دستهام و با عصبانیت مشت کردم و نفسهام و حرصی به بیرون فوت کردم.
– ساکت شو مهتاب.
چشمهاش و درشت کرد.
– چرا عصبانی شدی؟ باور کن منظوری نداشتم.
از بین دندونهای کلید شدهم غریدم:
– دیگه نمیخوام همچین چیزی بشنوم. خب؟
دستهاش و زیر سینههاش جمع کرد.
– نکنه…. نکنه هنوز عاشق ماهدی؟
دیگه کنترلی روی خودم نداشتم.
دستهام از شدت عصبانیت میلرزیدن.
بازوش رو گرفتم و سیلیای به گوشش زدم.
جیغی کشید و دستش و روی صورتش گذاشت.
انگشت اشارهم رو به طرفش گرفتم و با نفس نفس و تهدیداور گفتم:
– خفه شو! هیچی دیگه نشنوم وگرنه بد میبینی!
با چشمهای خونی بهم خیره شد و لگد محکمی به شکمم زد که نفسم رفت.
با وحشت دستم و روی شکمم گذاشتم و خم شدم.
از شدت درد به خودم میپیچیدم و مهتاب نگران صدام میکرد.
انقدر درد داشتم که اشکهام صورتم و قاب گرفتن.
فقط و فقط به یه چیز فکر میکردم! بچم!
روی زمین افتادم و با درد شکمم و فشار دادم که مهتاب کنارم نشست.
– سایه صدام و میشنوی؟
تند تند نفسم و به بیرون میفرستادم.
انقدر حالم بد بود که نمیتونستم جوابش رو بدم.
– چخبره؟
با صدای مادر ماهد، هردومون نگاهمون به سمتش چرخید.
با اخم و عصا به دست بهمون زل زده بود.
شکمم تیر کشید که آخی از بین لبام خارج شد.
مهتاب هم به خودش اومد و لرزون پچ زد:
– سلام زندایی.
ثریا خانم عصاش رو به زمین کوبوند و صداش رو کمی بالا برد.
– گفتم اینجا چخبره؟
به سختی دستم و به دیوار گرفتم و خواستم بلند بشم که به خاطر درد زیادی که داشتم نتونستم.
مهتاب که مثل سگ به خودش میلرزید، جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
– جون جدت بلند شو.
عرق سرد روی پیشونیم نقش بست.
به هر ضرب و زوری بود از روی زمین بلند شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا دردم کم شد.
ثریا خانم با همون اخم و ابهت گفت:
– برای بار آخر میپرسم! چه مرگتونه؟ چرا صداتون و محله برداشته؟
به ناچار لبخندی زدم.
– سلام ثریا خانم. چیزی نیست یه سوتفاهم ساده پیش اومده بود.
با انزجار بدون اینکه جوابم رو بده، از کنارمون گذشت.
مهتاب با صورت جمع شده، عقب عقب به سمت ثریا خانم رفت و زیرلب گفت:
– بعدا باهم حرف میزنیم.
دستم و توی هوا به معنی “برو بابا” تکون دادم.
اگه یه تار مو از بچم کم میشد قطع به یقین مهتاب رو میکشتم.
درسته اولش راضی به این بچه نبودم اما حالا نمیخواستم ذرهای آسیب ببینه!
دستم و به دیوار گرفتم و آروم آروم، به سمت خونه رفتم.
به احتمال زیاد مهتاب و ثریا خانم هم به خونهی ماهد رفته بودن.
زیردلم هنوز تیر میکشید اما جوری نبود که نتونم راه برم!
با قدمهای کوتاه و گاماس گاماس انقدر رفتم که بالاخره به خونه رسیدم.
در باز بود. بی سروصدا وارد شدم و از پلهها بالا رفتم.
صدای حرف زدنای مهشید از بالا میومد.
بیتفاوت در خونهم رو باز کردم و قبل از اینکه قدمی به جلو بردارم، صدایی از پشتم اومد.
– صبر کن.
چرخیدم و سوالی ابروم رو بالا انداختم.
– بله؟
عصاش رو آروم به پام زد.
– حاملهای؟
چشمهام از تعجب درشت شدن.
وحشت زده به داخل خونه اشاره کردم.
– بریم تو. صدامون و میشنون!
چینی به بینی استخونیش داد و پسم زد.
یه قدم به عقب رفتم که به داخل خونه رفت.
با نفرت نگاهش کردم و پشت سرش به داخل رفتم.
در رو بستم که روی مبل نشست و دستور وار گفت:
– یه شربتی چاییای چیزی بیار.
با غیض چشمی گفتم و با همون حالم و لباسهای خاکیم به سمت آشپزخونه رفتم.
در یخچال رو باز کردم و پارچ رو بیرون آوردم.
از قبل شربت آلبالو درست کرده بودم و توی یخچال نگه داشته بودم.
یه لیوان دسته دار شیشهای هم از توی سینک برداشتم و شربت رو داخلش ریختم.
لیوان رو روی سینی کوچیکی گذاشتم و بعد از اینکه نی داخل لیوان گذاشتم، به پذیرایی برگشتم.
سینی رو جلوی ثریا خانم گرفتم که نگاهی اجمالی بهم انداخت و شربت رو برداشت.
– نگفتی!
سینی و روی میز گذاشتم و روبهروش نشستم.
– چیو؟
کمی از شربت رو خورد و دستی به لبش کشید.
– حاملهای؟
نمیدونستم که در نبود ماهد حقیقت رو بگم یا نه برای همین به تته پته افتادم.
– چ… چطور؟
کلافه و بی حوصله لیوان و محکم روی میز کوبوند.
– جواب منو بده طفره نرو.
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم.
– بله.
به مبل تکیه داد و مشکوک بهم خیره شد.
– چندماهشه؟
شالم و روی شونههام انداختم و گفتم:
– دیروز رفتم سونوگرافی گفت که وارد دوماهگی شده.
با کنایه نیشخندی زد.
– پس قلبش شکل گرفته.
گنگ زمزمه کردم:
– متوجه منظورتون نمیشم.
لباش رو، رو به پایین انحنا داد و شونهای بالا انداخت.
– بعید میدونم که قاتل بچهی توی شکمت بشی.
خیلی واضح داشت بهم میفهموند که اگه هنوز قلب بچه شکل نگرفته بود میرفتم سقطش میکردم و حالا دست و پام بستست!
با بغض سرم و پایین انداختم.
– من خیلی وقته که میدونم این بچه درونم داره رشد میکنه و حتی یه درصد هم به فکر سقط نیفتادم پس بهتره زود قضاوت نکنید!
با تاسف نچ نچی کرد.
– خجالت نمیکشی با من اینجوری حرف میزنی؟ تو فقط و فقط زن صیغهای پسر منی که اونم از روی عشق و علاقه صیغهت نکرده و مجبور بوده تا برامون یه وارث بیاری! پس حد و حدود خودت و بدون دخترجون.
غرورم به طرز واضحی شکست و هر تیکهش گوشهای افتاد!
من چطور میتونستم انقدر خفت و خواری رو تحمل کنم؟
چطور میتونستم چشمهام و رو همهی توهینهاش ببندم و دم نزنم؟
چندتا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم و بعد با لحنی که نفرت ازش میبارید گفتم:
– من حد و حدود و جایگاه خودم رو میدونم ممنون که یادآوری کردید.
لبش رو، رو به بالا کج کرد و با تیزبینی اطراف رو کنکاش کرد.
– یه دختر داشتی نه؟ کجاست؟
خودم رو باد زدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.
– پیش پدرشه.
دستش و مشت کرد و جلوی دهنش گرفت.
– واه واه واه! چه چیزایی میشنوم من. دخترت و دادی به شوهرت بعد توقع داری من نگران وارثمون نباشم؟ اینجوری مادری میکنی؟
اگه احترام موی سفیدش رو نگه نمیداشتم، قطع به یقین هرچی که لایقش بود رو بارش میکردم.
– بله شما درست میگید اما نگران نباشید وقتی بچه به دنیا بیاد پسرتون و عروستون اون بچهرو بزرگ میکنن نه من!
گرهی روسریش رو سفت کرد و گفت:
– درستش هم همینه! عمرا بذارم تک نوهم به دست یکی مثل تو بزرگ بشه.
هرلحظه با هر کلمهای که میگفت خشم و نفرتم نسبت بهش بیشتر میشد.
مگه میشه یه آدم انقدر بی رحم باشه؟
انقدر بی پروا و سنگدل که هرچی دلش میخواد بار دیگران کنه!
آهی کشیدم و توی دلم با خودم تکرار کردم که آروم و ساکت بمونم.
مطمئن بودم که قصدش اینه که من یه چیزی بهش بگم تا رابطهی بین من و ماهد رو خراب کنه!
اما نمیدونست که من خودم ختم روزگارم و هیچ چیزی نمیتونه من و از ماهد دور کنه!
به لیوان که به خاطر کوبوندش به میز کمی از شربتش ریخته بود اشاره کردم.
– نمیخورید؟
از جا برخاست و عصاش رو به دست گرفت.
– برای خوردن نیومدم! اومدم باهات اتمام حجت کنم که دست از پا خطا نکنی و بدون که حواسم بهت هست. با ماهد هم خودم صحبت میکنم.
قلبم با شدت شروع به تپیدن کرد.
– چه حرفی؟
یه دستش رو به کمرش زد و با دست دیگش عصاش رو تکونی داد.
– اینش دیگه به تو مربوط نیست. تو فقط حواست به نوهم باشه والسلام!
پوست لبم رو با حرص و نگرانی جویدم.
به سمت در رفت و بازش کرد.
همونطور که کفشهاش رو میپوشید گفت:
– سعی هم نکن پسر سادهی منو گول بزنی! اون خودش زن داره و چندوقت دیگه هم صاحب بچه میشن پس فکر بدست آوردن ماهد رو از سرت بیرون کن.
تلخندی زدم و بی حرف به در تکیه دادم.
اخمش رو پررنگ تر کرد و از پلهها بالا رفت.
من نمیدونم چه دشمنی ای باهام داره!
از همون اولی که با ماهد آشنا شدم و ثریا خانم رو دیدم رفتارش همینجوری بود!
انگار که یه نفرت خاصی نسبت بهم داره و میخواد با این رفتارا بهم بفهمونه!
نفسم و پرصدا به بیرون فوت کردم که صدای گوشیم به گوشم خورد.
تند در رو بستم و با چشم دنبال موبایلم گشتم.
با دیدنش که گوشهی مبل افتاده بود و داشت خودش رو میکشت، خیز برداشتم و چنگی بهش زدم.
قبل از قطع شدن، آیکون رو وصل کردم و با روی خوش گفتم:
– سلام جناب کیانی! حال احوال؟
صدای خندهی دلنشینش روحم رو نوازش کرد.
– علیک سلام خانمم. من عالیم، شما و اون وروجک چطورید؟
لبخندی زدم و شکمم رو نوازش کردم.
– بد نیستیم. ماهد؟
با صدای بمش لب زد:
– جانم؟
با تردید سرم رو خاروندم.
– مامانت اومده بود.
مطمئن بودم که الان اخمی روی پیشونیش جای خوش کرده.
– مامانم؟ الان کجاست؟
– فکر کنم رفته خونتون. تا الان اینجا بود!
هوفی کشید.
– چیا میگفت بهت؟ چرا به خودم خبر نداد که داره میاد؟