بعد از رهاکردن بطری در سینک با لبخند برگشت و از پلهها بالا رفت. عمه فرصت را غنیمت شمرد:
-تو بگی نه، من یه فکری به حال کیان میکنم. ولی اگه گفتی آره باید پیِ یه چیزایی رو به تن خودت بمالی. یکیش نگفتن به بابا و مامانته، حتی این دوست پسرت.
بعد بلند شد و به سمت پلهها رفت. دستش را به نردهها تکیه داد و نگاهی به بالا انداخت. آرام گفت:
- کیوان اگه بیداری بیا چای، به بهزادم بگو!
صدای آقاکیوان آمد:
-بریز اومدم.
من هم بلند شدم. با اینکه نشستن را بیشتر دوست داشتم، اما نمیخواستم وقتی آقاکیوان آمد، من نفر اولی باشم که میبیند. ترجیح میدادم در جمع با او روبهرو شوم و آشپزخانه بهترین جا بود.
اما بهزاد بود که از پلهها پایین آمد، بدون آن کتوشلوار صبح! محکم قدم برمیداشت و در لباس تازهای که پوشیده بود، میشد حق را به آقاکیوان داد. پیراهنی آستینکوتاه به تن داشت که آستینش کوتاهتر از هر پیراهن مردانهی دیگری بود که دیده بودم. رنگ کِرم روشنش با شلوار کتان مشکیاش جور شده بود. نگاه گرفتم، در صورتی که دلم میخواست نزدیک و نزدیکتر شوم تا ببینم این چهطور ساعت مشکیرنگی است که این قدر به مچ دستش میآید. تا بوده من ساعت استیل را برای مرد میپسندیدم.
-من میخوام برم زنداداش.
عمه سینی داخل دستش را روی کانتر رها کرد و به سالن آمد. بند و روبان بنفشی را که روی میز بود برداشت و روی جاکفشی که بهزاد کنارش ایستاده و مقابل آینهش مشغول مرتبکردن موهایش بود، گذاشت:
-بهزاد این بند و روبان رو هم ببند به دو تا آینهی بغل ماشینت.
بهزاد بیحرف نگاهی به آنها انداخت و عمه هم به اتاق کارش رفت. سینی روی کانتر را که برمیداشتم تا استکانها را داخلش بچینم و چای بریزم، بهزاد هم از آینه دل کَند؛ به طرف میز آمد و کتاب و گوشیاش را برداشت و نگاهش را به من دوخت و پچپچ کرد:
-رنگ لاک تو خیلی قشنگتر بود، پیش زنداداش نگفتم که ناراحت نشه.
نمیدانستم از تعریفش خوشحال باشم، یا از نرمی لحنش بترسم و فکر کنم دارد دون میپاشد تا پیشنهاد برادرش را قبول کنم و یا هر دوی اینها را رها کنم و چشم به موهایش بدوزم که با چندتا دستکردن داخلشان توانسته بود به قدر یک آرایشگاهرفتن خوشحالتشان کند. با لبخندی که کمکم داشتم در این خانه از خودم دریغ میکردم، جوابش را دادم:
-ممنون؛ ولی خیلی رنگشون فرق نمیکنه.
سری تکان داد و چرخید تا برود. وقتی میخواست کفشش را از جاکفشی بردارد، روبان و بند را کنار زد و به انتهای سطح جاکفشی هل داد. به محض پوشیدن کفشش سریع رفت. عمه که از اتاق بیرون آمد، چند ثانیه از آمدن صدای بستهشدن در حیاط گذشته بود. تا نگاهش به روبان و بند بنفش افتاد، گفت:
-آخر یادش رفت ببره!
آب از استکان سرریز شد و داخل سینی ریخت. کتری را روی کانتر گذاشتم تا پارچهای بردارم و آثار بیحواسیام را از بین ببرم!
آقاکیوان پایین که آمد کوچکترین اشارهای به اتفاقات داخل اتاق کارش نکرد. فقط با دیدن لاک روی ناخنهای من و عمه، در حالی که پا روی پا انداخته بود و چایش را آرام مینوشید، گفت:
-چه لاک خوشرنگی زدین!
بعد کلاه لبهدارِ بنفش کیان را که روی میز رها شده بود، برداشت و گفت:
-همهی تهران رو باید بنفشپوش کنیم. اینبار حتماً بازی رو میبریم.
یک جایی در درونم، نمیدانستم کجا، پیدایش نمیکردم، شاید کنجترین مکان در قلبم، شاید وسط مغزم، آزرده بود. آزرده بود از اینکه جواب آقاکیوان را نمیدهم و به او نمیگویم متوجهی اسم چه چیز را گذاشتهای بازی!
میخواستم حرفی بزنم که صدای پیام گوشیام نگذاشت. عمه که رفت تا حاجخانم را از پلهها پایین بیاورد، یواشکی گوشیام را برداشتم و قفلش را باز کردم. “الی من راه افتادم، خودت رو برای یکی که خیلی دلش تنگ شده آماده کن.” سپهر الناز صدایم میکرد، اما موقع نوشتن پیام،”الی” میشدم. چون پشت فرمان ماشین بود نخواستم به شیطنت لابهلای پیامش جوابی بدهم. تندتند و قبل از اینکه توجه کسی جلب شود، جواب سپهر را دادم: “آروم بیا عزیزم، به هر حال ما امشب نمیتونیم همدیگه رو ببینیم.”
حالا که عمه و آقاکیوان موضوع سپهر را میدانستند، گوشی در دست گرفتن برایم سخت شده بود.
هر چه به حاجخانم نگاه کردم در رفتار او هم اثری از پیشنهادی که آقاکیوان داده بود ندیدم. همهچیز آرام و مثل هر زمان دیگری که در این خانه بودم، برایم میگذشت تا وقتی که سپهر خبر داد به خانهی خواهرش رسیده است. آنوقت بود که هولوولای تصمیمی که هنوز برای قطعیکردنش آمادگی نداشتم به جانم افتاد. قرار بود فردا برگردم و اگر آقاکیوان پیشنهاد کار نداده بود؛ تا الان ساک و چمدانم را هم بسته بودم، نه اینکه بنشینم روی تخت و به آنها زل بزنم. حتی نمیدانستم چطور به سپهر از برنگشتن به اراک بگویم. او مامان و بابا نبود، از اتفاقاتی که در آتلیه افتاده بود خبر داشت.
صبح وقتی بیدار شدم، هنوز تصمیمم نهایی نشده بود؛ اما کارهایم در جهت ماندن بود. اتاق را مثل هر روز جمعوجور کردم. چمدانم را نبستم. وسیلههایم را از گوشهوکنار اتاق برنداشتم. فقط روسری را روی سرم گذاشتم و به طبقهی پایین رفتم. این درگیریها حتی نمیگذاشت مثل همیشه از آمدن سپهر و دیداری که در پیش بود، شاد باشم. ساعت یازده با او قرار داشتم؛ کمی پایینتر از خیابان مغرور روبهروی خانه. تنها کاری که برای آمادهشدن انجام داده بودم، تمیزکردن زیر ابروهایم بود.
صبح که عمه به اتاقم آمد، از وضع اتاق پی برد راضی شدهام و فقط گفت:
-یه وقت امروز برای دوستپسرت از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف نکنیا. فعلاً یه چیزی سر هم کن بهش بگو تا ببینیم چی میشه.
هرگز نمیتوانستم به سپهر حقیقت ماجرا را بگویم؛ هرگز!
عجیب بود که این نگفتن به سپهر، بیشتر از نگفتن به بابا و مامان آزارم میداد و دنبال راهی بودم تا حداقل یک واقعیت کمی تحریفشده را به او بگویم.
آقاکیوان روی صندلی ناهارخوری نشسته بود. پیش پای من بلند شد و گفت:
-بهبه النازجان، بیا ببین عمهت چه کرده!
با لبخند نیمنگاهی به املت انداختم و آرام به سمتشان قدم برداشتم. صندلی را عقب کشیده و منتظرم ایستاده بود. تا رسیدم دستش را پشتم گذاشت و ضربهای آرام به کمرم زد:
-بشین که من از بس نگاه کردم به این املت خسته شدم.
حاجخانم هم به من خیره شده بود. تا نگاهش کردم به سمت دیگری برگشت. گرسنه بودم، اما حوصلهی لقمهگرفتن نداشتم. دلم میخواست مثل حاجخانم کسی هم برای من لقمه بگیرد. بهبه و چهچههای مداوم آقاکیوان باعث شد دست دراز کنم و قاشق را با اکراه بردارم.
بعد از خوردن صبحانه به طبقهی بالا برگشتم. حق سپهر این همه دستدستکردنم برای آمادهشدن نبود. آرایش کردم. سپهر دوست داشت مانتوی بلند بپوشم و من مانتو بلند سفید راهراهم را پوشیدم که هیچ رنگ بنفشی نمیشد در آن پیدا کرد. بهخاطر عمه شال بنفش را به سر کردم تا خوشحالش کنم. هنوز فکر میکرد بهزاد یادش رفته بند بنفش را بردارد و جلوی چشمش گذاشته بود تا شنبه به او بدهد.
صدای پیام گوشیام که آمد، مرتبکردن شال روی سرم را رها کردم و از روی تخت آن را برداشتم. سپهر پیام فرستاده بود که تا نیمساعت دیگر از خانه حرکت کنم. کیفم و پیراهنی را که برایش کادو گرفته بودم برداشتم. خیلی وقت بود که تیشرت و پیراهنش را مطابق با سلیقهی من میپوشید. خوشش میآمد من برایش انتخاب کنم. ترجیح دادم این نیمساعت باقیمانده را در سالن بنشینم و باز زل بزنم به آدمهای خانهی کوهپایهای! به قلهای که امروز آفتاب احاطهاش کرده بود. حاجخانم و کیان در حیاط بودند. عمه و آقاکیوان هم کنار هم نشسته و هر دو چشم به گوشیِ آقاکیوان داشتند که بوق میخورد. عمه آن را از دستش گرفت و گفت:
-چند بار زنگ زدی و برنداشت، این یعنی نمیتونه جواب بده.
میخواستم به حیاط بروم تا مزاحمشان نباشم، اما همین که راهم را به سمت در کج کردم، عمه صدایم زد:
-الناز، داری میری؟
به سمتش چرخیدم:
-نه؛ یه نیمساعت دیگه میرم. الان میخوام برم پیش حاجخانوم و کیان.
میخواست از جا بلند شود که گوشی آقاکیوان زنگ خورد. دوباره نشست:
-بهزاده؟
آقاکیوان با نگاه به صفحهی گوشیاش، سریع سر بلند کرد و گفت:
-نه، برادرزادهی اسعده! چی میخواد این؟
عمه با نگاهی گذرا به من، اشارهای به مبل روبهرویش کرد:
-فعلاً بیا بشین.
و بعد سرش را به آقاکیوان نزدیک کرد:
-جواب بده بذار روی آیفون ببینم چی میگه!
در جواب ” الو”ی آقاکیوان، مردی با صدایی بلند و دورگه گفت:
-الو… سلام. روز بخیر آقای خسروانی!
آقاکیوان در حالی که نگاهش به عمه بود، گفت:
-سلام جناب راشد. روز شما هم خوش!
تمام حواس عمه به گوشی بود که مرد پشت خط جواب داد:
-زنگ زدم خدمتتون بگم ما اصلاً از جلسهی امروز راضی نبودیم؛ آقای خسروانی اگه من نبودم همه چیز به هم میریخت. عموجان بهخاطر پادرمیانی من ادامه دادن.
آقاکیوان شمرده گفت:
-چرا؟ مشکل چی بود؟
مرد گفت:
-برادر خوشمشربی ندارید آقای خسروانی.
آقاکیوان با لبخندی نیمبند جواب داد:
-بله؛ متأسفانه تهتغاری خانوادهی ما خیلی اهل بگو و بخند نیست.
مرد فوری گفت:
-جدای از این، ادب و روال کاری رو هم بلد نیست. فکر نمیکنید باید اول این مسایل رو یاد بگیره، بعد به چنین جلسات مهمی بفرستیدش؟
نگاه من و عمه در هم گره خورد و اخم آقا کیوان درهم رفت:
-همونقدر که میدونم خوشمشرب نیست، همونقدر هم از لیاقت و ادب کاریش مطمئنم؛ مگر اینکه حرف ناحسابی شنیده باشه آقای راشد.
تکسرفهای کرد و ادامه داد:
-حالا شما به جای از آخر تعریف کردن، از اول بگید تا من بفهمم مشکل شما با جلسهی امروز چی بوده.
مرد با مکث کوتاهی جوابش را داد:
-عمو کمی حالندار بودن، رفتن استراحت کنن. من حرفهای ایشون رو در واقع دارم بهتون منتقل میکنم.
آقاکیوان متفکر گفت:
-بفرمایید، میشنوم.
و مرد این بار آرامتر از قبل شروع به صحبت کرد:
-وقتی هفتهی پیش گفتید برادرتون به جای شما به جلسه میآد و کارهای مربوط به دبی رو ایشون قراره پیگیری کنن، چون اطمینان دادین به کارش وارده، ما هم گلهای نکردیم؛ اما بچهای که من امروز دیدم خیلی سخت میشه باهاش به نتیجهی مشترک رسید. زبان تندش رو بذاریم کنار، توی جلسهی امروز یه جوری برخورد کرد انگار قراره ایشون بار ما رو از آب و آتش رد کنه و تحویل ما بده، نه برعکس.
ابروهای عمه هم مثل آقاکیوان در هم گره خورد. آقاکیوان گوشی را محکم در دستش گرفت:
-اولاً بچه تو قنداقه؛ بعد هم داستان تعریف نکنید، میشه واضح بگید برادر من چیکار کرده؟
علاوه بر لحن، ادبیات آقاکیوان هم تغییر کرده بود. من به جای مرد ترسیدم؛ اما لحن و تن صدای او، باز مثل آغاز حرفهایش حالت ناخوشایندی پیدا کرد:
-وقتی عمو گفتن برای سری بعد فقط به شرط شریکشدن پنجاهدرصدی در سود براتون نقشِ بدل رو ایفا میکنن، برادرتون با باادبی تمام بلند شد و بدون هیچ توضیحی به سمت در رفت؛ داستان اینه!
لبخند روی لب آقاکیوان آنقدر آنی بود که من و عمه جفتمان به او خیره شدیم.
و ادامهی حرفهای مرد باعث شد که آقاکیوان جلوی دهانش را بگیرد و ریز ریز بخندد:
-وقتی پرسیدیم چی شده، خیلی راحت گفت: “معاملهی ایندفعه رو هم کنسل کنید، نمیخواد بارمون رو بیارید، خودمون یه کاریش میکنیم.”
آقاکیوان چشمکی به عمه زد و مرد با سکوت کوتاهی ادامه داد:
-آقای خسروانی اینبار رو کوتاه اومدیم، اما ترجیح میدیم برای ادامهی کار با شما یا همسرتون طرف بشیم.
آقاکیوان سریع به خودش مسلط شد و دیگر هیچ اثری از لبخند روی صورتش نبود:
– فکر میکنید اگه من یا همسرم بودیم اتفاقی غیر از این میافتاد؟ درخواست عموی بزرگوار شما خیلی خارج از قاعده بوده. برادر من کار درست رو انجام داده.
مرد جواب داد:
-اینبار که به هر صورت قرارداد رو بستیم؛ ولی شما بهتر میدونید عموی من آدم صبوری نیست، من جای شما باشم دیگه نمیذارم برادرم باهاش روبهرو بشه!
آقاکیوان خندهی فروخوردهاش را رها کرد:
-اسعد هرگز از آدمهای زرنگ خوشش نیومده؛ اما کنار همین خوشنیومدن، خوب میدونه رمز موندگاریش کارکردن با زرنگاست. سلام من رو بهشون برسونید.
خداحافظی که کردند، هنوز از خندههای حین گفتوگو خلاص نشده بود که رو به عمه گفت:
-در مورد بهزاد چی گفتم بهت، نگفتم دور وایستاده، اما خوب وایستاده؟ تجارت تو خون ماست!
عمه متفکر بود. با این حرف آقاکیوان سری تکان داد:
-کیوانجان وقتی دیدیش اینجوری بهش لبخند نزن و بیشتر شیرش نکن. بهخاطر خودشم شده سرسنگین باش تا بفهمه ناراحتی. یادت باشه همه مثل اسعدراشد نیستن که از زرنگا خوششون نیاد ولی بخوان باهاشون کار بکنن؛ نمونهش ناظمی.
عمه از جا بلند شد و آقاکیوان سرش را به عقب برد و با تکیه بر آن، باز آرام خندید و با لحنی شبیه به لحن مرد پشت خط بود، گفت:
-عمو کمی حالندار بودن!
سرش را بالا آورد:
-مردک حقهباز! مطمئنم اسعد پیشش نشسته بود و داشت گوش میداد. هنوز عرق جلسه خشک نشده زنگ زده بهم. نترس پروینخانم، بهزاد میدونه وقتی از جا بلند شد، کدوم در رو باز کنه و کدوم رو نه.