انقدر ماهرانه با اعضا بدنم بی می کرد که نا خودآگاه باهاش همراه شدم و تیشرتش رو از تنش بیرون کشیدم و بعد از چند سالی جسم برهنه و اندام هنوز روی فرمش رو نگاه انداختم.
– تموم شد!
خنده جالبش برام خجالت اور بود.
– هنوز هم باشگاه میری؟
به عضلاتش دست کشیدم که مچ رو بین پنجه هاش گرفت.
– قبلا واسه تو میرفتم، اما الان دیگه فقط به خاطر فرار از خونه …
لبم رو دندون گرفتم.
– هوم! خوبه، حتما مهشید هم شیفته همین بدنت شده.
پشت پلکی نازک کرد و قهقه آرومی زد.
– اصلا کسی رو میشناسی که منو ببینه و شیفتهم نشه؟
چین به بینبم دادم و در حالی که زیرش دراز بودم با پوزخند گفتم:
– چه اعتماد به نفسی داری، من که عمرا از این مدلی ها خوشم بیاد.
ابرویی بالا انداخت و بیشتر روم خیمه زد تا جایی که برهنگی بدنمون مماس هم شد.
– نکنه انتظار داری یه مرد خیکی پشمالو الان ترتیبتو بده؟
حتی تصورش هم برام قشنگ نبود اما دوست داشتم یکم اعصابشو قلقلک بدم.
– مرد سیاه و عرقو و چاقال و پشمالو باشه اما حداقل به ادم متعهد باشه …
منظورمو فهمید و گاز ریزی از لپم گرفت.
– همه باید بیان از من یاد بگیرن، بعد از چند سال دوباره برگردونمت پیش خودم، دیگه بیشتر از این؟
بیشتر از این انتظار نداشتم.
در واقعا اصلا انتظاری نبود چون این مرد برای من و مطعلق به من نبود.
داشتم محض رضای دلم و اروم کردن آتیش وجودم تن به این کار می دادم.
گناه نبود وقتی عقد کرده بودیم و این وسط هیچ چیز نبود که ساز مخالف بزنه و همه چیز دست به دست هم داد که من دوباره خام ماهد بشم و جسم رو با تمام رضایت در اختیارش بزارم.
– تو امشب برای منی سایه، همه چیزت مال منه! میدونی؟
بی هیج تردیدی، مهر تاکید به حرفش زدم و با تمام وجود لب هایی که ازشون دور شده بودم رو بوسیدم.
اون رو مرد خودم تصور کردم بی هیچ حس عذاب وجدانی تا جایی که توی بغلش و ما بین جسم و هیکل ورزشکاریش به اوج رسیدم.
– حتی نمیتونم تصور کنم که علیرضا قبلا دستش به چنین بهشتی رسیده باشه.
در حالی که نفس نفس میزدم و بدنم عرق کرده بود لب زدم:
– حتی دلم نمیخواد راجبش حرف بزنم.
کنارم نیم خیز شد و بدنم که هنوز لخت بود رو دست کشید.
– تو از ازدواجت با اون راضی بودی؟
نمی تونستم دروغ بگم.
بالاخره یه روز خودم با این حقیقت رو به رو میشدم.
دستم رو روی دستش گذاشتم.
– اولش فکر می کردم حتما که با اون ازدواج کردم، حسابی حرص میخوری و این منو خوشحال می کرد اما بعد از یکی دو ماه دیگه زندگیمون بچه بازی نبود، من جدا باید نقش زنش رو بازی می کردم و این عادت تا هفت سال توی زندگیمون ادامه پیدا کرد.
اشکم بی اختیار از گوشه شکمم جاری شد که سرمو روی سینهش گذاشت.
– من نمیتونم گذشته رو برای هیچ کدوممون جبران کنم اما به اینده امیدوارم.
پیش خودش فکر می کرد من با یه رابطه تونستم بشم همسرش در حالی که خودش هنوز زن داشت.
از پشت بغلم کرد و طوری با سر انگشت بدنم رو نوازش می کرد که به گمونم می خواست دوباره و دوباره یه رابطه دیگه ای رو از سر بگیره.
دستم رو روی دستش گذاشتم و مانع شدم.
– می خوای فردا بگی دکتر بیاد براش کاشت اینجا؟
ابرویی کج کرد.
– مگه دیوونهم؟ خودم عملیات به این مهمی رو انجام دادم دیگه چه نیازی به دکتر هست؟
متعجب شدم.
– تو …تو چیکار کردی؟
بیشتر آغوشش رو تنگ کرد.
– کاری که هر زن و شوهری برای کاشتن بچه انجام میدن! توقع دیگه ای داشتی؟
دست روی شکمم و نزدیک رحمم گذاشتم.
– نگو که ریختی توش!
لبش رو تر کرد و شیطنت بار خندید.
– چیکارش می کردم؟ آبی که از سر گذشته رو نمیشه جمعش کرد.
از تشبیهش چندشم شد.
– قراردادمون این بود که ما بریم زیر نظر دکتر تا به صورت غیر مستقیم بهتون یه بچه بدم.
سرشو نزدیک گوشم اورد.
– ولش کن اون قرار و مدار های قبلنو …بچه ای که طبیعی کاشته بشه از پوست و استخوان خود آدمه، با مصنوعی فرق میکنه.
ضربه ای به پیشونیم زدم.
– ماهد ماهد ماهد …دیگه حتی نمی دونم باید از دست کار هات چیکار کنم!؟
توی جام محکم نگهم داشت.
– هیچی لازم نیست کاری کنی، اتقدر تکون نخور بچهم قشنگ جا بیوفته اون تو.
دیگه داشت اشکم رو در می اورد.
تو عمرم انقدر احساس ضعف نکرده بودم.
– مگه غذا تو زودپز گذاشتی که می خوای جا بیوفته؟ ولم کن برم خودمو خالی کنم بلکه تونستم جلوی اثر گذاریشو بگیرم.
خواستم بلند بشم که کمرمو محکم گرفت.
– لازم نکرده، تو بابتش یه چیزی گرفتی پس فرقی نمیکنه چجوری بچه کاشته بشه.
دندون هامو روی هم ساییدم و غریدم:
– اینجوری میشه بچه ما، اون وقت تو یا وجدان من چجوری میخواد اجازه بده بچه ای که مال خودمه رو بدم یه زن دیگه بزرگش کنه؟
پیشونیش رو دست کشید.
– به فکر اینی؟ قرار گذاشتم تا نه ماه دیگه ک بچه تو شکمته مهشید رو راضی نگه دارم ایران بمونه بعدش باهم بریم …این بچه رو هم میبرم که نشه آیینه دقت!
همه برداشت ماهد از حس مادرانگی همین بود.
باید بهش حق میدادم.
به مردی که هیچ مهر مادری بهش نرسیده و از بچگی بین پدرش و برادر های کوچیک و بزرگش بزرگ شده.
– تو به من قول دادی!
پتو رو تا بالا سینه هام بالا کشید.
– قول به چی دادم؟ تو وقتی زیر من بودی داشتی لذت میبردی به قول و قرارمون فکر کردی؟
راست می گفت.
من اون موقع دین و ایمانمم باخته بودم چه فکرم به قول و قرار میرسید اصلا؟
پتو رو بین مشتام فشار دادم و انقدر بی حال بودم که متوجه نشدم چطور کنارش خوابم برد.