لبخند گشادی و دندون نمایی زدم که عمق علاقهم رو به نمایش گذاشت.
– معلوم نیست؟
دستش رو پشت کمرم گذاشت.
– کاملا مشخصه!
سمت سالن رفتم که گوشیش رو برداشت و حدس زدم داره از اپلیکیشن غذا سفارش میده.
این که می خواست اینجوری رفتار مادرشو از دلم در بیاره روش خوبی بود اما باعث نمیشد دلم صاف بشه.
دوباره اخم برچیدم و روی مبل رو به روش نشستم که بهم زل زد.
– باز که ناراحتی!
دست به سینه شدم.
– مادرعلیرضا هم از من خوشش نمی اومد، حتما یه عیب و ایرادی دارم.
سری تکون داد.
– هوم اره پر از عیب و ایرادی!
صورتمو جمع کردم.
– چه ایرادی؟
دقیقه نگاهم کرد و با یه زوم موشکافانه جواب داد:
– قدت کوتاهه، دو پاره استخوان و گوشت بیشتر نداری …عقلت هم سر جاش نیست یکسره با من سر جنگ داری؛ به عالم و آدم هم گیر میدی.
کفری شدم.
– یه دفعه بگو سلیطه ام دیگه.
از حرصی شدت و قرمزی صورتم انگار خندهش گرفت که قهقه ریزی زد.
– خوبه که خودت میدونی!
یکه خوردم و رو ازش گرفتم که تن صداش عوض شد.
– خب حالا قهر نکن داشتم شوخی می کردم، اگر عیب و ایرادی داشتی که الان زنم نبودی
زنش بودم.
اما نه معمولی.
نه مثل همه اونایی که عروسی میگرفتن و با جار زدن وارد خونه بخت می شدن.
مسئله ما فرق می کرد.
عمر ازدواج ما کوتاه بود.
در هر صورت قرار بود به جدایی کشیده بشه حالا به هر طریقی.
غرق افکار بودم و با صدای آیفون به خودم اومدم و یقین میدادم اون پیتزا لعنتی بالاخره رسید و ماهد خودش رفت جلوی درب.
پا روی پا انداختم و با تاخیر ماهد کنجکاو شدم و با جلو کشیدن شالم و از پنجره به ماهد که داشت با گوشیش صحبت می کرد و صدای فریاد مانندش رو توی کوچه با دوتا جعبه پیتزایی که دستش بود سر می داد.
انگار داشت با یکی دعوا می کرد که سمت پنجره چشم دوخت و متوجه من شد تا ولوم صداش پایین اومد.
دوست نداشتم فکر کنه فوضولم و پنجره رو بستم تا پشه نیاد و آیدا رو نیش نزنه.
بعد از چند دقیقه ماهد داخل خونه اومد و با کلید خودش درب رو باز کرد.
دوتا جعبه پیتزا رو روی میز گداشت و چهرهش آشفته به نظر می اومد.
– چیزی شده؟
سرش رو به طرفین تکون داد.
– نه! قرار بوده چیزی بشه؟
آب گلوم رو قورت دادم.
– نمیخواستم ببینم، اتفاقی شنیدم داشتی جر و بحث می کردی با تلفن فکر کردم شاید اتفاقی افتاده.
دستی توی موهاش کشید.
– اره اتفاقی افتاده، اما واقعا مغزم نمی کشه بخوام راجبش فکر کنم! گور بابای اونی که میخواد بره و دنبال بهونه میگرده.
از پنهان کاری خوشم نمی اومد اما دخالت کردن توی زندگی شخصیش کار خوبی نبود.
از طرفی کنجکاوی باعث نمیشد آروم بگیرم و رو بهش کردم.
– منظورت مهشیده؟
پوزخندی زد.
– مگه کسی دیگه ای توی این عالم پیدا میشه که انقدر از رفتن حرف بزنه؟
شونه بالا انداختم.
– نمیدونم، شاید برای تو حکم رفتنه اما برای اون معنی آزادیه.
در جعبه پیتزا رو باز کرد.
– چی تو زندگی با من کم داره؟ هر چی خواسته براش فراهم کردم، هرچی اراده کرده توی کمترین زمان در اختیارش بوده، سفر ها مجردی و ماشین زیر پاهاش و اسکی و اسب سواری و افرود و …هزار جور کوفت و زهد مار دیگه شده بود برای من باج بزرگکه فقط خانم رو راضی کنم حرف از طلاق و رفتن نزنه.
جوری از ته دلش حرف میزد که لحظه ای دلم براش سوخت.
من آدم دلداری دادن نبودم اما دوست داشتم مثل خودش توی شرایط بد بهش ارامش بدم.
– آدم ها وقتی موقت های خوبی دارن هیچ وقت قانع نمیشن، همیشه بیشتر از اون چیزی که دارند رو طلب میکنن …من تو زندگی با علیرضا از خیلی چیز هایی که تو اسم بردی محروم بودم، حتی یواشکی گواهینامه گرفتم و چند باری موهام رو رنگ کردم.
با ترحم نگاهم کرد.
من نیازی به دلسوزی کسی نداشتم.
فقط دوست داشتم بهش نشون بدم زندگی برای هر کس یه سختی هایی داره و برای همین ادامه دادم:
– مهشید هم مثل من دختری بوده که توی ناز و نعمت بزرگ شده و از تو هم چنین توقعی داشته اما زندگی کردن زیر سقف علیرضا بهم یادآوری کرد که همیشه دنیا روی خوشش رو نشون نمیده.
تکه ای از پیتزا رو برداشتم اما ماهد قصد نداشت نگاه خیرهش رو از روم برداره و بعد از گاز ریزی به تکه توی دستم، لب زد:
– تو لیاقتت بیشتر از اون خراب شده ایه که علیرضا برات درست کرده بود.
زورکی خندیدم.
– لالایی خوب می خونی چرا خودت خوابت نمیبره؟
مثل من تکه ای رو با اشتها دندون زد و لقمه اش رو همراه نوشابه پایین داد.
– کار من از لالایی و خواب گذشته …باید یکسره دایورت کنم به چپ و راستم.
از شوخی مثبت هجده سالش سرخ شدم و گر گرفتم.
– خب حالا …
از حالت من خنده کرد که صداش توی خونه طنین انداخت.
– سرخ و سفید شدن نداره، من که دیگه زیر و بم تو رو میدونم …تو هم با سالار آشنایی کامل داری!
زن نبودم اگر با این جمله بیشتر از قبل خجالت نمیکشدم و با بحث زیر شکمی اینجوری لب هام رو گاز نمی گرفتم.
– میشه بحث رو عوضش کنی؟
چشم هاش رو شیطنت وار ریز کرد.
– نگو که خودت خوشت نمیاد؟! ببین چه سر حال اومدی با این بحث اندام شناسی به این مهمی.
صورتتمو به حالت چندش جمع کردم.
– آه ماهد دارم غذا میخورم ها …حالم بد شد.
به مبل تکیه داد
شاید مدرک دکتری داشت اما رفتار هاش کاملا سطحی و بچگانه بود و هیچ بویی از سواد و متانت نبرده بود.
– مگه چیز بدیه؟ خودم دیدم براش غش و ضعف میری.