رمان سرمست پارت ۴۱

4.4
(14)

 

 

دود از گوش‌هام بیرون زد. به چه حقی همچین حرفی میزد؟

با لحن بدی گفتم:

– غزل خانم چجوری غیرتشون اجازه دادن که با تو باشن؟ اگه من خرابم زن تو از من بدتره!

 

با دادی که ماهد زد، جفتمون از جا پریدیم.

– سایه برو تو اتاقت!

 

نمیدونم چرا ولی بغض عجیبی گلوم رو فشرد. شاید توقع نداشتم اینجوری سرم داد بزنه.

چادر رو محکم‌تر دور خودم پیچیدم و لرزون گفتم:

– باشه فقط یواش تر. الان آیدا بیدار میشه.

 

بعد سرم و پایین انداختم و با قدم‌های بلند خودم رو به اتاق رسوندم.

پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم.

 

دلم از ماهد گرفته بود. شاید زیادی حساسیت به خرج میدادم اما بازم نباید اونجوری سرم داد میزد.

اونم جلوی آدمی مثل علیرضا که فردا پس فردا میره همه چی رو به همه میگه و در آخر جار میزنه که علیرضا با زن صیغه‌ایش بدرفتاری میکنه.

 

آهی کشیدم. صدای ضعیف ماهد و علیرضا رو می‌شنیدم ولی دیگه دلم نمیخواست بدونم چی بهم میگن.

 

میخواستن اسم این کارم رو بذارن لوس بودن، عقده ای بودن یا هرچیز دیگه‌ای؛ برام مهم نبود.

دستم و روی شکمم گذاشتم.

 

زیرلب با خودم گفتم‌:

– تو ناراحت نباش مامانی. وقتی به دنیا اومدی تو و بابات و مامان مهشیدت میرید یه جای خوب که غم و غصه نداشته باشید. اونجا دیگه به خاطر گرفتاری های من غصه نمیخوری.

 

اشک توی چشم‌هام جمع شدن. عجیب به این جنینی که توی وجودم رشد میکنه وابسته شده بودم.

با اینکه نمیدونم دختره یا پسر، چه شکلیه، شبیه کی میشه و حتی صدای قلبش رو هم هنوز نشنیدم، باز هم بهش دل بسته بودم.

 

مادر بودن شیرین تر از هر اتفاق دیگه ایه که مهشید لایقش نیست!

شاید هم من اینجوری فکر میکنم.

 

– خفه شو مرتیکه عوضی!

 

با نعره‌ی ماهد، آیدا وحشت زده از خواب پرید و زد زیر گریه. سریع بلند شدم و بغلش کردم.

– هیش چیزی نشده عزیزم. بگیر بخواب.

 

تو خواب و بیداری بود. سرش و روی بالش گذاشتم و بعد از اینکه یکم باهاش حرف زدم به خواب رفت.

 

وقتی مطمئن شدم بیدار نیست، به سمت در رفتم ولی همونجا وسط راه مکث کردم.

ماهد بهم گفته بود بیام تو اتاق پس الان اگه برم بیرون بدتر از قبل باهام بدرفتاری میکنه.

 

اما با این حال میترسیدم دعواشون بالا گرفته باشه و کار به جاهای باریک بکشه.

عقب گرد کردم که صدای فحش‌های علیرضا باعث شد چشم‌هام رو درشت کنم.

 

توهین هایی که به ماهد می‌کرد قلبم رو به درد آورد. نفس عمیقی کشیدم و بی مکث از اتاق خارج شدم.

با دیدن علیرضا که روی زمین افتاده بود و سعی داشت در برابر ضربات محکم ماهد از خودش دفاع کنه، جیغ کوتاهی کشیدم.

 

به سمتشون دویدم و لباس ماهد رو از پشت کشیدم.

– کشتیش ولش کن!

 

ولی انگار کر شده بود! صدام رو نمی‌شنید!

به هر زحمتی بود کشیدمش کنار.

علیرضا با صورت خونی، روی زمین درازکش بود و حتی نای حرف زدن نداشت.

 

ماهد با نفس نفس به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.

دست‌هاش خونی شده بودن و موهای لخت و بهم ریختش، روی پیشونیش ریخته بودن.

 

یه لحظه دلم براش ضعف رفت.

برای این استایل مردونه‌ش… این ابهت زیادش!

– تق… تقاصش رو پس میدید!

 

نگاهم رو به علیرضا دوختم که تلوتلوخوران از جا بلند شد و دستی به بینی خونیش کشید.

با قدم‌های نامیزون در خونه‌رو باز کرد.

نگاه بد و هشداردهنده‌ای بهمون انداخت و بیرون رفت.

 

با رفتنش کنار ماهد نشستم و نگران صداش زدم.

– ماهد؟ خوبی؟

 

بدون اینکه جوابم رو بده پسم زد.

اخمی کردم و دوباره صداش زدم که عصبانی غرید:

– چیه؟

 

رنجور گفتم:

– چته؟ مگه من گفتم بیاد؟

 

یه تای پلکش رو باز کرد و لبش رو، رو به بالا کج کرد.

– پس برای چی باید تشریف بیارن اینجا؟

 

متعجب نگاهش کردم. واقعا فکر می‌کرد من بهش گفتم بیاد؟

بغض کرده پچ زدم:

– من اصلا نمیدونستم داره میاد. در و باز کردم یهو خودش بازور اومد داخل.

 

“هه” ی بلندی گفت.

– و تو چرا باید با همچین لباسی در و باز کنی؟

 

بعد با دست به لباسم که حالا چادر از سرم افتاده بود و در معرض دید بود، اشاره کرد.

 

واقعا قادر به این بودم که سرم رو به دیوار بکوبونم. حالا چطوری باید قانعش می‌کردم؟

کمی دست دست کردم که با پوزخند، یقه‌ی لباسش رو درست کرد.

 

– الکی سعی نکن بهونه بیاری واسم! چیزی که باید میدیدم رو دیدم دیگه نیازی به توضیح نیست.

 

اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌م چکید.

– داری نامردی میکنی! یه طرفه قاضی نرو.

 

دستش رو به زمین گرفت و بلند شد. قلنج کمرش رو شکوند و گفت:

– چیزیه که با چشم خودم دارم میبینم سایه خانم! تو اگه میومدی میدیدی من با یه شورت جلوی یه زن که از قضا زن قبلیم بوده وایسادم، چیکار میکنی؟

 

از تصورش مو به تنم سیخ میشد. اصلا نمیتونستم بهش فکر کنم.

 

اما با این حال کوتاه نیومدم و روبه‌روش وایسادم. حق به جانب گفتم:

– این با اون فرق داره. من انقدر نگران بیدار شدن آیدا بودم که اصلا توجهی به لباس‌هام نکردم.

وگرنه چه دلیلی داره با یکی مثل علیرضا که لاشخورا جلوش سر کج میکنن ایش و نوش داشته باشم و با این وضع جلوش جلون بدم؟

 

احساس کردم حرف‌هام روش اثر گذاشته؛ دستم و روی بازوی عضله‌ایش گذاشتم که دوباره پسم زد.

 

– با این چیزا نمیتونی سر من و شیره بمالی. خودت میدونستی من چقدر میتونم رو یکی تعصب داشته باشم و دقیقا پا روی خط قرمز من گذاشتی!

 

وا رفته نگاهش کردم. با تاسف سری تکون داد و از خونه خارج شد.

جوری در رو بهم کوبید که صداش کل ساختمون رو لرزوند.

 

پاهام ضعف داشتن. خودم رو به مبل رسوندم و نشستم. حالت تهوع بهم دست داده بود و سرم به طرز فجیحی درد میکرد.

 

به مبل تکیه دادم و خودم رو شروع کردم به باد زدن. همیشه وقتی این کار رو چندبار تکرار میکردم حالم بهتر میشد.

 

اما این بار با دفعه‌های قبلی فرق داشت.

رفته رفته حالم بدتر و غیرقابل تحمل‌تر میشد.

خدا لعنتت کنه علیرضا! خداکنه هیچوقت دیگه قیافه‌ی نحست رو نمیبینم!

 

***

دوروز از اون ماجرا گذشته بود و همچنان ماهد باهام مثل غریبه‌ها رفتار می‌کرد؛ جوری که یه وقت‌هایی شک میکردم که واقعا من زنشم؟ بچه‌ی اون توی شکمم داره رشد میکنه؟

 

 

با غم نگاهم رو به زن و شوهری که کنار هم روی نیمکت نشسته بودن و می‌خندیدند، دوختم.

– مامان؟

 

با صدای آیدا، دستش رو گرفتم و خیره به اون زن و شوهر لب زدم:

– جانم؟

 

با لحن لوس و آرومی گفت:

– میشه منم برم بازی کنم؟

 

امروز به اصرار زیاد آیدا، اون رو به پارک آورده بودم. محض احتیاط از یه دکتر متخصص هم پرسیده بودم که مشکلی داره یا نه که اون هم تایید کرد و گفتش که اتفاقا بیرون براش خوبه اما حتما باید ماسک بزنه و تحرک نداشته باشه.

 

میخواستم از ماهد بپرسم اما اون رو اصلا نمی‌دیدم!

فقط دوسه بار توی راهرو دیدمش که اون هم بدون هیچ حرفی از کنارم میرفت و حتی سلام هم نکرد.

 

لبخند محوی زدم.

– نمیشه عزیزم.

 

با ناراحتی دست به سینه نشست.

– چرا؟

 

سرم و کج کردم و روی دستش رو بوسیدم.

– دکتر گفته نباید تحرک داشته باشی. تو که دوست نداری خدایی نکرده حالت بد بشه! میخوای؟

 

چشم‌هاش لبالب اشک شدن.

– نه نمیخوام.

 

جگرم سوخت… قلبم آتیش گرفت.

طاقت نداشتم این حالش رو ببینم.

بغلش کردم و سرش و به سینه‌م چسبوندم.

– چیزی نمونده تا حالت خوب خوب بشه. اون موقع از صبح تا شب میارمت بازی کنی. قبوله؟

 

آروم زمزمه کرد:

– قبوله.

 

نگاهی به موهاش که کشش شل شده بود انداختم و خندون گفتم:

– چرا هپلی شدی حاج خانم؟ بچرخ موهات و درست ببندم که گرمت نشه.

 

ریز ریز خندید و پشتش رو بهم کرد.

کش رو از دور موهاش باز کردم و توی جیبم گذاشتم.

اول انگشت‌هام رو چندبار بین موهاش کشیدم تا گره خوردگی نداشته باشه.

 

بعد همش رو توی دستم جمع کردم و تا جایی که اذیت نشه، بالا بردم.

کش رو از توی جیبم برداشتم و موهاش رو بستم.

آخر سر موهاش رو از دوطرف کشیدم تا خوب سفت و محکم بشه.

 

 

ضربه‌ی آرومی به کمرش زدم و با لبخند گفتم:

– حالا آیدا خانم… بگو ببینم؛ حوصلت سر نرفت؟

 

سرش رو به معنای “نه” بالا انداخت.

– آب معدنی. آب معدنی یخ و تازه.

 

آیدا بالا پایین پرید و دست‌هاش و بهم زد.

– آخ مامان خیلی تشنمه دارم هلاک میشم. میشه بری آب بخری؟

 

با حرفی که زد، خندیدم و بوسیدمش.

– بشین همین جا سریع میرم میام.

 

“باشه” ای گفت که از جا بلند شدم و به سمت مردی که یه نایلون بزرگ پر از آب دستش بود و آروم آروم قدم میزد، رفتم.

 

تک سرفه‌ای کردم.

-آقا میشه یه بطری آب بدید؟

 

پیرمرد مهربونی به نظر میومد.

لبخندی زد که گوشه‌ی چشم‌هاش چین خورد و چروک شد.

یه بطری از توی نایلون بیرون آورد و به طرفم گرفت.

– بیا دخترم.

 

تشکری کردم و تا خواستم از توی کیفم پول بردارم، دستش رو جلوم گرفت.

– نمیخواد صلواتیه.

 

لبخند عمیقی زدم و به سمت جایی که آیدا بود چرخیدم که با جای خالیش روبه‌رو شدم.

با وحشت نگاهی به دوروبر کردم اما ندیدمش.

 

نفسم رفت. انقدر هول کرده بودم که نمیدونستم چیکار کنم.

با ترس و صدای بلندی گفتم:

– آیدا! آیدا کجایی؟

 

مثل مرغ پرکنده به اینور و اونور میرفتم و صداش میزدم.

حتی میخواستم پلیس رو خبر کنم اما پشیمون شدم. اشکم در اومده بود.

 

با دیدن ماهد و مهشید که به این سمت میومدن، خوشحال به طرفشون دویدم.

روبه‌روشون وایسادم که متعجب نگاهم کردن.

 

اشک‌هام دونه دونه گونه‌م رو خیس کردن.

با نفس نفس دستم و روی شکمم گذاشتم که ماهد با استرس گفت:

– چیشده؟

 

مهشید هم نگران شده بود و این از نگاهش مشخص بود.

تنها تونستم کلمه‌ی “آیدا” رو به زبون بیارم.

 

ماهد اخمی کرد و دستوری پرسید:

– آیدا چی؟

 

دستی به صورت اشک آلودم کشیدم.

– رفتم براش آب بخرم برگشتم دیدم نیست. همه جا رو هم گشتم اما ندیدمش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…
رمان کامل

دانلود رمان آمال

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x