت میدونی من از این کارها خوشم نمیاد. امروز حسابی خودت رو لوس کردی. بسه دیگه.
کیاوش که خودش هم خیلی از جلب توجه خوشش نمیاومد و صرفا میخواست علاقهی شدیدش رو به همسرش به رخ شیدا بکشه؛ وقتی که دید شیدا توی جمع نیست با لبخندی روی لب آروم دستش رو پایین انداخت و گفت:
-به روی چشمم. هر چی خانمم امر کنن.
سارا با رضایت لبخندی زد و با نگاهش ازش تشکر کرد. که پری بانو سارا رو صدا زد:
-سارا جان بیا اینجا کنار خودم بشین ببینم چه خبرا؟
کیاوش که اصلا دلش نمیخواست پری بانو رو با سارا تنها بذاره؛ خودش هم همراه سارا شد و هر دو روی کاناپه رو به روی پری بانو نشستن.
پری بانو پا رو پا انداخت و تکیهاش رو به پشتی مبل داد و نفسش رو بیرون داد و گفت:
-عزیزم؛ شیدا ازتون معذرت خواهی کرد که نتونست شما رو ببینه و خداحافظی بکنه. عجله داشت و رفت. شماها هم کار خوبی نکردین که تنهاش گذاشتین.
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
-حالا وسط مهمونی خیلی هم این کارها واجب نیست عزیزم. بالاخره شب قرار بود برگردیم خونه. چه عجلهای داشتین!
سارا که داشت حسابی حرص میخورد، دندونهاش رو بهم سابید و نگاه معنا داری به کیاوش کرد و محکم دستش رو توی دستش فشار داد.
کیاوش هم بی خیال خندهای کرد و با نگاهش سعی کرد آرومش کنه. ولی هیچ کدوم از اینها از عصبانیت سارا کم نمیکرد. توی سکوت نگاهی به پری بانو کرد که اونم ادامه داد:
-شنیدم شیدا شاگردت بوده تعریف کن ببینم چقدر میشناسیش؟ چطور دختریه؟ دختر خوبیه؟
سارا آب دهنش رو قورت داد و نگاه زیرکانهای به پری بانو کرد. خودش بیشتر از هر موقع دلش میخواست از نوع آشنایی این دو تا سر در بیاره. واسهی همین نفسش رو بیرون داد و با آرامش پرسید:
-فکر کنم نحوهی آشنایی شما جالب تر باشه. بهتره اول شما تعریف کنید.
پری بانو نفسی گرفت و همراه با نگاه معناداری که به کیاوش کرد، شروع کرد به تعریف کردن آشنایی اولیهاش با شیدا، سارا که این ماجرا رو قبلا از شیدا شنیده بود. نفسش رو بیرون داد و با آرامش از پری بانو پرسید:
-شما که کسی رو نشناخته و ندیده تو جمع خانوادگی راه نمیدین! حالا بگین از کجا اینقدر ازش شناخت پیدا کردین که توی این مهمونی خونوادگی دعوتش کردین؟!
پری بانو مکثی کرد و به کیاوش نگاهی انداخت. تصمیم گرفته بود همین الان کل ماجرا رو تعریف کنه و قال قضیه رو بکنه. کیاوش با همون نگاه حساب کار دستش اومد و شروع کرد به مامانش چشم و ابرو بالا انداختن.
پری بانو با بی خیالی تمام چشم از کیاوش گرفت و شروع کرد به تعریف کردن.
-والاه بعد از اون دعوتی استخر، دیدم دختر خوبیه و خیلی هم مستقله فقط دنبال کار درست و حسابی میگرده، منم گفتم کیاوش کمکش کنه شاید براش یه کار خوب، دست و پا بکنیم.
در همین هین نگاه گذرایی به کیاوشی که از حرص سرخ شده بود، انداخت. یه کم دقیق شد کیاوش داشت ریش گرو میذاشت تا مامانش حرفی نزنه. سارا با تعجب نگاه تیزی به کیاوش انداخت که پری بانو تکیهاش رو به پشتی مبل داد و ادامه داد:
-البته کیاوش هم یه کار خوب براش سراغ داره. منم امروز دعوتش کرده بودم که راجع به کارش باهاش صحبت کنم. اونم که این اتفاقات افتاد و نشد که بهش بگم.
باز نگاه معناداری به کیاوش کرد و ادامه داد:
-البته خیلی هم بد نشد. نیست، کیاوش دودل بود. الان دیگه با نجات جونش فکر کنم دیگه دلش قرص بشه و رضایت بده.
سارا که چشمهاش از حدقه بیرون زده بود با دهن نیمه باز پرسید:
-مگه این چه کاری بود که باید کیاوش رضایت بده؟!
پری بانو خوشحال از اینکه توپ رو تو زمین کیاوش انداخته، پوزخندی زد و گفت:
-خب دیگه اینم بهتره از خودش بپرسی عزیزم.
نگاه متعجب و پر از سوال سارا به سمت کیاوش برگشت، ابروهاش تو هم رفته بود و داشت خیره کیاوش رو نگاه میکرد. کیاوش کلافه دستی به موهاش کشید و با لبخندی مصنوعی گفت:
-باشه عزیزم شب حتما بهت توضیح میدم الان که وقت این حرفها نیست.
پری بانو که از عملکرد خودش راضی بود از جاش بلند شد و گفت:
-خب دیگه من برم یه سر به اکرم بزنم تا برای شام کم و کسری نداشته باشیم و همه چی مرتب باشه. تو هم یه کم از خوبیهای شاگردت برای کیاوش تعریف کن. کار خدا بود که آشنا دراومدین. قربون حکمت خدا برم.
پری بانو رفت و کیاوش بیچاره رو با سارا تنها گذاشت.
میشه لطفا روزی دو پارت بزارین رمان عالیه ، انتظار سخته برام