-شما چیزی احتیاج ندارید؟
-چی مثلاً؟
کارت را با مکث از کیفم بیرون آوردم.
-اینو بابام بهم داد. ما اومدیم خرید اما شما هنوز هیچی نگرفتید.
گرهی کور و عمیقی که به ابروهایش افتاد تنم را لرزاند.
-کارتو بزار تو کیفت افرا!
-اما…
-گـفـتـم بـزارش تو کیـفـت… اجازه بدم یکی دیگه هزینه های منو پرداخت کنه؟ شرمنده عزیزم اما نزدیکِ بیست ساله که از اون روزام فاصله گرفتم!
-…
-من خیلی وقته چیزایی که میخوام با سفارش دادن حل میکنم. زمانمو صرف پاساژ گردی و این کارا نمیکنم. بعد از ازدواجمون برای تو هم همینطوری میشه اما امروز اومدیم اینجا چون میدونستم که خریدِ مستقیم برای پدر و مادرت خوشآیندتر…
-شما میخواین چی رو به من بفهمونید؟ اینکه قرار نیست ما مثل زوجای دیگه باشیم؟
-نه منظورم اینِ که ما قرار نیست زوج باشیم!
بعضی از حرف ها آنقدر تلخند، آنقدر مزهی زهرمار میدهند که هیچ شیرینی نمیتواند مزهی افتضاحشان را از بین ببرند. اما باید صبر میکردم. نباید توقع عشق و عاشقی را از الآن در قلبم پررنگ میکردم.
گونهام را از تو گاز گرفتم و کاش صدایم نلرزد…
-می… میفهمم!
-مطمئنم که همینطوره… چون تو دخترِ خیلی عاقلی هستی!
جملهاش بیشتر نشان دهنده انتظاری بود که از من داشت.
بقیه شب در یک هالهی خاکستری گذشت. تمامِ زمان صرف شام نگاه مستقیم اروند قفل چشمانم و متوجه ناراحتیام شده بود. متوجه ناراحتیام بود اما چیزی نگفت. چون قصد داشت به من بفهماند که هرگز ما نخواهیم شد و این یک حقیقت غیرِقابل تغییر است!
تا حدودی حرفش را پذیرفته بودم. چرا باید من برای مردِ همه چی تمامی مانند او جذاب به نظر میرسیدم؟ مگر من بیشتر از یک دخترِ خجالتی و گوشه گیر بودم؟
کسی که هیچ اعتماد به نفسی نداشت… زیبایی خاصی نداشت… خانواده درست حسابی نداشت. من فقط یک دختربچه با روابط اجتماعی ضعیف بودم. حتی متینی که شرایط زندگیاش خیلی با من تفاوت نداشت و پر از سرکوب های ریز و درشت بود هم مرا نخواسته بود. اما یک امید کوچک هنوز در دلم زنده بود. امیدی که نه خودم، نه او و نه هیچکس دیگر توانایی نابودکردنش را نداشت.
آخر شب زمانی که مقابل درب عمارت بودیم گفت که به زودی به دنبالم میآید. به خانهاش میرویم و یک زندگی جدید را شروع میکنیم. گفت نمیخواهد چیزی با خود بیاوریم، بعداً هر چیزی که لازم باشد را تهیه خواهیم کرد و من مطیعانه چشم گفتم.
هنوز نرفته دلتنگ شده بودم. دلتنگ مراقب ها و حمایت هایش اما آن شب فهمیدم که زندگی چقدر قابلیت زیبا شدن دارد و من بیخبر بودم
_♡_
یک هفته بعد…
از پنجره به ماه درخشان خیره شدم و لبخند بزرگی روی لب هایم نشست. امشب آخرین شب اقامتم در عمارت تاشچیان ها بود و پر از شوق بودم.
چند روز بود که اروند را ندیده بودم و این روزها جز دلتنگی کردن برای او دَرد دیگری نداشتم. کسی کار به کارم نداشت و جدی جدی بیخیالم شده بودند!
-افرا بیا شام
-اومدم عمه جون
بااشتها اما طوری که قاشق و چنگالم صدا ندهد، زرشک پلوی دستپخت مامان را خوردم و سعی کردم اهمیتی به نگاهِ سنگین دیگران ندهم.
با بلند شدن صدای گریهی تاجگل گردنم صاف شد…
-ای نوَم… دخترم… تو هم رفتنی شدی، حالا دیگه موهای کیو ببافم؟
عمو صالح همانطور که با عطش در حال نوشیدن دوغش بود، گفت:
-این نوَت از همه بختش بلندتر شد مامان اَلکی نگرانش نباش. بهتر از این نمیتونست پیدا کنه.
با اشتها غذا میخورد و چشمانش برق میزد. متین و شیدا را فراموش کرده بود؟ متینی که این روزها خیلی کم در خانه پیدایش میشد و زمان هایی هم که حضور داشت، به شدت عصبانی و گوشهگیر بود.
-از متین چه خبر صالح؟
نگاهِ عمو کِدر شد…
-خبری نیست.
-به من دروغ نگو
-نمیدونم باباجان… جدیداً حتی با منم زیاد حرف نمیزنه اما احتمالاً پیش شیدا…
-قبل از اینکه خودم دست به کار بشم حالیش کن که ازدواج افرا به این معنی نیست که اون میتونه با اون دختره سلیطه باشه… هر چه زودتر عشق و عاشقی مسخرشو تموم کنه و بچسبه به شرکت… کلی کار عقب افتاده داریم. داداشش که ول کرده رفته حداقل اون یه خورده به فکر باشه…
-چشم بابا باهاش صحبت میکنم.
-همین امشب حرف بزن، اگر امشبم خونه نیومد دیگه حق نداره پاشو تو عمارت بزاره.
اشتهای عمو کور شد و قاشقش را در بشقاب انداخت.
انوشیروان خان از ازدواج من و اروند راضی بود اما این دلیل نمیشد که از به هم خوردن برنامه هایش ناراحت نباشد.
این روزها توانایی درک حسم به متین را نداشتم. از یک طرف همبازی و حامی دورانِ کودکیام بود و از طرفِ دیگر یک بیوفای خیانت کار…
شاید دیگر دوستش نداشتم اما دلم میخواست خوشحال و خوشبخت زندگی کند.
_♡_
-همه چیتو جمع کردی؟
جمع کرده بودم. تمامِ وسایلم را کنار گذاشته بودم تا در سطل آشغال بیاندازم اما قرار نبود که عمه گلاره این حقیقت را بفهمد.
-جمع کردم عمه
-کجاست؟
-با وسایل خونه صبح فرستادم رفت.
-تو کامیون؟
-آره
-خیلیخب… لباستو اتو بِکش شبم زود بخواب.
-چشم
بعد از رفتن عمه روی تخت نشستم و به در خیره شدم. یعنی مامان قرار نبود امشب هم پیشم بیاید…؟
دوست داشتم آخرین شبم را کنار او بگذرانم. درست چسبیده به آغوشش…
برخلاف توصیهی عمه تمامِ شب را نخوابیدم. پایین تخت نشستم به در اتاق خیره شدم. اما نیامدند… نه بابا و نه مامان هیچکدام سراغی از دخترشان نگرفتند.
صبح خسته و غمگین در حمامی که این روزها اجازهی استفاده کردن از آن را داشتم، دوش گرفتم و لبخند بزرگی روی لب هایم نشاندم.
قبل از پوشیدن لباسم عمه آناهیتا سراغم آمد و گفت که انوشیروان خان سراغم را میگیرد. مانند همیشه با بیشترین سرعت و استرسی فراوان وارد اتاق کارش که برای من حکم غسالخانه را داشت، شدم.
-صبح بخیر بابابزرگ جون
سر تکان داد…
-بیا اینجا… بیا بشین.
روی صندلیِ مقابلش نشستم و سعی کردم استرسم را با مچاله کردن لباسم تخلیه کنم.
-امروز از این خونه میری، عروس میشی.
-…
-صدات کردم بیای که قبل از رفتنت یه چیزایی و برات روشن کنم. رفتنت به معنای این نیست که از این به بعد هر غلطی دوست داشته باشی میتونی بکنی. ازدواج کردن که هیچی حتی اگر بمیری هم تو فامیلی تاشچیان هارو روی خودت داری. مهمونی رفتن ولگشتن های بیدلیل، رفیق بازی و این کارهای مسخره تو قاموسِ خانوادگی ما جا نداره. اگر باد به گوشم برسونه افرا… اگر به گوشم برسونه از خودت دراومدی، نگاه نمیکنم شوهر داری و صاحب یه زندگیِ کاری باهات میکنم که تو تاریخ بنویسن پس حواستو جمع میکنی… آبروی من و با رفتارای هرز نمیبری… مفهموم شد؟!
رفتارهای هرز…؟ گلویم درد میکرد.
-خیالتون راحت بابابزرگ… دیگه کاری نمیکنم که باعث شرمندگی خانوادم بشم.
با رضایت سر تکان داد و ادامه داد…
-بابا جونت که فعلاً رگِ گردن اَلکیش باد کرده. موقعی که خودمو بهخاطر تربیتِ غلطِ بچه هاش میکُشتم هیچ اهمیتی نمیداد، حالا تازه فهمیده با بیخیالی چه بلایی سر زندگیش اورده رفته تو فاز افسردگی و دست تو جیبش نمیکنه. مجبور شدم کلی پول بابتِ جهیزیت بدم، حواست باشه چطوری ازشون استفاده میکنی.
و کاش میتوانستم از آن وسایل لعنتی استفاده نکنم.
-حواسم هست.
-برو حاضرشو شوهرت یه کم دیگه میاد.
-چشم
با بغض و چشمانی نَمدار از اتاقش بیرون آمدم. مامان در آشپزخانه مشغولِ آماده کردن صبحانه بود و سرسنگین جوابِ سلام صبح بخیرم را داد. بابا هم مقابلِ تلویزیون نشسته و حتی نیم نگاهیام خرجم نکرد.
خدایا کاش ثانیه ها زودتر میگذشتند و میتوانستم زودتر از این عمارت سرد و آدم های سنگیاش فاصله بگیرم!
_♡_
-برای بار سوم عرض میکنم، عروس خانوم وکیلم؟
باورم نمیشد که حال فقط با یک بله گفتن میتوانم همسر مردِ خوشپوش کنار دستم بشوم.
دستم میلرزید و لب هایم خشک شده بود…!
دستت طلا قاصدکی جون🤍
پارت نداریم قاصدکی جونم ؟
همون ساعت خودش گذاشتم