آفتاب داشت تا مغزاستخوانم رسوخ میکرد و پلکهایم با چسب مهر و موم شده بودند اما با این حال مسلماً زور خورشید به چشمان خستهام میچربید.
چشم هایم را باز و دستی به سر دردناکم کشیدم.
مدتی طول کشید تا مغزم بهروزرسانی شود و بخاطر تمام شدن شب جهنمی نفس راحتی کشیدم.
-خانومم بهتری؟
-نازلی
سینی صبحانه را روی عسلی کنار تخت گذاشت و پشت دستش را به پیشانیام چسباند.
-خداروشکر تبتم کامل قطع شده خیلی ترسوندیمون.
-اروند کجاست؟
-آقا هنوز نیومده.
-هنوز نیومده؟ یعنی چی؟ از دیشب نیومده؟
-من باهاشون تلفنی حرف زدم گفتن کار واجب دارن معلوم نیست کِی بیان.
نگران پوست لبم را جویدم.
احتمالاً کار واجبش مربوط به آن مرد بود.
یعنی چه اتفاقی میانشان افتاده بود؟!
-اما آخرین باری که زنگ زدن حالتونو بپرسن گفتن هروقت بیدار شدید بهتون بگم نگران نباشید، همه چی حل شده!
-اووف اروند اووف… گوشیم کجاست؟ تلفنمو بهم بده.
نگاه دزدید.
-فکر کنم از دیشب با خودتون نیاوردینش!
اخمهایم درهم شد.
آخرین باری که آن را دیده بودم زمانی بود که از شارژ کشیدمش.
-باشه پس تلفن خونهرو بیار همین الآن باید یه زنگ بزنم.
-خانوم میخواید چیکار آخه؟بیاید اول صبحونهتونرو بخورید یکم که جون گرفتید بعد.
-نازلی تلفنو بیار!
-…
-لطفاً!
-چ..چشم.
رفت و آمدش هزار سال طول کشید و تا کلافه و بلند صدایش کردم، تلفن را مثل یک شئ خطرناک به دستم داد.
چشم غرهای حوالهی حرکات عجیبش کردم و شماره گرفتم. اما نه صدای دکمه ها بلند شد و نه صفحهی سیاه رنگ، نارنجی شد!
-این که قطعه؟ یعنی از برق در اومده؟
-…
-نازلی؟ با توام میگم…
چشم بست و سریع گفت:
-نه خانوم از برق در نیومده آقا سیماشو قطع کردن!
-چی؟ چرا؟!
-من… من خبر ندارم!
پلکم از عصبانیت پرید و حرصی لب گزیدم.
-خیلیخب تلفنه خودتو بده.
هیج نگفت و تنها سر پایین انداخت.
-نازلی؟!
یکدفعه زیر گریه زد.
-خانوم تورو خدا آقا باهام اتمام حجت کرده، گفته اگه انگشت شما به تلفنم بخوره دیگه تا آخر عمرم حق ندارم اسمشو بیارم. هرچی میخواید بخواید اما لطفاً اینو از من نخواید تورو قسم به…
حرصی دستم را روی تخت کوبیدم و غریدم؛
-خیلیخب… خیلیخب نه قسم بده نه اَلَکی گریه کن.
گیج و گنگ نشستم و در تلاش بودم تا معنای حرکات جدید و عجیب اروند را بفهمم.
قصد داشت ارتباطم را با دنیای بیرون قطع کند…؟!
یا فقط قصد قطع ارتباطم با اشخاص خاصی را داشت…؟!
هزار سال هم که فکر میکردم توقعم همچین کاری را از او نداشتم و بیشتر از اینکه عصبانی باشم، متعجب بودم!
-خانوم من… من نمیخوام دوباره باعث ناراحتیتون بشم اما به جونه خودم قسم هم شما هم آقارو مثله بچه های خودم میدونم. میتونم… میتونم حرفه دلمو بزنم و بهم قول بدین که به دل نمیگیرید؟!
خسته نگاهش کردم که خود ادامه داد…
-توروخدا یه کم بیشتر مراقب رفتاراتون باشید. من سال هاست آقا اروندو میشناسم. خوب میدونم که چه مرد نازنینیه. چقدر هوای اطرافیانشو داره اما خیلی هم خوب با عصبانیت هاش آشنام. وقتاییرو که چطوری چشمشو رو همه چیز میبنده و به کل بیخیال میشهرو دیدم. یه کم آروم بگیرید. دل به دلش بدین. باور کنید شما تحمل دیدنه رفتار سرد و خشکه آقا اروندو ندارید… نابود میشید! من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم، اگه آقا بخواد با شما سرد رفتار کنه از بین میرید… نمیتونید دووم بیارید!
سر بالا گرفتم و به نازلی که با استرس صحبت میکرد و سعی داشت منظور پشت حرف هایش را به منه لِه شده حالی کند، نگاه کردم.
-از کجا اِنقدر مطمئنی نازلی؟ من خیلی وقته که میخوام اروند ازم بگذره… چرا باید نابودشم؟!
متاسف سرتکان داد و مادرانه نگاهش را در سرتاپایم چرخاند.
-نکن قوربون چشم های آهوییت برم این کارو با آقا، این کارو با خودت نکن!
حرصی ایستادم.
اشکی که حائل قرنیههای چشمانم شده بود، تصویر نازلی را ناواضح و لرزان نشانم میداد.
-چرا نکنم؟ چرا باید سرمو بندازم پایین؟ چرا مگه دنبال همین نبودم؟ مگه این همه مدت همینو نمیخواستم که ازم خسته شه و اون سردی که همتون ازش میترسینو نشونه منم بده؟ الآن که این همه به هدفم نزدیک شدم چرا باید عقب بکشم؟ فقط یه دلیل بهم بده… فقط یه دلیل بیار نازلی!
به ظاهر از او می پرسیدم اما تمام سوال هایم از قلب زبان نفهمم خودم بود که ناراحتی اروند را حس کرده و میخواست از غصه بِتَرکد و قفسهی سینهام را پاره پاره کند!
این همه مدت برای سردی اروند تلاش کرده و دقیقاً زمانی که او یک گوشه چشم از رفتارهای منطقیاش را نشانم داده بود، از ناراحتی حالت تهوع گرفته و اتاق بزرگ و دلبازم شبیه یک قبر، تنگ و تاریک به نظر میرسید.
به موهایم چنگ انداختم و قدمرو رفتنم در اتاق با فکری که به ذهنم خطور کرد درجا به اتمام رسید و شوکه به پاپوشهای سفیدم خیره شدم!
یعنی ممکن بود این کار را هم کرده باشد…؟!
نه… نه! همچین چیزهایی از اروند بعید بود.
اما وقتی همهی تلفنهارا برداشته پس یعنی …
مغزم سوت کشید و با دوو سمت ورودی خانه رفتم و دستگیره را کشیدم.
وقتی باز نشد، دنیا با تمام عظمتش روی سرم آوار شد و با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان دادم.
امکان نداشت!
امکان نداشت که اروند کامکار مرا در خانه حبس کند!