علیرضا همونجا سر جاش خشکش زد و بعد از چند سالی رفیق قدیمی همدیگه رو ملاقات کردند.
در کسری از ثانیه روال همه چیز عوض شد.
– به آقای دکتر! ستاره سهیل شدید …تو آسمونا دنبالتون می گشتیم، رو زمین توی بیمارشتان پیدات کردیم.
ماهد که حدس می زدم از علیرضا مثل گذشته ها زیاد خوشش نمیاد و چنگی به دل نمیزنه، با اجبار لبخند زد.
– علیک سلام، آقای مهندس!
در حالی که داشتند با چشم هاشون برای هم خط و نشون می کشیدند، همچنان به چاخ سلامتی ادامه می دادند.
علیرضا پوزخند زنان رو به ماهد کرد.
– چه تصادفی! تو بالا سر دختر من بودی سر عملش.
با جوابی که بهش داد حتی خودمم شاخ در اوردم.
اصلا باورم نمی شد که ماهد چنین حرفی بزنه و من رو به چه نسبتی معرفی کنه.
– این کوچک ترین کاری بود که می تونستم در حق خانمم بکنم.
خانمش؟ واقعا ماهد داشت این حرف ها رو به علیرضا می گفت؟
علیرضا هم که دست کمی از من نداشت متعجب شد.
– چی؟ نشنیدم؟ از کی تا حالا سایه شده زن تو؟
ماهد اخم کرد و دست پشت کمرم گذاشت.
– اول این که “سایه” نه و “سایه خانم” …دوم این که اره، مشکلش چیه؟
نفسش رو پر فشار بیرون داد.
– تو که زن داشتی؟ این چرندیاتو به یکی بگو که نشناستت آقای دکتر.
طوری اخر جملهش رو کشید که منم چندشم شد و ماهد بیشتر به خودش فشارم داد.
– یادم نمیاد زنی به جز سایه، اختیار کرده باشم!
علیرضا رسما توی بهت رفته بود.
البته بهش حق می دادم.
شاید انتظار نداشت و مثل خودم توی شوک حرف های ماهد رفته بود.
پوزخند گوشه لبش داشت من رو هم اذیت می کرد.
– همون بوده پس …یکی رو زیر سر داشتی که لگد به بختت زدی، زندگی سه نفرمون رو خراب کردی.
جالب بود.
چقدر زود دست پیش می گرفت.
دلم می خواست همونجا پرینت تمام شورت مسیج هاش رو لیست می کردم تا حساب کار دستش می اومد اما به جواب ماهد خودش سیلی روحی عجیبی خورد.
– اتفاقا سایه و آیدا دارن با وجود من طعم خوشبتی رو میچشن …چی از جون زن من می خوای؟
علیرضا که توقع نداشت ماهد باهاش اینجوری حرف بزنه رگ گردنش متورم شد.
– توف به این رفاقت که ناموس دزدی تو روز روشن هم حلال کرده.
بد جور رکب خورده بود.
حق هم داشت.
بالاخره داشتم انتقام اون زخم هایی که طی ازدواجمون بهم زده بود رو پس می داد.
تاوان همه شب هایی که بی عشق فقط جسمش رو ارضا می کرد و روحش پی زن دیگه ای بود و من صادقانه براش زنونگی به خرج می دادم.
زمین به شدت گرد بود و علیرضا قربانی کارما.
آب گلوش رو به حالت توف کف زمین انداخت و راهش رو سمت راه رو خروجی کج کرد.
رضایت مندانه سمت ماهد چرخیدم و توی چشم هاش زل زدم که پرسید:
– ناراحت شدی؟
سرم رو به طرفین چرخوندم.
– نه اتفاقا …خیلی خوشم اومد، بد جور زدی دک و پوزشو پایین اوردی؛ مرتیکه پوفیوز باید یه کاریش می کردم که ربش رو یاد کنه.
از حرف من خنده ای گوشه لب های مردونهش شکل گرفت.
داشت حسابی من رو نمک گیر خودش می کرد و این یکم بیشتر من رو می ترسوند.
ماهد من رو داخل اتاق برد و تا عصر خودم تنهایی بالا سر دخترم بودم که ماهد چند باری اومد سر زد و در حالی که مامان و بابام برای ملاقات آیدا اومده بودن، من رو صدا زد تا اتاق رو ترککنم.
ساعت نزدیک هفت و هشت بود و برای چند دقیقه که شده بود توی حیاط بیمارستان رفتم تا ببینم ماهد چی کارم داره.
– چیزی شده؟
به ساعتش نگاه کرد.
– دارم میرم خونه، شیفتم تمومه …من و تو یه کاری داریم که باید انجام بدیم! می تونی یکی دو ساعت از مامانت بخوای بالا سر دخترت بمونه؟
این هول شدن هاش یه جورایی منو ترسوند و دوباره پرسیدم:
– ای بابا خب چی شده؟ نمی خوای بگی؟ ما چیکار داریم که خودم نمی دونم؟
ابرویی بالا انداخت.
– گیریم که الزایمر داشته باشی، ولی نه انقدر که کمتر از بیست و چهار ساعت قبل رو هم از یاد ببری …ما با هم یه قول و قراری داشتیم نه؟
تازه یاد معامله دیشب افتادم و به عمق فاجعه پی بردم.
– یادمه … خب باید چیکار کنم مگه؟
به اطراف نگاه انداخت و آروم لب زد:
– نمی خوای بریم صیغه محرمیت بخونیم؟
وای که این کلمه هزاران بار توی سرم اکو شد و در نهایت چشم هام متعجب ار از قبل باز شد.
– صیغه؟
شونه بالا انداخت.
– چیه میخوای عقد دائم بخونیم؟
واقعا داشت چی فکر می کرد؟
اصلا چه حرفی بود که می زد؟
– مگه نمی خوای به روش پزشکی اهدای اسپرم کنی؟ پس این کارا چیه؟
اخم کرد.
– باید به من محرم باشی وگرنه مشکل شرعی پیدا میکنه.