گونه هایم سرخ شد.
-اروند من… من زیاد این اسمو دوست ندارم نکه فکر کنی بخوام لج کنم نه اما…
-خوشگل من؟
سر بالا گرفتم و با لب های ورچیده به چشمانش زل زدم.
-اگه میخوای میتونی اسمتو عوض کنی حتی تو شناسنامه هم تغییرش میدیم اما بهم بگو تو این اسمو دوست نداری یا صاحب این اسمو دوست نداری؟
تیر دقیقاً به هدف خورد.
زیادی مرا بلد بود حتی بیشتر از خودم..!
-قبلاً هم بهت گفتم افرا فرار نکن! از هیچی حتی از خودت! با همین اسم با هر چی که داری و نداری روی خودت کار کن، روی آرزوهات، روی هر چی که دوست داری بهش برسی و وقتی بهشون رسیدی اگه بازم دوست داشتی یه اسم دیگه داشته باشی، خودم آدلرو میفرستم دنباله کارات… باشه خانومم؟
این که یک نفر بلدت باشد از هر چیزی با ارزشتر است.
بی جواب سرم را در سینهاش فرو بُردم.
گویی بعد از کلی پارو زدن در یک اقیانوس بیپایان به ساحلی امن و آرام رسیده بودم.
-گربه کوچولو؟ اِنقدر صورتتو نمال به من بچه!
منظرش به آب بینی آویزانم بود که مدام آن را با پیراهن سفید رنگش پاک میکردم.
بیشتر به تنش چسبیدم و نق زدم؛
-میمالم.
آرام خندید.
-آخ آخ چه دختر بیادبی میمالم یعنی چی؟
با فهمیدن منظورش تا مغز استخوانم سوخت.
خجالتزده جیغ خیلی خفیفی زدم و مشتی به شانهاش کوبیدم.
-واقعاً که اروند خیلی…
سریع دستانش را پشت کمرم سفتتر کرد و در حالی که میخواستم از روی پایش بلند شوم،
سر جلو آورد و با هیس پر اقتداری که گفت، لب هایم را به کام کشید!
کمرم رو به عقب خم شده و اگر دستان و لب هایش که پر عطش غنچهی لب هایم را میبوسید و گاز میگرفتند نبود، بیشَک پخش زمین شده بودم.
بعد از دقیقه های طولانی رهایم کرد و با چشمانی که حال درخششان در حال کور کردنم بود، بوسهای به نوک بینیام زد و زمزمه کرد؛
-امروز سالگردمون بود اما من امروزو به عنوان یه شروع برای خودمون در نظر میگیرم. یه شروع جدید… یه زندگی جدید… دیگه اجازه نمیدم کسی کوچکترین آسیبی به رابطمون وارد کنه. میخوام جفتمون به هم کمک کنیم تا رویایی که داریمرو زندگی کنیم. همه چی رو با هم بسازیم. نه کاری با طلا داشته باشیم نه با تاشچیان ها و نه هیچ کس دیگه…برای خودمون زندگی کنیم!
رویا میدیدم مگر نه…؟!
این حس و حال خوب ممکن نبود مطلق به بیداری هایم باشد!
-میخوام برای حال خوب خودمون بجنگیم افرا…به جفتمون ثابت شده که بدون هم چقدر ناقصیم و حسی که به تو دارم، از هر حسی که تا حالا تو زندگیم تجربه کردم شیرینتره!
پروانه ها در قلبم چرخ خوردند و دخترکی کوچک در سرم میچرخید و آواز میخواند.
-من از خودم مطمئنم اما دوست دارم جواب تورو هم از زبون خودت بشنوم. دوباره منو تو زندگیت قبول میکنی؟ از سر ناچاری و ترس نه میخوام بدونم اِنقدری تو قلبت جا باز کردم که منو بخاطر خودم قبول کنی؟!
دستم را یک طرف صورتش گذاشتم و بیشتر در آغوشش فرو رفتم.
جوابم کاملاً واضح بود.
جوابی که میخواست فقط و فقط در یک جملهی دو کلمهای خلاصه میشد!
صورت هایمان مقابل هم و چشمانش زوم لب هایم شده بودند.
از اعماق وجودم، با تمام حسی که داشتم، لب باز کردم و زمزمهوار گفتم:
-دوست دارم.