– من از طرف ماهد ازتون معذرت میخوام. نباید اونجوری باهاتون حرف میزد!
کنج لبش با تمسخر بالا رفت.
– باعث این رفتار ماهد تویی! بعد میای ازم معذرت میخوای؟
اولین بار بود که در جواب این توهینهاش عصبی نشدم. فقط دلم شکست!
– درسته حق با شماست. خداحافظ.
چرخیدم و چند قدم جلو رفتم که با حرفی که زد، مکث کردم.
– به نفعته ماهد و راضی کنی که بیارتت اینجا!
راه رفتهرو برگشتم. بینیم رو بالا کشیدم و با چشمهای ریز شده لب زدم:
– الان دارید منو تهدید میکنید؟
بی پروا به چشمهام زل زد.
– اسمش و هرچی میخوای بذار! هرچه زودتر یه کاری کن که ماهد از خر شیطون بیاد پایین وگرنه کاری میکنم که تا آخر عمر حسرت یه بار دیدن ماهد و بچهی توی شکمت و بکنی.
لرزی به تنم نشست. حرفهای جمع شدهی توی دلم تا پشت زبونم اومد اما نتونستم بیرون بریزمشون! نمیتونستم با این زن در بیفتم.
پریشونی رو از نگاهم خوند. نیشخندی زد و به در اشاره کرد.
– پسرم و منتظر نذار.
دستهام رو مشت کردم و ازش رو گرفتم؛ با قدمهای بلند و محکم از خونه خارج شدم و خودم رو به ماشین که جلوی در بود، رسوندم.
سوار ماشین شدم و بدون اینکه به ماهد چشم بدوزم، گفتم:
– لطفا راه بیفت سریع منو برسون ثبت احوال.
دستش و زیر چونهم زد و سرم و به سمت خودش چرخوند.
به پایین نگاه کردم تا غم رو از چشمهام تشخیص نده.
با صدای آرومی زمزمه کرد:
– چرا نگاهت و ازم میدزدی خانمم؟
صدام تحلیل رفت.
– چیزی نیست.
با صدای جدی و بمی گفت:
– به من دروغ نگو! مامانم چیزی بهت گفت؟
بالاخره نگاهم و بالا آوردم و بغضم رو به سختی مهار کردم.
– نه!… به نظرم… به نظرم بهتره حرف ثریا خانم و قبول کنیم.
رنگ نگاهش تغییر کرد. شوکه پچ زد:
– میفهمی چی میگی سایه؟ حاضری هفت ماه تمام پیش مادرم باشی و از من دور بمونی؟
انگشتهام رو بهم قفل کردم.
– این چندماه که چیزی نیست! مثل برق و باد میگذره بهت قول میدم.
دستی به کل صورتش کشید.
– هفت ماه چیزی نیست؟ سایه تو یه چیزیت شده. راستش و بگو وقتی من رفتم، مامان چی بهت گفت!
نباید میذاشتم حرفهای ثریا خانم رو بفهمه و میونشون شکراب بشه.
با لحن تلخ و تندی جواب دادم:
– ای بابا بس کن دیگه. من چیزیم نیست ماهد. دارم میگم باید به رسمتون احترام گذاشت! توعم اشتباه کردی اونجوری با مادرت صحبت کردی.
چندلحظه خیره خیره بهم نگاه کرد و در آخر ماشین رو روشن کرد.
– کمربندت و ببند.
این سکوتش برام حکم مرگ داشت! ماهد هیچوقت در برابر اینجور حرفها ساکت نمیموند!
از ترس دیگه لام تا کام حرف نزدم و کمربند رو بستم.
پاش رو، روی گاز فشار داد و فرمون رو کامل چرخوند. صدای جیغ لاستیکها توی کوچه پیچید.
با وحشت دستم و به داشبورد گرفتم که از کوچه خارج شد. سرعتش به قدری بالا بود که هر آن ممکن بود تصادف کنیم.
رگهای دست و گردنش متورم شده بودن و پشت سرهم نفس میکشید.
نگرانش بودم. تا به حال انقدر عصبی ندیده بودمش!…
نیم ساعت در سکوت ترسناکی گذشت که بالاخره ماشین رو متوقف کرد.
نگاهی به اطراف انداختم. برهوت بود و پرنده هم پر نمیزد!
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم.
– این… اینجا کجاست ماهد؟
به روبهرو زل زده بود. دستهای تنومندش رو که بیشتر و بیشتر فرمون رو به اسارت خودشون درمیاوردن رو به دستگیرهی در رسوند و بازش کرد.
از ماشین پیاده شد و به کاپوت تکیه داد.
پاکت سیگار و فندکش رو از توی جیبش بیرون آورد. سریع پیاده شدم و کنارش وایسادم.
بی توجه بهم، یه نخ سیگار بیرون کشید و روشنش کرد.
با اخم خواستم سیگار رو از بین لباش بیرون بکشم که عقب کشید.
نگاه بدی بهم انداخت که وارفتم.
– چرا اینجوری میکنی ماهد؟
سنگ ریزههای زیر پاش رو به جلو فرستاد.
– فقط ساکت بمون.
دلم هری ریخت. ماهد هیچوقت انقدر بد باهام حرف نمیزد! من این آرامش قبل از طوفان رو نمیتونستم تحمل کنم!
دستم و به بازوش رسوندم و نگاه لرزونم رو به نیم رخش دوختم.
– نمیتونم ساکت بمونم. اگه میخوای چیزی نگم پس تو باید حرف بزنی!
پوزخند تلخی زد.
– چی بگم؟
– هرچی تو دلته… هرچی که به خاطرش با من اینجوری رفتار میکنی.
فیتیلهی سیگار و روی زمین انداخت و با پاشنهی کفشش لهش کرد.
دستش و به حالت مشت جلوی دهنش گرفت و سرفهی کوتاهی کرد.
– در اصل تو باید بهم بگی چرا اینجوری رفتار میکنی خانمی!
یه قدم جلو اومد که متقابلا عقب رفتم.
– مگه من چیکار کردم؟ به جز حرف حق چی گفتم بهت؟
جلو و جلوتر اومد.
– یه سوال میپرسم درست جوابم و بده.
انقدر عقب رفتم که به تیربرق برخوردم.
چسبید بهم و با دستهاش کمرم رو به سلطهی خودش درآورد.
– تو به من علاقهای نداری… درسته؟
دهنم مثل ماهی باز و بسته شد.
قدرت تکلم نداشتم! نفسش و توی صورتم فوت کرد و جملهش رو دوباره تکرار کرد.
عزمم رو جزم کردم و تیر خلاصی رو زدم.
– دارم.
لبای خوش حالتش رو به بالا سوق داد.
– نه نشد! یه جملهی درست حسابی بهم تحویل بده عزیزم.
درمونده پوف صداداری کشیدم.
– چرا اذیت میکنی؟! از آزار من رنج میبری؟
عقب رفت و دستهاش رو از هم باز کرد.
– شک کردم به دوست داشتنت سایه! احساس میکنم این همه وقت الکی ادای کسایی که عاشقن رو درآوردی! نمیتونم باور کنم که اینا همش یه بازی نبوده!