ماهد داشت پوست لب رو طوری گاز می گرفت که کم کم داشتم نگرانش میشدم.
این حجم از فشار عصبی غیر عادی بود.
برای خاتمه پیدا کردن این بحث، وظیفه خودم دونستم که بلند بشم و با صدای تقریبا رسایی لب زدم:
– شما درست میگید، به نظرم من صلاحیت به دنیا اوردن نواده شما رو ندارم …
ماهد مچ دستم رو گرفت تا به حرفم ادامه ندم و بلافاصله آژانسی خبر کرد.
مهمونمون هنوز نیومده داشت می رفت و حس بدی گرفته بودم.
دوست داشتم این همه تحقیر گریه کنم اما جدا من زنی نبودم که غرورم رو جلوی بقیه بشکنم.
فقط سکوت رو تا وقت رفتن مادرش ترجیح دادم که درب سالن به طور عجیبی محکم به هم کوبیده شد و بالاخره خونه ارامش گرفت.
من به هیچ کس حس سیاهی نداشتم اما مادر ماهد انرژی منفی داده بود و نیاز داشتم هوای تازه تنفس کنم.
ماهد روی مبل نشست و برای رسیدن به ارامش دست لای موهاش برد که نگاهی بهش انداختم.
لبش از شدت گاز هایی که گرفته بود پر خون شده بود.
با یه دستمال کاغذی طرفش رفتم و کنارش نشستم.
سرش رو بالا اوردم و آهسته پچ زدم:
– لبتو زخمی کردی.
رو بهم نگاه عمیقی انداخت.
– باید …باید ازت معذرت خواهی کنم! فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیوفته.
دست لای موهاش بردم و با سر پنجه هام ماساژ دادم
– فراموشش کن! شاید واقعا حق به مادرت بود.
نگاه کذایی حوالهم کرد.
– چرند نگو سایه!
دستمال رو از دستم گرفت و محکم روی لبش فشار داد.
– سعی می کنم پول عمل آیدا رو از یه جایی جور کنم که …
طوری منو سمت دیوار هول داد و مقابلم ایستاد که بین آغوشش و دیوار حبس شدم.
– یه بار دیگه تکرار کنی، به جان آیدا دندوناتو خورد میکنم.
بغض بهم فشار اورد.
من دلم پناه می خواست.
یه جا که توش گم بشم و از دنیا پنهان بشم.
چشم بهش دوختم و طی یک حرکت دستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرمو به سینه ستبرش چسبوندم.
از کار یهویی من تعجب کرد اما من تنها انتخابی که برای سر پناه داشتم خودش بود.
دوست داشتم گله کنم.
تمام احساسم رو بیرون بریزم.
اشک و آب بینیم اجازه درست حرف زدن بهم نمیداد و با صدای تو دماغی نالیدم:
– تو نامرد …از همه عالم هم نامرد تری …چند بار خواستم فراموشت کنم اومدی تو ذهنم؟ چقدر توی هر کدوم از رگ های مغزم جریان داشتی؟
نفس کم اوردم و با هق بلندی ادامه دادم:
– هر روز که تصمیم میگرفتم تورو از ذهنم پاک کنم و با خودم کنار بیام که حالا دیگه علیرضا شوهر منه، باز هر بار و هر شب با فکر کردن به تو می خوابیدم! حالا اومدی توی زندگی من شدی میوه ممنوعه …یه جوری که دست زدن بهت هم برام حس گناهه.
دستش لای موهام رفت.
توی سکوتی که فقط می تونستم صدای تپش قلب و فین فین خودم رو بشنوم، سرمو به سینهش فشار داد.
– گریه کردن چه فایده داره؟ لباسم رو خیس کردی با اشک هایی که برای ریختنشون خیلی دیر شده …همین خود منه بی ناموس چند بار اومدم خواستگاریت و بابات هر دفعه یه جواب سر بالا بهم داد و یه ایرادی روی خانوادهم گذاشت.
حرف راست جای چونه نداشت.
نمیتونستم انکار کنم.
بابای من روی همه عالم یه ایرادی می ذاشت و درست وقتی فکر میکرد علیرضا انتخاب درستی میتونه برای من باشه، اشتباه تصور کرده بود و تو زرد از آب در اومد.
– بغلم کن!
از من انتظار نداشت که خودم این خواهش رو ازش داشته باشم اما نیاز داشتم.
یه نیاز روحی که فقط خودش می تونست بر طرف کنه.
دستش دور کمرم گره شد و موهامو بو کشید.
– گریه نکن! ببینمت تو رو …
چونهم رو بالا اورد و اشک روی گونهم رو پس زد.
– اینجوری شبیه مامان و باباها نگاهم نکن!
بین عصبانیت مردونهش پوزخند زد.
– شبیه بچه ها رفتار میکنی که اینجوری نگاهت میکنم.
میون گریه هان خندیدم و موهامو پس زدم که منو سمت دستشویی کشوند.
– بشور اشکاتو!
همونجا جلوی درب ایستاده بود تا مطمعن بشه که صورتمو می شورم و مجدد گریه نمیکنم.
صورتمو شستم که حوله رو مقابلم گرفت.
– می خوای بریم بیرون حال و هوات عوض بشه؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
– نمیتونم از آیدا دور بشم و بچمو تو خونه تنهاش بزارم.
انگار تازه یاد ایدا افتاده بود نه دستی لای موهاش برد.
– هوم یادم رفته بود از بچه!
حوله رو سر جاش گذاشتم و یه سر از آیدا زدم که ماهد پرسید:
– هنوزم عاشق پیتزایی؟