دندون هامو به هم ساییدم.
– از وقتی تو دیگه برام غریبه شدی!
حرفم مثل تیر خلاصی بود.
رسما خودش رو نابود کردم و از پای میز بلند شدم.
خودش می دونست من چه ادم مغروری ام و هرگز نمی تونم تحمل کنم یکی اینجوری بهم قلمبه بپرونه.
با دستمال خیس کشیدن به بدن آیدا و تمیز کردنش خودمو مشغول کردم که صدای آیفون توی خونه پیچید.
ماهد هنوز نرفته بود پس خودش باز می کرد و برام اهمیتی نداشت کی پشت دره.
محض ارضا کنجکاویم هم اتاق رو ترک کردم و قبلش از خواب بودن آیدا و اثر ارامبخش مطمئن شدم که صدای زنی غیر آشنا به گوشم رسید.
با ورودم به سالن همزمان زن قد بلند و خوش چهره ای جلوم ظاهر شد و سلام کرد.
با این که نمیشناختمش ادب حکم کرد که جواب بدم و ماهد خیلی صمیمی دعوتش کرد که بشینه
رو بهش کردم
– معرفی نمیکنید؟
ماهد که تازه متوجه گیج بودن من شد رو به خانمه اشاره کرد.
– خانم دکتر پور صدرا از هم دانشگاهی سابقم و متخصص زنان و زایمان …
دستم رو طرفش دراز کردم.
– خوشبختم از آشناییتون! سایه هستم …
هنوز جملهم رو کآمل نکرده بودم که ماهد به جای من گفت:
– همسرم هستن.
خانم بیچاره که یقینا می دونست ماهد یه همسر دیگه داره سعی کرد تعجب خودش رو پنهان کنه.
– بفرمایید بشینید، میرم چایی بیارم.
قبل از این که برم دکتر مانعم شد.
– نه عزیزم لازم نیست، باید برم یه جای دیگه عجله دارم، فقط اومدم یکم راجب مسائل کاری حرف بزنیم.
با اشاره ماهد کنارش نشستم که پور صدرا دفتری از توی کیفش بیرون اورد و یه جورایی شبیه پرونده پزشکی بود.
– اخرین باری که باردار شدید کی بوده؟
لب به دندون گرفتم و به یاد آیدا جواب دادم:
– شش سال پیش!
سری تکون داد و چیزی رو تیک زد.
– آخرین باری که سقط جنین داشتید چی؟
اخم کردم.
من با این کار مخالفت شدید داشتم و با اطمینان لب زدم:
– هیچ وقت!
متعجب نگاهم کرد.
– جدی؟
ماهد که متوجه شد من از این سوال مسخره احساس معذب بودن می کنم یه جورایی بحث رو عوض کرد.
– بله خانمم تا حالا سابقه سقط نداشتن.
دوباره روی کاغذش تیکی زد و به اطراف نگاه کرد.
– آخرین رابطه جنسی که داشتید کی بوده؟
از جواب دادن به این سوال احساس شرم می کردم اما سعی کردم روشن فکرانه عمل کنم و نیم نگاهی به ماهد انداختم.
– دیشب!
لبخند دکتره کش اومد و دست به سینه شد.
– خب این عالیه! پیشنهاد من اینه که فکر کاشتن جنین رو از سرتون بیرون کنید و به همون روش های سنتی قدیمی رجوع کنید.
بدنم مور مور شد و با صدای تقریلا رسایی که انتظارش نمی رفت گفتم:
– نه …نمیشه!
ماهد رو بهم برگشت.
– بعدا صحبت می کنیم عزیزم، اروم باش!
اروم باشم؟ واقعا انتظار می رفت اروم باشم در حالی که این نقض قوانینمون بود.
پور صدرا که جدال بینمون خبری نداشت از توی کیفش یه ورق پلمپ شده قرص در اورد و روی میز گذاشت.
– اونش دیگه مسائل شخصی خودتونه، امر اگر نظر من رو می خواید طبیعی بهتره، این قرص رو هم بعد از هر مقارت بخور؛ سلامتی جفت رو تضمین میکنه.
نموند تا کارش رو ادامه بده و کیفش رو برداشت تا خونه رو ترک کنه.
کاملا منتظر بودم بره که داد بلندی سر ماهد بزنم و بالاخره به مرادم رسیدم.
– این زنیکه کی بود اوردیش؟
بد بخت گیج شده بود.
باید بهم جواب میداد.
– منظورت دکتره؟
روی مبل نشستم.
– دکتر زنان بود یا سکسلوژیست؟
از حرفم خندهش گرفت.
– حرفی بدی نزد، گفت به شوهرت برس.
سمت آشپزخونه رفتم و از توی کابینت کلوچه زنجبیلی برای رفع حالت تحوعم برداشتم و گاز زدم تا خون به مغزم برسه.
– زنیکه معلوم نبود خودش چند بار سقط جنین کرده بود که همچین وصله هایی به من میچسبوند.
نزدیکم شد و به اوپن تکیه داد.
– خب حالا انقدر حرص خوردن نداره، شیرت خشک میشه …بهتره به جاش بری دنبال یه لباس برازنده بگردی.
نفسم رو کلافه وار فوت کردم.
– لباس برای چی؟
بی حوصله جواب داد:
– مادرم عصر میاد که ببینتت!
ترس داشتم.
خوف کردم.
خون توی رگ هام منجمد شد.
– برای چی؟ چیزی شده؟
شونه بالا انداختم.
– مگه قراره چیزی بشه؟ میخواد ببینه اونی که می خواد ازم حامله بشه کیه؟!
روی صندلی نشستم
– بهش گفتی من کیم؟
اخم کرد.
– مگه مغز خر خوردم، خودش میاد متوجه میشه.
استرس وار لبم رو جوییدم.
– من …من امادگیشو ندارم!
قهقه حرص دراری زد
– مگه می خواد بیاد خواستگاریت که امادگی نداری؟ بیخودی ادای تنگا رو در نیار سر جدت سایه! داره سی سالت میشه دختر …بزرگ شو.
طوری حرف می زد انگار من خودم کور بودم تا نتونم رفتار های بچگانه ماهد رو ببینم.
– مهشید نمیاد؟
پنجره سالن رو باز کرد و نگاهی به اسمون انداخت.
– با اون چیکار داری؟
دست به سینه شدم.
– مگه زنت نیست؟ دو روزه اصلا حتی خونتون هم نبوده، یه زنگ بهت نزده …نمیخوام توی زندگی شخصیت دخالت کنم ولی …
حرفم رو قطع کرد.
– ولی چی؟
شونه بالا انداختم و ادامه دادم:
– ولی این بچه ای که می خواد به دنیا بیاد به علاوه پدر، نیاز به مادر هم داره! میدونی چی میگم؟ تو نمیتونی بدون یک زن توی زندگیت، بچه بزرگ کنی.
دستی داخل موهاش فرو برد و عمیق نگاهم کرد.
– چرا اسمون ریسمون میبافی؟ رک و راست حرفتو بزن ببینم دردت چیه؟ مشاور خانواده شدی جدیدا؟
نمیدونم چرا با این که دیشب کنارش برهنه خوابیده بودم، باز الان رو سری سرم بود و جلو کشیدمش.
– نه، چون تو تا حالا بچه نداشتی که بدونی تنهایی بزرگ کردنش چقدر سخته وقتی پدر یا مادر بالا سرش نباشه.
چشم هاشو ریز کرد و پنجره رو بست تا کولر رو روشن کنه.
– موندن و نموندن مهشید دست من نیست، اونی که زندگیشو دوست داشته باشه میمونه پاش، اونی هم که نداشته باشه …از زندان هم فرار میکنه تا فقط بزاره و بره.
حرف هاش درست بود اما نمی تونست منو قانع کنه.
رفتن علیرضا برای من درست مثل ترک کردن مهشید بود.
با این تفاوت که رویاهاشون زمین تا اسمون فرق میکرد.
– علیرضا برای موندن من تلاش نکرد، تو هم یکی مثل اون …