با سر درد بی سابقه چشم باز کردم و در کمال تعجب اتاق خالی بود.
گیج بودم.
می دونستم دیشب چه کار کرده بودن و این غیبت ماهد داشت بیشتر منو گیج می کرد.
از تخت پایین اومدم و لباسمو تنم کردم تا قبل از هر کاری به آیدا سر بزنم.
چقدر مادر بی خیالی شده بودم.
قدم از قدم برداشتم و متوجه صدای ماها از اتاق آیدا شدم.
– قرار نبود اینجوری بد اخلاق بشی فسقلی! این آب میوه رو باید تا تهش بخوری وگرنه زود خوب نشی نمی تونیم باز بریم پارک از اون بستنی قیفی ها بخوریم.
نزدیک اتاق آیدا شدم و ماهد که نی آبمیوه رو به ایدا می داد خیره شدم.
چقدر داشت شبیه پدر ها عمل می کرد و این کارش یه نوع تو دل جا کنی به حساب می اومد.
با تقه ای وارد اتاق شدم و با کلی قربون صدقه به دخترم صبح بخیر گفتم که ماهد رو بهم کرد.
– ساعت خواب! چقدر دیر بیدار شدی.
خمیازه ای کشیدم.
– خسته بودم.
پر مفهوم نگاهم کرد و عروسک آیدا رو از
اتاق برداشتم.
– دیشب زیاد کار و تلاش کردی، باید هم خسته بشی …
پوزخندی زد و ادامه داد:
– تازه همه زحمات کار روی دوش من بود.
لب به دندون گرفتم و اخم کردم.
دوست نداشتم آیدا متوجه حرف های ماهد بشه با این که سنهش به این چیزا قد نمی داد.
کمک کردم آبمیوهش رو بخوره و با برداشتن لباس چرک ها از اتاق بیرون اومدم که ماهد پشتم حرکت کرد.
– صبحانه اماده کردم؛ یه چیزی بخور ضعف نکنی دکتر قراره بیاد.
سمتش برگشتم.
دکتر کجا می خواست بیاد؟
– برای چی؟ میاد اینجا؟
نگاهم روی میز که صبحانه مفصلی روش چیده شده بود افتاد و ماهد همزمان جواب داد:
– نمیتونی آیدا رو تنها بزاری بری دکتر، گفتم دکتر بیاد اینجا.
پشت میز نشستم و بهش سوالی نگاه کردم.
– یخچالم هنوز خالی بود چیزی نداشتم، اینارو از کجا اوردی؟
رو به روم نشست و لیوان آب پرتقال رو پر کرد.
– گفتنش چه فرقی میکنه؟
لقمه نون و خامه ای دهنم گذاشتم.
– هزینه اینا خیلی زیاد میشه، هنوز پول مهریه این ماهم رو علیرضا نزده …نمیتونم بهت پسس بدم.
اخم کرد و بد جور نگاهم کرد.
– این وقت صبح خوشت میاد اعصاب منو انگولک کنی؟ پول اینا رو پس بدی؟ الاغ هنوز نفهمیدی شوهرتم؟ به علیرضا بابت خرید خونه پول میدادی؟
یه جوری غرید که لقمه توی گلوم ایستاد.
– من …من منظورم یه چیز دیگه بود، اینجا خونه منه! دلم نمیخواد براش همینجوری چیزی بدی، من گدا نیستم که صدقه بگیرم.
مشتی اروم روی میز کوبید.
– رسما داری تر میزنی به هر چی غرور مردونه داشتم اون وقت میگی منظورت یه چیز دیگه بود؟ کسی که باد میکاره باید منتظر طوفانش هم باشه سایه خانم …این حرفات یه بار دیگه تکرار بشه این ماهد رو دیگه نمیبینی!
حرف بدی زده بودم اما نه انقدر که باعث شده بود انقدر ماهد عصبانی بشه.
– چیزی از گلوم پایین نمیره! خودت بخور.
اخم کرد و مچ دستم رو گرفت.
– این ناز و نوز ها برای دختر بچه های چهارده سالهس، نه تویی که دیگه داره سی سالت میشه …بخور که جون داشته باشی با من یکی به دو کنی.
به زور پشت میز نشستم که توی لیوان بزرگی برام آب انبه ریخت.
میوه مورد علاقهم انبه بود و تقریبا هر چیزی با این طعم برام خوش آیند بود.
– تا قطره اخرش بخور.
قلپی فرو بردم.
این حجم توجه قطعا به خاطر شخص خودم نبود و واسه بچه خودش داشت در حقم لطف می کرد.
– دکتر قراره بیاد دقیقا چیکار کنه؟
چاییش رو هم زد و به صندلی تکیه داد.
– میاد سلامت رحمت رو تایید کنه تا بریم سر عملیات ساختن بچه.
لبم رو دندون گرفتم.
– اتفاق دیشب …
پوزخندی زد و عمیق نگاهم کرد.
– مثل این که دیشب خیلی بهت مزه داده، برو دعا کن با یه بار حامله نشی تا ازین شب ها بیشتر بهره ببری.
دلم میخواست زمین رو گاز بگیرم.
اون از حرف های من چه برداشتی میکرد؟
– متشکرم صرف شده!
لب هاش. رو خیس کرد و دستش رو سمتم دراز کرد.
– از کی تا حالا انقدر با ادب شدی؟