رمان سرمست پارت۲۹

4.6
(14)

هیچ مردی خوشش نمی اومد با یه بی لیاقت مقایسه بشه و منم می خواستم یه تلنگری بهش بزنم.

 

– حرف حسابت چیه؟ من یکی ام لنگه علیرضا که عشق سابقه‌م اومده درست طبقه پایین خونه‌م داره زندگی میکنه و حالا شده صیغه یک ساله من …

 

نفسم بند اومد و وا رفته روی مبل نشستم که با لیوان آب طرفم اومد.

– نگفتم که از حال بری، جنگ روانی با مهشید تموم شدنی نیست تا وقتی طلاق بگیرم …من از رفتنش نه خوشحال میشم نه ناراحت پس بزار اون از رفتنش احساس خوبی داشته باشه.

 

آب گلوم رو فرو بردم و لیوان آب رو سر کشیدم.

ماهد آب پاکی رو روی دستم ریخته بود و هیچ جوره نمی تونستم از خر شیطون پایین بیارمش و تصمیم گرفتم برای دیدن مادرش اماده بشم.

 

مامانش حسابی کمالگرا بود و از دم دستی بودن خوشش نمی اومد ولی سادگی رو دوست داشت برای همین شیک ترین لباس ساده‌م رو که شومیز مشکی رنگ و شلوار خاکستریم بعد از حموم رو پوشیدم و عطر خوبی به خودم زدم.

 

آیدا با اون امپول هایی که ماهد برای تسکین دردش زده بود خوابش بره بود و برای این که تغذیه بشه بهش سرم وصل کردیم.

 

ساعت داشت کم کم به هفت شب نزدیک میشد و ماهد برای دوش گرفتن، خونه خودش‌ رفت.

 

با لباس رسمی پایین برگشت.

شبیه گل پسر هایی که قرار بود برن خواستگاری و همین موجب خنده‌م شد.

– به چی میخندی؟

 

دست به سینه شدم.

– جریان چیه انقدر تیپ زدی؟ مامانت که غریبه نیست.

 

جلوی آیینه قدی ویتیرین ایستاد و منو کنارش کشید تا دست دور کمرم حلقه کنه.

– باید به هم بیایم دیگه، نمیشه زنم اینجوری به خودش برسه و من شلخته باشم.

 

خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نزنم توی پرش.

ازش یکم فاصله گرفتم که قبلش مچ دستم رو گرفت.

– کجا در میری؟

 

شونه بالا انداختم.

– میخوام برم چایی دم‌ کنم.

 

دستش رو توی جیب کتش برد و گوشیش رو در اورد.

– واستا اول عکس بگیرم.

 

اخم شدیدم تو ذوقش زد.

– عکس واسه چی؟ لازم نیست …ما که زن و شوهر واقعی نیستیم، ول کن دستمو.

 

برعکس بیشتر دستم رو فشار داد و منو سمت خودش کشید که توی کار عکسش جا بشم و توی آیینه شات قدی از هر دومون انداخت.

 

– ریا نباشه من ازت سر ترم! حتی توی عکس.

 

از این همه خودشیفتگیش پوزخندی زرم و سمت اشپزخونه رفتم.

– شرمنده توی خونه پپسی نداریم.

 

روی مبل لم داد.

– پپسی برای چی؟

 

دست به کمر شدم.

– برای این که ترش نکنی با این همه خود شیفتگی جناب.

 

قهقه ای به حرفم زد و کنترل تلویزیون رو برداشت.

– حالا چایی بیار ببینم چی میشه شاید به توافق رسیدیم.

 

انگشاتم داشت می لرزید و اون اصلا استرسم رو درک نمی کرد.

– ماهد! میشه یه لحظه به حرفم کنی؟ باور کن با شوخی کردن استرس من کم نمیشه.

 

تلویزیون رو خاموش کرد.

– واسه چی بیخودی استرس بی مورد می گیری؟ مگه میخواد بیاد خواستگاری؟ یه چایی میخوره تموم میشه میره انقدر الکی استرس به من و خودت نده.

 

سمتش رفتم.

– نمیشه الان زنگ بزنی بگی یه روز دیگه بیاد.

 

سری به نشونه نفی تکون داد.

– خیلی دیره!

 

با پایان جمله‌ش صدای زنگ آیفون توی خونه پیچید و ماهد خودش رفت تا درب رو باز کنه و منم شالم رو مرتب کردم.

 

– تو چرا انقدر رنگت پریده؟ اروم باش مامانم که لوله خور خوره نیست.

 

نفس عمیقی شدم و ماهد درب سالن رو باز کرد که مادرش با مانتو بلند و مشکی و اخم های بی گزندش وارد شد.

– سلام!

 

سرش رو بالا اورد و نگاهی بهم انداخت.

– علیک سلام!

 

چنان اخمی کرده بود که کم از لوله خور خوره نداشت.

– بفرمایید بشینید.

 

ماهد با چهره خندان مامانش رو سمت مبل ها هدایت کرد که قبل از نشستن گفت:

– همین یه دست مبل رو داری؟

 

سمتش برگشتم.

– بله ببخشید!

 

چینی به بینیش داد‌

– من روی اینا بشینم‌ کمر درد میگیرم!

 

آب گلوم رو پر استرس فرو بردم.

– الان براتون متکا میارم بزارید روش.

 

خواستم برم که ماهد گفت:

– خودم میرم!

 

با رفتن ماهد حس کردم باید وارد جنگ تن به تن با مادرش بشم که سلاح اصلی این جنگ نابرابر فقط ابرو و اخم بود.

– چایی با نبات می خورید یا شکلات؟

 

به آشپزخونه نگاه کذایی انداخت.

– قند!

 

استرس وار قندون رو کنار نلبکیش گذاشتم و دست های یخ زدم رو یاری کردم تا سینی رو حمل کنم و مقابلش ببرم.

با برداشتن فنجونش نفس راحتی کشیدم و همزمان ماهد با متکایی برگشت و پشت مادرش گذاشت.

 

– مهشید کجاست؟

 

ماهد انگشت هاش رو توی هم فرو برد.

– دور همی با دوستاش دعوت بود.

 

دندون قروچه ای کرد که رو به روش روی مبل نشستم و با دقت نگاهم کرد.

– استخوان ترکونیدی! بچه تر که بودی لاغر ماغر بودی باد تکونت می داد.

 

داشت این حرف ها رو با کنایه به من میزد و ناچار فقط لبخند زدم.

– بعد از به دنیا اومدن آیدا یکم هیکلم بهتر شد.

 

ماهد که از این بحث خوشش نمی اومد، فورا عوضش کرد.

– حالا هرچی …بحث ما الان اندام و هیکل سایه نیست مامان.

 

آسیه خانم پا روی پا انداخت و با حرص به پسرش نگاه کرد.

– قراره نوه منو به دنیا بیاره، باید نرمال باشه …نه نی قلیون و نه یه بشکه شهرداری.

 

وای وای از این طرز صحبت کردن که هر زنی که ازار میداد با این نیش زبون.

ماهد یه جوری با تحکم مادرش رو صدا زد که حتی مو به تنم سیخ شد.

– مامان! کافیه …

 

اسیه خانم قلپی از چاییش بالا کشید‌.

– منو اوردی اینجا که امر و نهی کنی چی بگم و چی نگم؟ ساکت شو ماهد باید سوالامو بپرسم.

 

رو به ماهد پلک رو هم گذاشتم تا اروم بشینه.

– بفرمایید من در خدمتم!

 

پوزخند صدا دارش بیشتر نمک روی زخمم پاشید و جلوی ماهد، زنونه ترین سوال دنیا رو پرسید:

– اخرین بار کی پریود شدی؟ اصلا پریود میشی؟ یائسه نشده باشی.

 

چرا فکر می کرد زیر سی سال ممکنه زنی یائسه بشه یا من انقدر پیرم؟

 

– بله تقریبا بیست روز پیش!

 

سری تکون داد که سرخ و سفید شدم و مشتم بی اراده محکم شد.

– با خوابیدن کنار ماهد که مشکل نداری؟ من خوشم نمیاد نوه‌م ازمایشگاهی باشه …این سوسول بازیا بچه رو ضعیف میکنه، خود ماهد بکاره بهتره.

 

وای که رگ گردن ماهد از شدت تورم در مرز انفجار بود و دستی لای موهاش کشید.

 

– من …من خب راستیش …

 

هنوز حرفم تموم نشده بود‌ که ماهد از جاش بلند شد.

– فکر کنم‌ کافیه دیگه! مامان من برای شما یه آژانس میگیرم.

 

گوشه مانتوم رو صاف کرد.

– پول یا مفت که نداریم بدیم، می خواد بچه بزاعه باید طبق فرمایش ما باشه …تو شریک دزدی یا رفیق قافله، پسر جان؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x