-کاش… کاش این کارو نمیکردین. منظورم اینِ که حالا مگه چی میشد؟ خب یه سر میرفتیم دیگه…
-دوست داشتی بری؟ دلت دیدن پدربزرگتو میخواست؟
-…
-منم همین فکر میکردم برای همین قبول نکردم… بریم؟
-بریم.
مانند یک دختر بیکَس هنگام برگشت از محضرخانه تنها خودم بودم و خودم. هیچکس روی سرم گل نریخت…
به نظر میرسید تاشچیان ها تنها منتظر ازدواج کردن دخترِ خجالتی و دست پا چلفتی عمارت هستند تا با خیال راحت به زندگی خودشان ادامه دهند.
آهو صورتم را بوسید و آراد مؤدب برای ازدواجم نه بلکه برای تغییر کردن زندگیام تبریک گفت…
دوباره بغض کردم. مثل اینکه همه از فرمالیته بودن این پیوند آگاه بودند!
اروند آن ها را هم راهی کرد و به طرف رخش سفید رنگش هدایتم کرد…
داخل ماشین که نشستیم سریع کمربندم را بستم و او با خندهای زیبا دستش را دور گردنم انداخت و کاملاً ناگهانی پیشانیام را بوسید!
عمیق و دلچسب…
-ناراحت نباش. از این به بعد همه چی خیلی قشنگ میشه. قول میدم یه زندگی خوب برات بسازم، به شرطی که تو هم مراقب خودت باشی و مراقبت از نظرِ من یعنی هم حواست به جسمت باشه هم روحت… چشم؟
-چشم!
تند تند پلک زدم و سعی کردم مانند همیشه بیخیال غم و غصه ها شوم.
-اووم… چیزه
-جان؟
-میگم، روز خاستگاری…
-خب؟
خدایا چقدر لحنِ آرام و مردانهاش قشنگ بود.
-یادمه یه چیزایی ازتون خواستن، برای مهریه!
-آره… چطور مگه؟
-الآن توی مهریهام هیچ کدومشون به جز سکه ها نبود. پشیمون شدن؟!
ذوق کوچکی در کلماتم بود. دل میخواست بگوید آن حرف ها را تنها برای امتحان کردنش زدند و قصد دیگری نداشتند.
-پشیمون نشدن اما تو فکرتو با این چیزا مشغول نکن.
-ولی…
-یه چیزی بود بینِ من و خانوادت، تو یه کم از خودت بهم بگو… تو این مدت نشد درست حسابی با هم حرف بزنیم.
-چی بگم؟
-هر چی دوست داری و فکر میکنی بهتره و لازمه که بدونم. از رویاهات بگو… کارهایی که دوست داری در آینده انجام بدی… غذاهای مورد علاقت… اوضاع درسیتو از این چیزا دیگه…
-م…مگه قراره دوباره برم مدرسه؟
ابرویش به فرق سرش چسبید…
-دختر خوبی مثل شما جاش کجاست پس؟!
-خب من…
دست هایم را در هم پیچاندم…
آن روزهایی که انوشیروان خان مدرسه رفتنم را غدقن کرد، دلم برای آن محیط شلوغ پلوغ و پر استرس تنگ میشد اما حال دلم برگشتن را نمیخواست. اصلاً بعد از این همه مدت غیبت باید چه توضیحی به معلم ها و هم کلاسی هایم میدادم…؟!
-اگر… اگر بگم مدرسه رو دوست ندارم از من متنفر میشید؟
-نه… اما ازت میپرسم که چرا دوسش نداری؟
-چون بهم استرس میده. چون درسارو نمیفهمم. تورو خدا مجبورم نکن که درس بخونم اما اگه میشه ازم بدت هم نیاد…لطفاً!
لحنِ مظلومم حیرت زدگیاش را بیشتر کرد…
-مگه کسی میتونه از فرشتهای مثل تو متنفر بشه آخه؟
-نمیخوام درس بخونم.
نگاهی به لب های برچیدهام انداخت و با لبخند سر تکان داد و به روبه رویش اشاره کرد…
-به خونه جدیدت خوش اومدی نخودچی
گپ و گفتمان باعث شده بود که متوجه مسیر نشوم و حال مقابل یک خانهی ویلایی با نمای سفید رنگ توقف کرده بودیم.
درب ریموت دار حیاط که باز شد، ماشین را داخل بُرد و پارک کرد. حیاط خانه زیبا و بسیار تمیز بود. یک حوض کوچک فوارهای در وسط حیاط و یک تخت با فرش قرمز و پشتی های لاکی رنگ گوشهی حیاط قرار داشت.
لبخندِ بزرگی روی صورتم نشست. حقیقتاً انتظار همچین خانهای را نداشتم. منتظر یک عمارت و یا یک آپارتمان فوق لوکس بودم. اما یک خانه با سقف شیروانی شکل دور از تصوراتم بود.
پیاده شدم و با ذوق و بدو بدو خودم را به ایوانِ دوست داشتنی خانه رساندم.
-اینجا خیلی قشنگه
-نظر واقعیته؟
-آره عاشقش شدم.
-خوبه سورپرایز شدم. فکر میکردم عمارتارو بیشتر دوست داشته باشی.
-منم فکر نمیکردم سلیقه شما این باشه!
درب اصلی را با کلید باز و دستش را پشت کمرم گذاشت…
-برو تو عزیزم
در همان ابتدای ورودمان با دیدن ظاهر خانه و وسایلی که جهیزیه من نبود، خشک شدم.
اروند خم شد و از جاکفشی یک جفت روفرشی خرگوشی شکل جلوی پاهایم گذاشت.
با تشکر زیرلبی صندل ها را پوشیدم.
-قراره اینجا زندگی کنیم؟
-آره اگر دوست داشته باشی.
-دوست دارم اما اینا که جهیزیه من نیست!
-نیست چون احتیاجی به اون وسایل نبود.
-چی؟!
-بشین افرا
روی مبل های کِرم رنگ خانه نشستم و با گنگی نگاهم را در محیط چرخاندم…
یک خانهی قدیمی اما بازسازی شده… سالن بزرگ و دلباز بود. سمت چپ چند پلهی کوتاه بود که به طبقهی بالا خانه منتهی شد، سمت راست هم یک آشپزخانهی بزرگ با تِم سفید مشکی بود.
فرش های سورمهای و مبل ها کِرم رنگ بودند. به نظر میرسید که این خانه طبق سلیقهی یک زن خانه دار و مسن چیده شده باشد.
اروند مقابلم نشست و آرنج هایش را به زانو چسباند. سری که بالا گرفته و نگاه خیرهاش هیجان زدهام میکرد…
-من این خونه رو خیلی دوست دارم. حدود یک ساله که آپارتمانمو ول کردم و اومدم اینجا… حالم اینجا بهتره.
-به نظر قدیمی میاد، اینجا جاییِ که توش بزرگ شدین؟
نگاهش عمیقتر شد…
-تقریباً میشه گفت آره
-قشنگه
-ممنون… من دوست نداشتم چیزی با خودت بیاری اما بهخاطر اصرارهای پدرت آدرس آپارتمان و دادم و جهیزیهتو اونجا چیدن.
-یعنی الآن فکر میکنن که ما اونجا زندگی میکنیم؟!
-همینطوره.
-این خیلی بدِ دعوام میکنن.
-با وجود من؟ کی میتونه؟
لب برچیدم…
-ا..اگر تنها گیرم بیارن همش بهخاطر این که راستشو بهشون نگفتم باهام دعوا میکنن. میشه… میشه همین الآن زنگ بزنید و آدرس اینجارو بهشون بدید؟
فکش چفت و نگاهش خشمگین شده بود.
-نمیشه خانوم کوچولو
-آخه چرا نه؟!
-از چی میترسی افرا؟ من کنارتم…دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه. کسی نمیتونه دعوات کنه. همه چیزو بسپار به من. بهم اعتماد کن، من ازت محافظت میکنم.
مظلوم سر پایین انداختم و مثل تمام سال های عمرم بهخاطر ناچاری چشم گفتم.
-دوست داری اتاقتو ببینی؟
اتاقم؟ پس اتاقمان هم مشترک نبود!
-آ..آره
-بیا دنبالم نخودچی
همانطور که حدسش را میزدم طبقهی بالا مختص اتاق خواب ها بود.
چهار اتاق روبه روی هم…
زمانی که اروند درب یکی از اتاق ها را باز کرد، تمام غم و غصه ها فراموشم شد.
اتاقم دقیقاً همانی بود که همیشه آرزویش را داشتم. اتاقی با درودیوارهای صورتی رنگ… تخت خواب سفید… کتابخانه و میزکنسل سفید و صورتی… فرش سرخابی رنگ و چند عروسک کوچک و بزرگی که در یک قفسهی بزرگ چیده شده بودند.
با شوق وسایل را لمس کردم…
داخل کمد بزرگ و سرتاسری اتاق پر از لباس های دخترانه و رنگی رنگی بود…
روی میز کنسول هم چند عطرظ و تعداد محدودی لوازم آرایش دیده میشد.
منممممممم حامییییی. منمممممم اروندددد پلیزززز لفطاااااا