نگاه پر حس نازلی هنگام رفتن کمی حالش را بهتر کرد.
اما فکرش به شدت مشغول افرا شده بود.
نخودچی کوچکش آشفته بود و با آنکه هیچ از خاندان تاشچیان خوشش نمیامد اما برای بهتر شدن حال عروسکش هر کاری میکرد…!
_♡_
ظرف بادام را هم کنار دمنوش و سالاد میوه گذاشت و نگاه آخرش را به خوراکی های مقوی که برای افرا آماده کرده بود، انداخت.
جای ناهار و شام را نمیگرفت اما از هیچی بهتر بود.
چراغ ها را خاموش کرد و سمت اتاقشان رفت
افرا نبود اما هیچ صدایی هم از حمام نمیآمد!
-افرا؟ افرا عزیزم اونجایی؟
-…
چند تقه به در حمام زد.
-افرا؟!
-ب..بله؟
-چرا جواب نمیدی؟ خوبی؟!
-خوبم خوبم نشنیدم یه کم دیگه میام بیرون.
-باشه
سینی را روی عسلی گذاشت و مقابل آینه ایستاد.
دستش را داخل موهای قهوهای و کوتاهش بُرد و فکر کرد، این عادیست که هیچ صدای آبی از حمام نمیآید؟!
اخم هایش درهم پیچیدند و در حالی که خودش را مواخذه میکرد و میگفت؛
حق نداری آنقدر وسواس گونه با نخودچی رفتار کنی و در خصوصی ترین هایش دخالت کنی!
دستش بیقرار دستگیرهی حمام را گرفت و یکدفعه بازش کرد!
عاقبت نگرانی های تمام نشدنیاش کار خود را کردند و وقتی به خود آمد که روبه روی افرا در حمام سرد و یخ زده ایستاده بود…!
نمیدانست از اینکه چطور تا این حد نفهم شده و بیاهمیت به حریم خصوصی همسرش رفتار میکند، شوکه باشد یا از افرایی که با لباس کف حمام نشسته بود و تا چشمش به او خورد سریع سر جایش ایستاد، متعجب باشد!
-ار..اروند داری چیکار میکنی؟!
-من یعنی فکر میکردم قراره دوش بگیری!
افرا نگاه دزدید و دستانش را درهم قلاب کرد.
-یه کم بدنم بی حس بود گفتم یه ذره بشینم بعد دوش بگیرم.
نگاه دزدیدن و لرز خفیف صدایش را که فاکتور میگرفت، نمیتوانست از حالت غمگین نشستنش در هنگام ورود بگذرد.
با فکری که به سرش زد، ناخودآگاه ته ریشش هایش را لمس کرد.
یک نزدیکی شیرین میتوانست تمام غم و غصه ها را حتی شده برای یک مدت کوتاه از بین بِبَرد مگر نه…؟!
مهم نبود که سیاهی ها از جنس آن قومالظالمین هستند، بیشتر از این ها به گرمای عشقشان ایمان داشت!
زیاد از فکری که در سرش چرخ میخورد مطمئن نبود اما چه اشکالی داشت؟!
به هر حال این دختر متعلق به او بود!
-تو برو من دوش میگیرم میام.
شاید خیلی ناگهانی بود اما تصمیمش را گرفت!
چرخید و در حمام را پشت سرش بست.
و سپس بیتوجه به چشمان وق زدهی افرا دستش را به لبهی تیشرت مردانهاش چسباند و محکم بالا کشید.
وقتش بود که صمیمیتر شوند و شاید حتی وقتش بود که یک زن و شوهر واقعی شوند…!
خیلی هم ادعایی نداشت اما این سردی و فاصله بینشان، این روزها زیادی روی اعصابش تاتی تاتی کرده بود!
باید بعضی از موانع بینشان برداشته میشد…!
وقته نزدیکهای دو نفره بود!
_♡_