لاک را با احتیاط روی میز گذاشت:
-مامانت سفارش کرد به هیچکس نگی؟
سرم را آرام به دو طرف تکان دادم:
-برعکس! من به مامان گفتم به کسی نگه. هر روزم کلی سفارش میکنم بهش! این چیزا تا رسمی نشه که نمیشه هر جایی گفت.
کمی به طرفم متمایل شد و دوباره دستم را گرفت:
-وقتی مامانت میخواد بگه و تو مانعشی؛ یعنی طرف سرش به تنش میارزه و مامانت دنبال پزدادنه و تو نمیذاری.
آرام خندیدم:
-چرا اینقدر مامان من رو درست روانشناسی میکنی عمه؟!
ابرویی بالا انداخت:
-مامانت روتر از این حرفاست، روانشناسی نمیخواد. در مورد تو باید بیشتر فکر کنم. حالا هم بگو و از جوابدادن در نرو!
سردی مطبوع لاک که روی ناخنم نشست، مثل جادوشدهها، به حرف آمدم:
-تهرانی نیست، اراکه.
فرچهی لاک را در شیشه فرو کرد:
-کجا با هم آشنا شدین که مسئلهتون اینقدر جدی شده؟ تو که همهش تهرانی!
-توی پاساژ ولیعصر مغازه داره. یهبار با سوسن رفته بودیم اونجا، که همدیگه رو دیدیم و از هم خوشمون اومد.
بدون اینکه سرش را بلند کند، پرسید:
-مغازهی چی داره؟
-شیرآلات ساختمونی. نمایندگی کارخونهی پدرشه، خودش کمتر میره…
سرش را بلند کرد و حرفم را قطع کرد. لاک را روی میز گذاشت:
-باباش کارخونهداره؟
به نشانهی تایید سرم را بالا و پایین بردم:
-آره کارخونهی تولید شیرآلات ساختمونی دارن. سپهر هم دنبال اینه بشه مدیر فروش محصولات کارخونهشون تو کل تهران. بهخاطر من میخواد بیاد! بهش گفتم میخوام اینجا آتلیه داشته باشم.
با لبخند سرش را به نشانهی تحسین بالا و پایین کرد:
-پس اسمش سپهره، بابا باریکالله به تو، چی تور کردی! طرف کارخونهداره و میخواد بهخاطرت بیاد اینجا! معلومه خیلی به مامان و بابات نرفتیا. چطوری باهاش آشنا شدی، رفتی مغازهش و بعد تموم؟
به دستم که آن را مستقیم نگه داشته بودم و خشک شده بود، تکانی دادم. احساس قدرت میکردم از اینکه به عمه گفته بودم سپهر به خاطر من قرار است به تهران بیاید ولی فقط نیمی از این حرف واقعیت داشت؛ اگر من نبودم سپهر حالاحالاها قصد آمدن به تهران را نداشت.
با لبخند گفتم:
-نه؛ سوسن برای خونهشون دنبال شیرآلات بود. دوسهبار باهاش رفتم مغازهش. اونموقع تازه تهران آتلیه زده بودم. حین رفتوآمد از من خوشش اومد و شماره داد؛ چندبار حرف زدیم و منم خیلی پسندیدمش
دستش را به زیر چونهاش برد و چشمانش را ریز کرد:
-آفرین به تو که میدونی بیمایه فتیره!
زمزمه کرد:
-پسر کارخونهدار! من تو اراک خیلی آشنا دارم. اسمورسم باباش رو بهم بده ببینم کارخونهشون تو چه وضعیتیه و چیا در موردش میگن!
شمرده گفتم:
-عمهپری، واسه من پول سپهر مهم نبود. چندبار که باهاش حرف زدم فهمیدم پسر خوبیه.
-شعار نده، عمه! اگه همین پسر خوب سر کوچهتون زندگی میکرد و توی پاساژ مغازه نداشت، حاضر بودی شمارهش رو بگیری و به حرفاش گوش بدی که کار برسه به جایی که بفهمی چهقدر پسر خوبیه؟ نه دیگه!
مات نگاهش کردم. حرف عمه باعث شد من حقیقت را دربارهی خودم گم کنم. کمی دور شوم و خودم را ببینم، آدم اگر نخواهد با خودش آشنا شود چهکار باید بکند؟
ادامه داد:
-اجازه نمیدادی هیچ، چهارتا فحش هم بارش میکردی که چرا جسارت کرده!
دوباره دستم را گرفت:
-ولی وقتی فهمیدی اون مغازه مال خودشه، پسر کارخونهداره، جفت گوشات رو در اختیارش قرار دادی. این اصلاً بد نیست؛ خیلی هم خوبه. اگه قراره زندگی و جوونی و آیندهت رو با یکی شریک بشی، چرا با کسی نباشه که سرش به تنش بیارزه؟
در حالی که دستم را مثل قبل نمیتوانستم خوب نگه دارم، گفتم:
-اینطور نیست، عمه! اگه بود من الان نمینشستم به کاری که آقاکیوان پیشنهاد داده فکر کنم. همونجا، توی اتاق یه کلام میگفتم نه! میگفتم یه سال اراک میخورم و میخوابم تا کار سپهر جفتوجور بشه، اونوقت بیفتم تو کوزهی عسل. ولی من میخوام کار کنم، تا اونی هم که قراره با من زندگیش رو بسازه بگه کسی رو انتخاب کردم که سرش به تنش میارزه. من میخوام خودم پول داشته باشم. سپهر پسر خیلی خوبیه، اگه نبود، کل اراک هم مال خودش و پدرش بود، من زیر بار نمیرفتم.
-فکر میکنی اینطوره! یه آدمی که کاری جز دلداریدادن نداره، نشسته وسط مغزت بهت دلداری میده که تو اینطوری نیستی. داره گولت میزنه. برای همینه که آدم گاهی حتی خودش رو هم نمیشناسه.
دست چپم که تمام شد لاک را کنار گذاشت. دستانش را به هم گره زد و به طرفم خم شد:
-در مورد پیشنهاد کیوان، من خیلی راضی نبودم. بهخاطر بابات. نمیخوام باهاش دربیفتم و ناراحتش کنم.
نفسی گرفت و گفت:
-بهخاطر دور و وریای کیوان هم هست. هر چند گفته کارکردن تو اینجا بین خودمون میمونه و نمیذاره کسی بویی ببره. جز کتی و بهزاد که به اونا نمیشه نگفت؛ اما اگه تو واقعاً دوست داری و فکر می کنی نباید بشینی تا یکی دیگه بیاد جیبات رو پرپول کنه، من از خدامه تو بمونی اینجا. بعد از انتخابات سرم خیلی شلوغ میشه. باید چندتا سفر خارج هم برم. تو باشی من دیگه ناراحتی کیان رو ندارم. خیالم جمعه!
یواش گفت:
-اگه فقط بهخاطر حاجخانوم بود هرگز نمیذاشتم، اما مسئلهی من کیانه. کی رو بیارم توی خونهم که بهش اعتماد داشته باشم؟ اگه قبول کنی من نمیذارم سهمت فقط اون حقوقی باشه که کیوان گفته.
لاک را خودم برداشتم و به دستش دادم:
-عمه، تو اینقدر قوی و موفق هستی که آدم سختشه جلوت از بدبختی و بیچارگیهاش بگه! آدم مجبور میشه جلوت الکی ادای آدمای قوی رو دربیاره. من واقعاً درموندهم. از یه طرف میدونم به مامان و بابا بگم محاله بذارن این کار رو بکنم، از اونور برم اراک نمیدونم چطور میتونم پول جمع کنم. کی دوباره میتونم خونه پیدا کنم و برگردم تهران. اصلاً هم نمیخوام چشمم به دست سپهر باشه که بهم پول بده.
-حقته! هر چی میگم پول رو برای خودت نگه دار گوش نمیدی. ببین بعضی چالهچولهها هرگز پر نمیشه، پس باید ولشون کنی. بابا و مامانت منتهای آرزوشون صاحبخونه شدن بود که بهش رسیدن. دیگه چیزی از زندگی نمیخوان؛ ولی تو میخوای. هر کاری فکر میکنی کمکت میکنه برای رسیدن به جای خوب انجام بده. بهت سخت میگذره میدونم؛ اونقدری که اشکت درمیآد، اما بالاخره میگذره.
دستم را محکم فشرد:
-الناز، تو فکر میکنی من خیلی راحت به اینجایی که الان هستم رسیدم؟ نه عزیزم! جون کندم. از همون موقع که هیجدهسالم بود. خیلی چیزا رو به هیچکس نگفتم؛ حتی به مامانم. راحت نیست نذاری نگاه و حرف هرز، ختم بشه به دست هرز. اونم آدمایی که خرشون تا هر جا که بخوان میره.
نگاهی به اطرافش انداخت:
-اگه میتونی کاری پیدا کنی که بیشتر از اونی که کیوان بهت میده، گیرت بیاد، شک نکن و برو. اما اگه نمیتونی قبول کن. من همینطوری به خاطر خودم و تو به مخالفتم ادامه میدم. تو هم اصلاً نگو راضی هستی. تهش فردا وقتی حاج خانوم و کیوان پافشاری کردن، میگم باشه با الناز صحبت میکنم تا قبل اینکه دوباره آتلیه بزنه، روی منو زمین نندازه و بمونه.
در خانه که باز شد سریع عقب کشید و فرچه را به ناخن شستم کشید و گفت:
-ببین چه قشنگ شده! شال همرنگشم گرفتم.
بعد سرش را به طرف بهزاد که با کتاب و گوشی در دستش به سالن آمده بود، برگرداند و گفت:
-تو نرفتی بخوابی؟
بهزاد وسیلهها را روی میز سر راهش گذاشت:
-فردا صبح زود باید بلند شم. بخوابم دیگه شب خوابم نمیبره.
صدایش گرفتهتر از هر وقت دیگری بود یا شاید به نظر من اینطور میآمد. به سمت آشپزخانه که میرفت عمه بلندبلند گفت:
-بیا ببین و بگو رنگ لاکی که زدم به ناخن خودم بهتره یا الناز!
من هنوز خودم را پیدا نکرده بودم. هنوز گیر کرده بودم در چهاردیواری نقشهای که عمه برای پاییننیامدن شأن خودش و من کشیده بود، اما بهزاد را میدیدم که بطری آب را از داخل یخچال برداشت و نیمنگاهی به سمت ما انداخت؛ نیامد و عمه دوباره صدایش زد:
-بهزاد… بیا ببین!
او بطری به دست سمت ما قدم برداشت. عمه دست من را گرفت و روی میز گذاشت؛ دست خودش را هم کنار دست من جفت کرد. بهزاد بالای سر ما ایستاد، جرعهای آب نوشید و بعد نگاهی گذرا به دست من و عمه کرد و حین پشتکردن به ما و قدمبرداشتن به سمت آشپزخانه، گفت:
-اگه ناراحت نمیشید، هیچکدوم تعریفی نداره!
عمه دادش درآمد، اما من در ادامهی دلخوریهایم در این خانه، کمی دیگر دلخور شدم.
-بچه تو چه میدونی آخه رنگ و لاک چیه.