رمان رسم دل پارت ۳۱

4.2
(16)

 

 

با صدای مهشید به خودم اومدم و سرم رو سمتش چرخوندم. دو تا ماگ بزرگ نسکافه دستش بود. با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:

 

-با توام ها تنبل خانم. میگم چرا مرخصی گرفتی؟ اصلا این روزا خیلی تو خودتی! چی شده؟

 

اومد کنارم گوشه‌ی تخت نشست و ماگ نسکافه‌ام رو گذاشت روی کنار تختی. دستم رو پایه‌ی سرم کردم و به پهلو سمتش برگشتم. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-هیچی چیز خاصی نیست. راستش حوصله نداشتم تنها برم. گفتم عصری با هم میریم دیگه.

 

مکثی کردم و ساکت شدم. مهشید چشم و ابرویی برام اومد و گفت: «خب دیگه؟»

 

باید با یکی حرف می‌زدم دیگه ظرفیت صبرم تموم شده بود. تصمیم گرفتم به مهشید همه چیز رو بگم. آهی کشیدم و گفتم:

 

-چند روز پیش به مامانم زنگ زدم. گوشی رو برنداشت. گفتم حتما نشنیده. الان چند روزه اون خط ایرانسل رو روشن گذاشتم و منتظره تماسشم ولی خبری نشده! دیگه مطمئن شدم دور منو خط کشیدن و فراموشم کردن.

 

مهشید نگاه ترحم آمیزی بهم کرد و خم شد گونه‌ام رو بوسید و گفت:

 

-قربونت بشم فکرای بد نکن. حالا اونا هنوز از دستت عصبانی هستن. طبیعی باید یه کم صبر کنی تا آبا از آسیاب بیوفته و حرصشون بخوابه. اون وقت اگه دلت بخواد من خودم با مامانت حرف می‌زنم. تا مطمئن باشن جای بدی نبودی.

 

الانم نسکافه‌ات رو بخور سرد شد دیگه. فکر و خیال بی خودی هم نکن. اینجا مگه بهت بد می‌گذره که به این زودی هوای رفتن به سرت زده؟!

 

بلند شدم و سر جام‌ نشستم. ماگ رو توی دستام گرفتم و گفتم:

 

-نه اتفاقا اصلا دلم نمی‌خواد برگردم. راستش زنگ زده بودم پولای خودم رو که تو حسابم بود رو از مامان بگیرم. شاید بتونم یه خونه‌ی نقلی اجاره کنم و دیگه زحمت رو کم کنم.

 

مشتی به بازوم زد و معترض گفت:

 

-این حرفا چیه می‌زنی؟ کدوم زحمت؟! تازه منم از تنهایی در اومدم و بعد از مدت‌ها به یاد قدیما با هم هستیم. دیوونه بازی رو بذار کنار و به زندگی و کارت برس.

 

 

 

آهی کشیدم و سکوت کردم. مهشید دلش می‌خواست منو راضی و خوشحال نگه داره. وگرنه خودش خوب می‌دونست با این پولا من نمی‌تونم توی تهران زندگی کنم. مهشید نسکافه‌اش رو خورد بعد از مکثی منو منی کرد و گفت:

 

-میگم شیدا از پناهی خبر داری؟

 

ابرویی بالا انداختم و با تعجب پرسیدم:

 

-کدوم پناهی؟ یادم نمیاد؟

 

آب دهنش رو قورت داد و گفت:

 

-پناهی دیگه، بنیامین پناهی رو میگم. اون پسره سال بالایی‌تون همون…

 

از حرص فکم منقبض شد و پریدم وسط حرفش و نخواستم دیگه ادامه بده و با عصبانیت گفتم:

 

-پناهی خر کی باشه که من ازش خبر داشته باشم! پسره‌ی عوضی؛ احمق؛ بی وجود.

 

با یادآوریش، حرص تمام وجودم رو پر کرد. اصلا خیلی وقت بود که دیگه بهش فکر نمی‌کردم. مهشید که عصبانیتم رو دید، سر به زیر و آروم گفت:

 

-ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم. آخه از بچه‌ها شنیدم که برگشته. واسه‌ی همین گفتم شاید تو هم ازش خبر داری. ول کن حالا اصلا مهم نیست. میای بریم پارک یه هوایی بخوریم و قدم بزنیم؟

 

اعصابم بهم ریخته بود حال بیرون رفتن هم نداشتم. ولی تو خونه موندن دیوونه‌ام می‌کرد. بی حوصله گفتم: «باشه.»

 

تا اومدم از تخت بیام پایین و آماده بشم گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم پری بانو بود. بعد از اون روز منتظر تماسش بودم. یه جورایی انتظار داشتم که زنگ بزنه و یه تشکر بکنه. بی خیال شونه‌ایی بالا انداختم و تماس رو وصل کردم.

 

-سلام پری جون، حالتون چطوره؟ با زحمتای من؟

 

-سلام دخترم خوبی عزیزم؟ این حرفا چیه چه زحمتی؟! منو خجالت نده. ما اون روز کلی بهت زحمت دادیم. والاه ازت شرمنده شدم. یه کم سرم شلوغ شد و درگیر شدم نتونستم زودتر زنگ بزنم. هم احوالتو بپرسم و هم بابت اون روز ازت تشکر کنم.

 

لبخندی روی لبم اومد و نفسی گرفتم و گفتم:

 

-نفرمایید. دشمنتون شرمنده. کاری نکردم. هر چی که بود وظیفه بود. ان‌شاالله که کسالتشون برطرف شده باشه. پسرتون بهترن؟ سارا جون حالشون خوبه؟

 

 

 

پری بانو نفسی گرفت و بعد از مکثی گفت:

 

-بله خدا رو شکر حال جسمیش بهتره مشکلی نداره. فقط از نظر روحی یه کم بچه‌ام افسرده شده. که اونم گره کارشون فقط به دست خودت باز میشه.

 

با تعجب پرسید:

 

-چه گره‌ای؟! اتفاقی افتاده؟! چه کاری از دستم من برمیاد؟

-اگه اجازه بدی امروز برای تشکر حضوری خدمت برسیم و درباره‌ی همون موضوع که قبلا با هم حرف زده بودیم صحبت کنیم؟

 

کلافه دستی به بافت موهام کشیدم و نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-ولی اون قضیه منتفیه. من که قبلا بهتون گفتم. مخصوصا الان که فهمیدم عروستون سارا جون هستن. اصلا یه درصد هم امکان نداره که بتونم پیشنهادتون رو قبول کنم.

 

-عزیز دلم سارا خودش هم راضی، حالا بذار بیایم با هم صحبت می‌کنیم. امروز عصر خونه هستی؟

 

با بی میلی تمام مجبور شدم قبول کنم و جواب دادم:

 

-بله هستم. تشریف بیارید. آدرس و لوکیشن رو براتون می‌فرستم.

-ممنون عزیزم. پس میبینمت.

-خواهش می‌کنم. فعلا.

 

تماس رو قطع کردم و آهی کشیدم. مهشید ابرویی بالا انداخته بود و داشت من رو سوالی نگاه می‌کرد. کلافه بهش نگاه کردم و گفتم:

 

-چیه؛ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟!

-خب تعریف کن ببینم قضیه چیه که با وجود سارا منتفی شده؟ تو یه چیزهایی رو از من مخفی می‌کنی ها. فکر نکن من نمی‌فهمم!

 

دیگه مجبور بودم کل قضیه رو واسه مهشید تعریف بکنم. چون بالاخره عصر با اومدن پری بانو و کیاوش همه چی رو می‌شد.

 

نفسی گرفتم و سر به زیر گفتم:

 

-راسش اون پیشنهاد پری بانو که بهت گفتم خیلی هم پول توش بود. یعنی می‌تونم با پولش خودم رو جمع و جور کنم و پول خوبی بهم میده. کل کارشم فقط نه ماه طول می‌کشه. توی این مدت هم اسکان و خورد و خوراک با خودشونه.

 

مهشید ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-خب این چه کاریه که توی این مدت کم این همه مزایا داره؟!

 

سکوت کردم. گفتنش برام سخت بود. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:

 

-رحم اجاره‌ای. عروسش که همون ساراست رحمش بچه نگه نمی‌داره. توی این سال‌ها چند تا بچه سقط کرده. نمی‌تونن بچه‌دار بشن. کیاوش هم تنها وارث خاندان آریایی. واسه‌ی همین پری بانو اصرار داره کیاوش بچه دار بشه و این تنها راه بچه دار شدنشونه. راستش من اولش از پیشنهادش، خیلی ناراحت شدم. ولی اینقدر اصرار کرد و الان نمی‌دونم چی بهش بگم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…
رمان کامل

دانلود رمان سالاد سزار

خلاصه: عسل دختر پرشروشوری و جسوری که با دوستش طرح دوستی با پسرهای پولدار میریزه و خرجشو در میاره….   عسل دوست بچه مثبتی…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x