تیک تاک تیک تاک و زمانی که متوقف شد…!
حتی اگر همین حالا هم میمردم هیچ آرزویی نداشتم.
من قلب بهترین و فوقالعاده ترین انسانی که دیده بودم، من حالا قلب مردی که عاشقش شده بودم را داشتم و آیا شادی بزرگتر از این وجود داشت؟!
اشکهایم از گوشهی چشمانم روان و در تاروپود بالشت زیر سرم گم شدند.
-چرا گریه میکنی عزیزم؟ اذیتت کردم؟ اذیتت کردم مگه نه؟
سرم را با گریه به چپ و راست تکان دادم.
-اروندجونم؟
پر احساس مچم را گرفت و روی نبضم را بوسید.
-جونه اروند؟ دردونه اروند؟
-خیلی دوست دارم خی..خیلی زیاد عاشقتم.
شوکه شد و بعد چنان در آغوشش فشارم داد که بیاختیار جیغ زدم.
صورتم را غرق بوسه کرد.
بوسههایی که اول پر از عشق بودند و بعد با هیجان و شور همراه شد.
وقتی که دستش را بند تنها لباسم کرد، تنم لرزید و به خود آمدم.
آنقدر خوشحال شده بودم که هیچ حواسم به بالاتنهی برهنهام نبود اما این یکی دیگر خارج از تحملم بود.
هر کاری میکردم نمیتوانستم مانع خجالتم شوم و اروند مدام نزدیکتر میشد…
وقتی که صدای داد و فریادهای انوشیروان خان از پشت در آمد، آرزو کردم که کاش آن نزدیکی ادامه پیدا میکرد اما پای آن مرد نحس به خانه زندگیمان باز نمیشد.
-باز کن این در و باز کن اروند، باز کن میگم!
-اروند چه خبر شده؟!
فاصله گرفت و با اخمهای درهم پیراهنش را پوشید.
-نمیدونم تو لباستو بپوش من برم ببینم چی میگه.
-باشه
هول شده و با بدنی که در آتش میسوخت ظاهرم را مرتب کردم.
صدای انوشیروان خان مثل همیشه مضطربم کرده و منتظر طوفان بودم.
-چه خبره؟ کی بهتون گفت اجازه دارین این وقت شب این مدلی بیاین خونهی من؟!
-تو با من بازی کردی، تو مثل یه مار آروم آروم بهم نزدیک شدی و خفهم کردی. حالا تو روم وایسادی و از اجازه داشتن یا نداشتن حرف میزنی؟!
-آروم باش انوشیروانخان اجازه بده، حتماً یه توضیحی این وسط هست. من مطمئنم هیچی اونجوری که فکر میکنیم نیست!
درست شنیدم؟ آن صدای بابا بود که با لحن غریبانه به پدرش انوشیروان خان میگفت…؟!
-چی چی و آروم باش داداش؟ این مرد رسماً هممونو گول زده!
عمو صالح هم بود!
با چه رویی به اینجا آمده؟!
صدای خشمگین اروند که بلند شد، تنم لرزید.
هرچه سریعتر باید از اتاق بیرون میرفتم.
-جناب صالح خان از خونهم برو بیرون.
-چـی؟!
-گفتم از خونهی من برو بیرون. بعد اون گَند افتضاح پسرت با چه رویی میای اینجا و برای من داد و هوار راه میندازی؟ فکر کردی کی هستی؟ خیلی ادعای بزرگی ورت داشته اما من کسی نیستم که تو چالهی امثال تو برم…برو بیرون!
لحن اروند فوقالعاده تلخ و سنگین بود و سکوت حاکم در سالن نشان دهندهی این بود که همه مثل من شوکه شدند.
همیشه همین بود دیگر عصبانیت انسانهایی که اغلب آرام هستند، خیلی ترسناکتر از انسانهای هوچیگر بود!
بحث بین اروند و انوشیروان خان همچنان ادامه داشت اما دیگر صدای عمو صالح نمیآمد.
به سختی و یه لنگه پا خودم را تا چارچوب در رساندم.
انوشیروان خان با حال بد و تنی لرزان مقابل اروند بود.
صورتش سرخ سرخ و چشمانش دریاچهی خو بودند.
بابا سردرگم و ناراحت میانشان ایستاده و عمو صالح بیحس و حال روی مبل وا رفته بود.
میدانستم غرور برای او مهمتر از نان شب است و اینکه در جمع مورد شماتت قرار بگیرد، کم از عذاب الهی برایش نداشت.
و اما اروند با دستانی در جیب، سری برافراشته و اخم ظریفی که بین ابروهایش بود، خیلی خونسرد به انوشیروانخان نگاه میکرد و آتش خشم او را هر لحظه بیشتر و بیشتر میکرد.
-اروند؟
سریع به سمتم چرخید و جلو آمد.
-چرا از جات بلند شدی؟
-چیشده؟
-چیشده؟ میدونی چیشده؟ البته که نمیدونی دختره صاف و سادهی ما… البته که نمیدونی شوهرت چه بلایی سر خانوادهت آورده. نبایدم بدونی!
حیرت زده دهانم باز ماند.
مگر این مرد کسی نبود که هرگز مرا بین خودشان قبول نکرد؟!
حال این جملات پر از صمیمیتش چه دلیلی داشت؟!
-افرارو شریک مسخرهبازیهای خودتون نکنید انوشیروان خان، افرا هنوز هم بخاطر نوهی عزیزتون حالش خوب نشده روزای سختی رو میگذرونه.
بابا هم دنبالهی حرف اروند را گرفت و رو به من گفت:
-آره بابا جان تو هنوز حالت سرجاش نیومده برو استراحت کن. یه مسئلهی کاریه حلش میکنیم نگران نباش.
انوشیروان خان محکم عصایش را به زمین کوفت و غرید:
-حالا مهدی یه غلطی کرد، جوونه خطا کرده. دلیل نمیشه یجوری با افرا رفتار کنید که انگار قربانیه. اونم پشیمونه تو حال خودش نبوده. بعدم ما الآن برای این چرت و پرتا اینجا نیومدیم. ما اومدیم که…
با یورش بودن یکدفعهای اروند به سمتش و فریاد زدنش، از شوک حرفهای کثیف انوشیروان خان در آمدم و اشک در چشمانم جا خوش کرد.
-تو چی داری میگی؟ چی داری میگی؟ زن خودتم بود همین حرفهارو میزدی؟ چی داری میگی خجالت بکش پیرمرد…تو ناموس حالیت نمیشه؟ این دختر ناموس توئه نمیفهمی بیغیرت؟!
اروند به شدت فریاد میزد و مثل یک بَبر زخمی تقلا میکرد.
با آنکه عمو صالح و بابا و راننده انوشیروان خان که تاکنون جلو در ایستاده بود، به سختی سعی میکردند تا کنترلش کنند اما آن چنان هم موفق نبودند!
وقتی همه را کنار زد و لگدی به عصای افتادهی انوشیروان خان زد، رگ گردنش داشت منفجر میشد و دستانش مشت شده بودند.