لباس هام رو جلوم گذاشت و پشت بهم کرد.
– می تونی بپوشی یا کمکت کنم؟
لب تر کردم.
– خودم از پسش بر میام.
اخم کرد و سمت درب قدم برداشت، زود آماده شو برگردیم.
داشت یادم می رفت که ایدا روی تخت بیمارستانه و باید زود تر پیشش برگردم.
لباس هام رو پوشیدم و موهام رو خشک کردم تا بالاخره کارم تموم شد و ماهد توی سالن منتظرم ایستاده بود.
یکم حالت بی حسی داشتمکه ماهد متوجه حالم شد.
– درست راه برو! الان از پله ها سقوط میکنی!
به خودم اومدم و سری تکون دادم.
– از اسانسور بریم، پله ها سختمه.
درب اساسنسور رو باز کرد که درب خونه رو چهار قفله کردم و همراهش سوار شدم.
نگاهش نسبت بهم سنگین تر شده بود.
من پسش زده بودم.
من کسی رو که با تموم وجودم می خواستمش رو پس زده بودم دلم نمی خواست خواب شب از چشم هام آسوده گرفته بشه.
به پارکینگ رسیدیم و ماهد عینک آفتابیش رو زد و سوار ماشین شدیم تا راه افتاد.
جالب بود که دقیقا شبیه پدر ها رفتار می کرد و همینقدر نسبت به آیدا مسئولیت پذیر بود.
درست برعکس پدرش واقعیش، علیرضا.
حس مسیر اشتباه بهم دست داد و رو بهش کردم.
– فکر کنم از یه خیابون اشتباهی اومدی!
عینکش رو بالا داد.
– نه درست اومدم.
هرچقدر نگاه کردم به نظراشنا نیومد تا اینکه کنار یه باغ رستوران ایستاد.
– پیاده شو!
متعجب تر شدم.
– برای چی؟
ماشین رو خاموش کرد و قفل رو باز کرد.
– فکر میکنی من دلم می خواد پسرمو توی بدن زنی بکارم که جسم و جون نداره! رنگتو ببین چه زرده …دو روزه عین آدم غذا نخوردی پیاده شو.
به اجبار پیاده شدم.
– اما میلی به غذا ندارم.
گونه های استخوانیش رو دست کشیدم و دندون های سفید و یک دستش رو به هم سایید.
– مهم نیست، شروع کنی میلت می کشه.
از ماشین پیاده شد.
از پشت نگاهش کردم و مستقیم راه مغازه جگرکی رو پیش گرفت.
من آدم بد غذایی نبودم و همه چیز رو دوست داشتم اللخصوص جگر گوسفند و ماهد از همین گزینه برای باز کردن میل غذاییم استفاده کرد.
منتظر به ساعت نگاه کردم.
من تو فکرم دخترم بودم و ماهد نمی تونست ذره ای از نگرانیم رو درک کنه.
بالاخره داخل ماشین برگشت.
دستش یه نون سنگک و همزمان پیچیدن بودن چنچه زیر بینیم بود.
نون داغ رو روی پاهام گذاشت که سوزش عجیبی حس کردم.
– آه چقدر داغ بود.
انگشت روی بینیش گذاشت.
– اینجوری حرف میزنی توقع داری من خودمو کنترل کنم؟ آه و اوه نکن جلوم …پنجره رو بده پایین خنک بشه.
چقدر ذهنش منحرف بود و اخم کردم.
– با یه جمله من حالت زیر و رو میشه آقای دکتر؟
دست به سینه نگاهم کرد.
– نه هر جمله ای! باید ببینم چه برداشتی میشه ازش کرد.
لقمه ای توی دهنم گذاشتم و لبم رو گزیدم.
مردک سست عنصر منحرف.
لقمه ها کمکم داشت به اخر می رسید و حس می کردم تا خر خره پر شدم.
بعد از چند وقت ولی از عزا در اوردم و حالا داشتم منفجر می شدم.
– دیگه جا ندارم.
فرمون رو توی دستم فشار داد.
– چی چیو جا نداری؟ تا لقمه اخرش باید بخوری …دو روزه حواسم هست عین آدمیزاد غذا نمی خوری.
حتی خورد و خوراک منم زیر نظر گرفته بود تا از همه لحاظ مطمعن بشه مشکلی برای بچه آیندهش پیش نمیاد.
ناچار دو لقمه باقی مونده رو با زور فرو بردم و حتی راهی برای نفس کشیدن هم نبود.
ماهد که سر حال تر از من به نظر می اومد، حسابی شاد و شنگول به رانندگیش ادامه می داد که به جلوی درب بیمارستان رسید.
– همینجا منو پیاده کن!
نگاهی به اطراف انداخت.
– اینجا؟ مغز خر خوردی؟ پدرت در میاد تا به ساختمون برسی!
شونه بالا انداختم.
– میخوام یکم پیاده برم.
می دونست کل کل کردن با منمثل کوبیدن آب توی هاونده و همونجا ایستاد تا پیاده بشم.
دوست نداشتم راه برم.
اما نمی خواستم رفت و امدم با مسائل کاری ماهد ترکیب بشه و به توی بیمارستان انگشت نمای پرستار ها بشم.
تا رسیدن به بیمارستان قدم زنان به حرکت در اومدم و به محض رسیدن به جلوی درب متوجه صدای تقریبا اشنایی از پشت سر شدم.
زنی داشت صدام می زد.
به عقب برگشتم و در کمال تعجب نگاهم روی مهشید خشک شد.
– سایه جون؟
حواسم سر جاش اومد و از حالت تعجب بیرون اومدم.
– جان؟ سلام.
دست سمتم دراز کرد.
– سلام! چه خوب شد که دیدمت؛ وقت داری چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟
به اطراف نگاه کردم.
– با من؟ چیزی شده؟
لبخندش کش اومد.
– نه بابا این چه حرفیه! می دونم درست نیست اینجا و توی این شرایط ولی می خواستم واقعا باهات حرف بزنم.
سمت نیمکت هدایتم کرد و کنارم نشست.
حضور یهویی و این مدل مشکوک بودن ها داشت استرسم رو بیشتر می کرد که دیگه طاقتم سر اومد.
– نمی خوای چیزی بگی مهشید جان؟
حس می کردم مردده.
دوست داشت حرف بزنه اما نمی تونست.
– خب …خب راستش یه چیزی می خوام بگم …نمی دونم برداشتت ممکنه از حرفم چی باشه اما …
حرفش رو ادامه نداد که کنجکاو شدم.
– من قضاوتی نمی کنم، راحت باش.
لب تر کرد و انگشت هاش رو به بازی گرفت.
– خب راستش وقتی ماهد. دیشب بهم گفت که تو قراره برای ما بچه بیاری خوشحال شدم چون
می دونم مورد اعتمادی اما بحث اصلا این چیز ها نیست.
دقیق پرسیدم:
– خب، بحث چیه؟ من چشم داشتی ندارم در قبالش چون آقای دکتر جون دختر منو نجات داد.
لبش رو گزید.
– راستش من با وکیلم حرف زدم، به خود ماهد هم گفتهم که دارم کار های مهاجرتم رو جور میکنم و این کار های ماهد فقط داره رفتن منو به تعویق میندازه.
پس اون دروغ نگفته بود …مهشید واقعا قصد رفتن داشت.
– با آقای دکتر می خواید برید؟
سری به طرفین تکون داد.
– اگر می خواست بیاد، انقدر برای نگه داشتنم توی این کشور لعنتی تلاش نمی کرد …اون فقط بلده جلوی پیشرفت منو بگیره، حتی نمی خواد بفهمه که ما می تونیم اون سر دنیا زندگی بهتری داشته باشیم.
سر در گم بودم.
نمی دونستم اصلا دارم چی می نشوم و باید چه واکنشی به این حرف ها نشون بدم.
– نمیشه که زن و شوهر دور از هم توی دوتا کشور مختلف زندگی کنن.
نگاهی به ساعتش انداخت و گوشه چشمش دو از اشک خالی کرد.
– یقینا تا اون موقع دیگه چنین نسبتی با هم نداریم.
سلام کی پارت های بعدی میگذارید؟
سلام ! انشالا فردا پارت بعدی رو میزارم